چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۸۷ - ۱۲:۱۱
۰ نفر

نفیسه مجیدی زاده: بیست سال از پایان جنگ می‌گذرد؛ از پایان هشت سال دفاع مقدس. گرچه آن روزها جنگ در زندگی همه مردم وارد شده بود و تأثیر داشت، اما مردان و زنانی بودند که دفاع را به‌طور مستقیم تجربه کردند.

آنها روایتگران جنگند. فقط خودشان می‌توانند آن دفاع مقدس که هشت رمضان را هم در برداشت، توصیف کنند.

   بعضی‌ها نوجوان بودند، عده زیادی جوان، میانسال و حتی پیرمردهایی هم با وجود کهولت سن، خود را به جبهه‌ها ‌رساندند. مثلاً محمد  عبدالحسینی، نوجوان سال‌های جنگ، سال 65 و 66 جبهه بود.

   او می‌گوید: «اگر جنگ ادامه پیدا می‌کرد، بازهم در جبهه می‌ماندم.» نوجوان بود که اعزام شد. می‌گوید: «ما جزو نیروهای پدافند بودیم. فعالیت ما معمولاً پشت خط  بود و  هر وقت که جبهه‌ به نیرو احتیاج داشت، اعزام می‌شدیم. 

عکس از امیر مسعود سلطان احمدی

   بر اساس تکلیف دینی روزه در جبهه‌ها واجب نبود؛  با وجود این برخی از رزمندگان  روزه می‌گرفتند. حتی بسیاری از شهدا در زمان درگیری‌ با زبان روزه  شهید شدند. برخی از رزمندگان سهمیه ناهارشان را می‌گرفتند، اما آن را  به هم‌رزم‌هایشان می دادند و خودشان روزه‌ می‌گرفتند.

   اولین بار که جبهه رفتم  نزدیک شب قدر  بود.  شب قدر که رسید، به اتفاق چندتن از هم‌رزم‌هایم، به محل برگزاری مراسم احیا رفتم، از مجموع 350نفر افراد گردان فقط 20نفر آمده بودند. تعجب کردم.

   شب دوم همین‌طور؛ برای من سؤال بود که چرا بچه‌ها برای احیا  نیامدند، نکند خبر نداشته باشند. از محل برگزاری احیا بیرون رفتم. پشت مقر ما صحرایی بود؛ شیارها و تل‌ زیادی داشت. به سمت صحرا حرکت کردم، وقتی که به نزدیکی شیارها رسیدم، دیدم در بین هر شیار رزمنده‌ای نشسته و رو به قبله قرآن را روی سرش گرفته و زمزمه می‌کند.
چون صدای مراسم احیا از بلندگو پخش می‌شد، بچه‌ها  صدا را می‌شنیدند و در تنهایی و تاریکی  حفره‌ها، با خداوند راز و نیاز می‌کردند.بعد متوجه شدم اینها به دلیل اعتقادی که داشتند در این شیارهای تنگ رفتند و آن بیست نفر هم که برای مراسم عزاداری و احیا آمده بودند، مثل من تازه وارد بودند.

   این اتفاق یک‌بار دیگر هم افتاد. بین دزفول و اندیمشک منطقه‌ای بود که درخت‌های پرتقال و اکالیپتوس زیادی داشت، ما اسمش را گذاشته بودیم جنگل. نیروهای بعثی بعد از آنکه پادگان ما را بمباران کرده بودند، نیروهایشان را در آن جنگل استتار کرده بودند.

   آنجا دیگر تپه نداشت، اما بچه‌ها خودشان حفره‌هایی کنده بودند و داخل آن می‌رفتند و در  تنهایی عجیب با خدا راز و نیاز می‌کردند.»

عکس از محمد توکلی

   باغ‌های لیموشیرین

   حالا که عکس‌های جنگ را می‌بیند، احساس تنهایی می‌کند.

   کریم جعفری، خلبان هلی‌کوپتر کبرا، جزو اولین مجروحان جنگ است. او روز هفتم جنگ مجروح شد.

   از وقتی که در یک دوره پرواز 16تانک را زد، به او لقب شکارچی تانک داده‌ بودند. از میان 8 نفری که همزمان مدرک خلبانی گرفتند، فقط او زنده  است؛ بقیه  شهید شده‌اند.

   می‌گوید: «ما سرپل ذهاب بودیم. من بودم، اکبر شیرودی و چند نفر دیگر از دوستانمان. عملیاتی بود به نام «کوره موش». تپه کوره موش بین سرپل ذهاب و قصر شیرین بود.

   یک سری عراقی وارد باغ‌های لیموشیرین (اطراف قصرشیرین)، شده بودند. تنگه‌ای هم در این مسیر بود که در تیررس عراقی‌ها قرار داشت،  عبور از آن تنگه میسر نبود، اما کوه‌های «شاه‌نشین» در آن نزدیکی بود.

