جیب
از سوراخشدن جیبم متنفرم، دوست ندارم چیزی گم کنم، اما هیچوقت این جوری به قضیه نگاه نکرده بودم...، شاید جیبم هم میخواسته نفسی تازه کند؛ یا شاید وسایلم از ماندن در جیبم خسته شده بودند... نمیدانم...
پردیس صحرائیان، خبرنگار افتخاری از تهران
دوست صمیمی
صدای قدمهایش را که شنیدم، بیاختیار دویدم. خندید و من در آغوشش ماندم. چقدر با هم چرخیدیم و شانههایم را گرفت. قاهقاه میخندیدیم، که مادر از پشت پنجره صدایم زد و گفت: «بیا تو، باران ندیده!»
عاطفه باباشاه، خبرنگار افتخاری از اسلامشهر
لباس پولکی
تلألوی خورشید، کفهای دریا را پولکی کرده.انگار که دریا لباس پر زرقوبرقی بر تن دارد.دریا که اهل تجمل نبود،پس چرا خورشید او را اینچنین کرده!
مونا بیوکآقازاده از تهران
تصویرگری از شادی کریمی از خوی
مسابقه با ساعت
ساعت تندتند راه میره و من بهش نگاه میکنم. اما اصلاً انگار نه انگار. تند تند میره جلو و حتی یک لحظه نمیایسته تا منو نگاه کنه. وای... چقدر کله شق و لجبازه!
اما...
منم میخوام مثل ساعت تند تند راه برم. باهاش مسابقه بدم تا ببینم کی برنده میشه؛ من یا ساعت؟
فردیس احمدی، خبرنگار افتخاری از گرگان
باران
باران که آمد، دخترک کاسهای را برد تو حیاط تا اشک ابرها را جمع کند.
صبح جمعیتی دور کاسه بود!
کبوترها تشنه آب بودند!
دنیا سیفی، خبرنگار افتخاری از تهران
گل بیدار است
صبح فریاد میکشد: «زندگی! خورشید آمده. گل بیدار است. نگاه زنده است. نفس بکش. جانانه جان ببخش. آسمان تا بخواهی آبی است و لبالب از تمام عاشقانه و به تو لبخند میزند!»
حیاط ساکت است در برابر لحظههای ساده سپیده دم و بادها بیدار نشستهاند.صبح به دنیا سلام میکند. وجود نفس میکشد. زندگی صدای صبح را میشنود: «شکوه گریه هوا به قامت زمین را ببین که چه ساده برگلی آرامیده است.
به زیبایی قطره اشک آسمان، به وسعت دنیا بخند!»
سپیده شافعی، خبرنگار افتخاری از تهران