این تکرارها در عین نمایاندن چهره تازهای از یک موضوع کلیشهای در دورهای جدید، به نوعی یادآور پیشینه همان موضوع در دورههای گذشته نیز هست.در این میان یکی از شخصیتهای آشنای تاریخ ادبیات داستانی جهان «دنکیشوت» است که انگار قرار است با تاریخ ادبیات داستانی برای همیشه پیوند بخورد و پابهپای این ژانر جلو بیاید و در هر دوره تاریخی جدیدی که رقم میخورد، خودی نشان بدهد.
جدیدترین شخصیت داستانی که همواره در طول داستان همان خصلتهای دنکیشوتی را از خود به نمایش میگذارد، راوی رمان «بطالت» نوشته احسان نوروزی است که به تازگی توسط نشر چشمه در تهران چاپ و منتشر شده و از چندی پیش در بازار کتاب ایران توزیع شده است. در این کتاب با راوی آشفتهحالی مواجهیم که انباشت انبوه کلمات در ذهنش او را واداشته که بیامان حرف بزند و از دنیاهای درهم تنیدهای بگوید که در ظاهر ارتباطی با هم ندارند، اما در ذهن راوی حلقههای واسطهای آنها را به هم مرتبط میکند.
برخلاف شخصیت رمان سروانتس که اغلب، کتابهای سلحشوری را خوانده بود، شخصیت اصلی داستانی که احسان نوروزی نوشته است، تقریبا تمامی کتابهای شاخص در حوزههای گوناگون را خوانده است. در طول روایت مدام اسامی این کتابها، نام نویسندههایشان، اسامی شهر و مکانهای مختلف، موضوعات گوناگون و... بیامان بر سر مخاطب آوار میشود.
از همان ابتدا، شروع داستان با این رویکرد آغاز میشود «پل بروکلین بر رود گنگ چمبره زده و منتهی میشود به سنپترزبورگ. خیابان این دست، با کفی آبگینه، میرسد به سنگفرشهای آستان معبدی از جنس زمرد. مارسل پروست، خسته از پیادهروی پرماجرایش با آلن کینزبوگ، تکیه دادن به پرچین و از انفیهدانش چیزی به بینی میکشد. گاریای با دو اسب، یکی سیاه و دیگری سفید، به آرامی از جلویش میگذرد و هکلبری فین که روی علوفهها نشسته برایش دست تکان میدهد...»(ص7)
پریشانگویی راوی باعث شده داستان به همان شیوه روایتی سیال بسنده کند و تقریبا تمام ماجراهای قصه برگرفته از یادآوریهای پراکنده راوی است که هر یک از آنها به واسطه پلهای تداعی به هم متصل میشوند. موقعیت ثابت و کنونی داستان معطوف به ذهن راوی است که دوستانش او را دنکیشوت صدا میزنند. او و دوستانش یک دوره متلاطم را در دانشکدهای گذراندهاند که به قول راوی «اون دانشکده ملغمهای بود از نابغههای مازوخیست، کودنهای فرصتطلب، میانه حالان خودپرست، افراطیهای خودفروش و بچه پولدارهای سرخورده از میل و شرمنده از عیش.»
در چنین فضایی که نویسنده برای پسزمینه داستانش انتخاب کرده حالا قرار است داستانی روایت شود که خود راوی دلخوشی از آن ندارد و از همان ابتدا با کینه و نفرت از آن یاد میکند: «توی اون دانشکده هیچکس، کاریرو که مربوط به رشتهاش باشد انجام نمیداد. بچههایی که سینما میخوندن معمولا مترجم و فیلسوف میشدن و بچههای تئاتر هم سیاستمدار و روزنامهنگار از آب درمیآمدن؛ این قانون نانوشته اون دانشکده بود...»
شخصیت اصلی داستان بطالب در چنین شرایطی قرار میگیرد و ظاهرا بر اثر روحیات خاصی که دارد، نمیتواند با آن جمع به راحتی کنار بیاید. بنابراین به کتابخانه دانشکده در زیرزمین آن فضا پناه میبرد. دمدستیترین و مطلوبترین تفریح زندگیاش میشود غوطهخوردن در میان انبوه کتابهایی که او را به دنیاهای گوناگون و فضاهای ناشناختهای میبرد.
با چنین رویکردی طبیعی است که روایت داستان بافت منسجمی نداشته باشد. در حین تعریف کردن قصه، هر آن ممکن است روایتی از بیرون به درون متن راه یابد که این اتفاق هم میافتد و طول روایی داستان مدام با ارجاعات بیرون از متن مواجه میشود. طبعا کلیت چنین داستانی برای افرادی قابل فهم و لذتبخش خواهد بود که آن روایتهای بیرونی را پیش از این خوانده یا شنیده باشند. بنابراین برای خوانندهای که ارجاعات بیرون از متن این کتاب برایش ناآشناست، برقراری ارتباط با فضاهای پیدرپی داستان بطالت به مراتب سخت و دشوارتر است.