   ما با هلی‌کوپتر کبرا بالای کوه‌ها می‌رفتیم و آنجا پیاده می‌شدیم. چون کوه و هلی‌کوپتر همرنگ بود، قبل از آنکه ما را شناسایی کنند، در باغ لیمو‌شیرین راکت‌های «فلاشت» می‌زدیم  و برمی‌گشتیم. هر کدام از این راکت‌ها 355 سوزن داشتند که وقتی پرتاب می‌شدند به صورت مخروطی شکل وارد باغ می‌شدند. ما توانستیم باغ‌های لیموشیرین را پاکسازی کنیم. وقتی برگشتیم در نتیجه همین درگیری نیروهای ما فرصت کرده بودند شهدا را، که سه روز پیش توسط عراقی‌ها شهید شده و در آن منطقه مانده بودند، منتقل کنند. وقتی که شهدا را نگاه می‌کردم ناگهان دیدم انگشت یکی از  شهدا تکان می‌خورد.  به نیروهای امدادگفتم  که این شهید تکان می‌خورد، آنها آمدند و آن شهید را از بقیه جدا کردند. تیر به کتف چپش خورده بود. همه گفتند این شهید شده، اما او را  به بهداری بردند ، گفتم خدایا من دیدم انگشتش تکان خورد، به همین ماه رمضانت کمکش کن.

   وقتی او را معاینه کردند، دیدند قلبش ضربان دارد. در بهداری از قفسه سینه‌اش عکس گرفتند و متوجه شدند که قلبش در سمت راستش بوده است.آن بسیجی زنده ماند، 18 یا 19 ساله بود. می‌گویند در هر چند میلیون نفر، قلب یک نفر سمت راست اوست. عراقی‌ها نمی‌دانستند او یکی از آن نوادر در میان چند میلیون نفر است و سمت چپ سینه‌اش را هدف گرفته بودند.»

عکس از آرشیو همشهری

   لاله‌های سرخ

   هفده‌ساله بود که جبهه رفت. ترکش‌های دستش و بخیه‌های بدنش یادگار روزهای جنگ است. داود فرهنگ می‌گوید: «نمی‌دانم ماه رمضان بود یا نه، چون از آن زمان بیش از بیست سال گذشته است، برخی از  روزها و ماه‌ها را فراموش کرده ام،  اما به نظرم ماه رمضان بود. ما در منطقه سومار بودیم. سال 66 بود. در آن گرمای سخت تابستان یک کبوتر دو سه روز می‌آمد توی منطقه ما و بعد می‌رفت. همه تعجب می‌کردند. این کبوتر اهلی، اینجا در این منطقه خشک چه‌کار می‌کند. یک روز غروب در یکی از کانال‌های سنگر، یکی از بچه‌ها کبوتر را گرفت.

   از نظر غذایی هم  بچه‌ها مشکل داشتند و  به آن منطقه غذا نمی‌رسید. یکی از بچه‌ها گفت بیایید این کبوتر را سر ببریم، کباب کنیم و بخوریم.

   اما رزمنده‌ای اهل شیراز، که نامش مظفری بود، خواست که  کبوتر را نکشند. بچه‌های دیگر قبول نمی‌کردند. مظفری گفت 100تومان می‌دهم این کبوتر را آزاد کنید، یا بدهید به من.

   کبوتر را به او دادند (البته پولی نگرفتند) او هم بعد از ظهر کبوتر را آزاد کرد.

   فردای همان روز، همان ساعت که کبوتر آزاد شد، ما در گودال بودیم، یک خمپاره از طرف عراقی‌ها شلیک شد و به صورت مظفری خورد و او شهید شد. ما بهت‌زده شده بودیم. بچه‌ها همه اعتقاد داشتند کبوتر شاید روح او بوده  وگرنه این همه اصرار برای رهایی کبوتر برای چه بود؟!

   یک‌بار دیگر هم، ما‌ه‌های آخر جنگ بود. پیکر عده‌ای از شهیدان ما پس از عملیات کربلای پنج در آن منطقه مانده بود. بعد که منطقه آزاد شد، شهدا را باز گرداندند.

   در منطقه سومار  فصل بهار، لاله قرمز در می‌آید. یک‌دفعه دشت و یا یک منطقه پر از لاله می‌شود. این را من خودم دیدم. در محوطه‌ای که هیچ گلی نبود و همه جا علف هرز و خاشاک بود، شهیدی به صورت روی زمین افتاده بود. دور تا دور شهید لاله قرمز در آمده بود. این‌قدر منظم بودند که فکر می‌کردی یک نفر لاله‌ها را با دست کاشته است.لاله‌ها در فصلی غیر از بهار سر از خاک بیرون آورده بودند.»

کد خبر 63430

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز