جاتون خالی با بروبچ نیک روزگار یعنی اسی و کامبیز و ایلیا و تقی و نقی و قلی (پسرخاله نقی و تقی) اومدیم استادیوم. کیپ تا کیپ آدم نشسته. اونقدر امروز بوق زدم که نگو. این آقا جلوییه دیگه یواش یواش داره شنواییش رو از دست میده! خیلی داریم حال میکنیم. بچهها همه موج مکزیکی...
روز بازی – اتوبوس
حالم از هرچی فوتباله به هم میخوره. هر هفت نفرمون داریم منفجر میشیم. آخه این چه بازی بود؟ اگه مدیر مدرسهمون تو گل وایساده بود کمتر گل میخوردیم!
دیدم اسی تو اتوبوس وایساد. صورتش عین لبو سرخ شده بود. یه دفعه قات زد و با لگد رفت تو شیشه اتوبوس. شیشه خُرد شد و ریخت تو بزرگراه.
داد راننده اتوبوس در اومد و گفت: «چه خبرتونه؟ جنبه باخت ندارین بیخود میکنین میرین استادیوم. وحشیها هم اینجوری نیستن.»
خلاصه راننده اتوبوس گفت و گفت و گفت. کار بالا گرفت و همه داد و بیداد کردن و تو اون شلوغ پلوغی اصلاً معلوم نشد کی به کیه. حتی منم که اینکاره نبودم انگار هیچی رو نمیدیدم و مثل بقیه شروع کردم به داد و بی داد و از قضا زدم یه صندلی رو هم پاره کردم!
فردای بازی - ایستگاه
اتوبوس من و اسی و کامبیز و تقی و نقی توی صف اتوبوس وایساده بودیم. هوا خیلی سرد بود و برف میاومد. داشتیم تیلیک تیلیک میلرزیدیم و منتظر اتوبوس بودیم تا بریم مدرسه.
خلاصه یه اتوبوس به سمت ما اومد و ما خوشحال بودیم که دیگه میتونیم یهجایی بشینیم و یهکمی گرم بشیم. سوار اتوبوس شدیم و نشستیم. اما عجیب بود. این اتوبوس چرا شیشه نداشت؟ چرا صندلیهاش پاره بود؟
یه صدایی از عقب اتوبوس گفت: «خدا ازشون نگذره.»
بیخود نیست که از قدیم ندیم میگن:
«اگر اتوبوسی نداشت صندلی و در و شیشه
بدان مسافرهای قبلی حتماً یه چیزیشون میشه!»