عنوان داستان ارتباط تنگاتنگی با فضای کلی اثر دارد. به عبارت دیگر راوی، یک دوران کسالتبار را که تقریبا به بطالت سپری شده است، برای مخاطب تعریف میکند. «دانشکده محلی بود که همه تلاش میکردن با راه پیدا کردن به اون، مدتیرو از سربازی در امان بمونن تا شاید بعداً راهی پیدا شه و بدون گذرون سربازی، برن برسن به کارشون...»(ص17)
انتقاد از یک جایگاه علمی که میتواند شادابی و سرزندگی را به ارمغان بیاورد، ولی کسالت و خمودگی را به دانشجویان تحمیل میکند، از محورهای اصلی رمان بطالت است.
شخصیتهای داستانی کتاب هر یک به راهی میروند که در برنامه کاری و اهداف اصلیشان گنجانده نشده و آنها گویی به اجبار آن را انتخاب کردهاند. بنابراین در فضایی اینگونه، ارزشها به ضدارزش تبدیل میشوند و عکس این قضیه هم طبیعی است که اتفاق بیفتد. مطالعات فراوان راوی به واسطه حضورش در میان کتابهای کتابخانه دانشکده که برای گریز از صحنههای کسالتبار حاکم بر دانشکده صورت گرفته است، اکنون او را در میان دوستانش به شخصیت خیالپرداز دنکیشوت شبیه کرده است.آگاهی و دانستههای راوی بطالت در طول داستان به همان صفحات کاغذی کتابها ختم میشود و در دنیای بیرون از کتابها، آن دنیاهای متنوع و رنگارنگ وجود خارجی ندارند. در حالی که راوی با مفاهیم نهفته در انواع کتابها زندگی میکند و نمیخواهد از آن دنیاها دل بکند.
این موضوع حتی دوستانش را نگران کرده است که مبادا شخصیت راوی، شیفته همان فضاهای درون کتابها شود و آن وقت مانند شخصیت دنکیشوت آواره کوهها و دشتها شود.
غلبه فضاها و صحنههای بیرونی آنچنان در طول داستان پررنگ است که مخاطب به سختی میتواند جایگاه کنونی شخصیت اصلی داستان را تشخیص بدهد. این موقعیت البته با ترفند خواب راوی و اینکه او این همه صحنهها و فضاهای گوناگون را در خواب میبیند، پوشش داده شده است. راوی، این موضوع را با آوردن دیالوگی از یک شخصیت که هر از گاهی او را به بیدار شدن دعوت میکند، به مخاطب یادآوری کرده است «صدایی تو گوشم گفت: بلندشو خرخرمن. هنوز خوابی؟ ناسلامتی روز تولدتهها...»(ص9)
گویی در طول داستان راوی به عمد نمیخواهد از خواب بیدار شود. به عبارت دیگر او خود را به خواب زده است تا اتفاقات پیرامونش را نبیند و نشنود. او در لحظههایی هم که بیدار است، باز هم صحنهها و وقایع را انگار از پشت پردهای از مه میبیند. «... اتاق بزرگ و کوچیک میشه، دیوارها عقب و جلو میرن، رنگ و روها تغییر میکند و مهدی در نوری قرمز، «سنگ آفتاب» میخواند برای دختری که در حال وضع حمل است. علی برای دخترکی که محصول مشترک کارخانه ایوروشه و کلوین کلارین بود، مدیحهای در رثای تشخص قرن بیست و یکمی میگفت.»(ص91)
در مجموع رمان بطالت، داستان شلوغی است که انواع روایتهای مختلف در آن درهم تنیده شده تا همین چند پارگی ذهن شخصیت اصلی داستان به مخاطب هم منتقل شود. اصلا نیت اصلی داستان همین نبود وحدت موضوعی است که با انواع ترفندهای روایی نویسنده، این هدف برآورده شده، آنچه که در پایان داستان آشکار میشود، برجستهسازی گسستهای پیدرپی در روابط آدمهای داستان است که به اجبار به آن تن میدهند. راوی داستان بطالت، روایتگر آدمهایی است که در چنبره یک دوره بیهوده و کسالتبار گرفتار آمدهاند و تماشاگر سپری شدن لحظههایی هستند که گویی پایانی ندارند و مدام در حال ریشهدواندن هستند.