«رودابه کمالی»، یکی از همانها بود. کسی که هیچوقت تواناییهایش را محدود نکرد؛ هم معلم بود، هم نویسنده، هم ویراستار، هم روزنامهنگار و هم مروج کتابخوانی. برای ادبیات کودک و نوجوان زحمتهای فراوانی کشید؛ یکی از آن فعالیتها، تألیف ۹جلد کتاب «کارگاه انشا» برای درسی بود که تا پیش از آن، خیلیها آن را جدی نمیگرفتند. راهاندازی انتشارات مؤسسهی منظومهی خرد و همکاری با نشریات گوناگون مانند «آفتابگردان»، «سروش نوجوان»، «همشهری داستان» و «فصلنامهی انشا و نویسندگی» هم از فعالیتهای دیگرش بود. کتابهای«قصههای مهرک و سبزک»، «قصههای حیوانکی» و «اسبی که هیچکس نمیدید» نیز از دیگر آثار اوست. همین چند روز قبل هم خبر انتشار تازهترین کتابش پخش شد؛ کتاب «مامان، مثل هیچکس نیست». و بعد ناگهان، رودابه کمالی، همان مامان و معلم و نویسندهای که مثل هیچکس نبود، به علت ابتلا به سرطان از میان ما رفت...
وقتی تسلایی در کار نیست
علیاصغر سیدآبادی
رودابه کمالی را سالهاست میشناسم. از کی؟ دقیق یادم نیست. شاید از اواخر نوجوانی که خوانندهی «سروش نوجوان» بودم. پارسال که برای درگذشت «سوسن طاقدیس» متنی نوشته بودم، پای مطلبم مرثیهام را در عزای «قیصر امینپور» بهیادم آورد که پل رابطهی نسلی از کوشندگان فرهنگی در حوزهی کودکان بود. سروش نوجوان در آن دوره، نمنم زبان سیاستزدهی آموزش و پرورش رسمی را از درون یک نهاد دولتی به چالش میکشید. رودابه کمالی برآمده از این نسل بود که از اواخر دههی ۶۰ جوانه زده بود و در دههی ۷۰ تأثیرگذار شده بود و کمکم نهادهای خود را میساخت. در آموزش و پرورش فضا را برای خلاقیت کودکان باز میکرد و به درسهای تا آن زمان غیر مهم (انشا و نگارش) میدان میداد. در ادبیات کودک به فرم و زیباییشناسی ادبی اهمیت میداد و به لذت بردن از متنهای ادبی رسمیت میبخشید؛ چیزی که در نقد و نظرهای بخشی از منتقدان از دههی ۵۰ و ۶۰ به سخره گرفته میشد و ادبیات کودک و نوجوان و آموزش و پرورش را متعهد به رسالتی سیاسی و اجتماعی میکرد که بر زیبایی هنری و ادبی ترجیح داشت و جایی برای لذت باقی نمیگذاشت. رودابه کمالی همواره در چارچوب ارزشهای این جریان کار کرد یا دستکم شناخت دورادور من از او چنین بود تا اینکه در چند سال اخیر به گروه داوران «لاکپشت پرنده» پیوست و تصویرم از او کاملتر شد.
مهربانی بیدریغش، نگاه انسانی او به پدیدههای اطراف و انصاف بی حد و حصرش، آمادگیاش برای پذیرفتن دیدگاههای جدید و حضور مسئولانهاش در گفتوگوها غبطهبرانگیز بود. چند هفتهی پیش دوستی زنگ زد و از فاجعهای گفت که بهزودی رخ خواهد داد. چند روز گذشت و خبری نشد و خوشحال شدیم. بعد خانم کمالی از بیمارستان آمد و خبر از حال خوبش داد و خوشحالترمان کرد و منتظر بودیم که جلسهی بعدی او هم در گفتوگوهایمان باشد، اما حیف که مرگ به دلخواه ما کاری ندارد و داغ بر دل ما میگذارد. به خانوادهی عزیز او چه میتوان گفت که تسلی باشد، وقتی تسلایی در کار نیست. امیدوارم صبر و بردباریشان توان تحمل این غم را بدهد.
رودابه، مثل رودی روان
نلی محجوب
حتماً امروز اینجا از زبان خیلیها میشنوید که رودابه کمالی، آدم تأثیرگذاری بود؛ آدمی مهربان و سختکوش، با لبخندی زیبا و همیشگی. همین سختکوشی و تلاش به ما امید میداد که به بیماری غلبه کند. میدانستیم تمام تلاشش را میکند، نهفقط به خاطر دخترانش «بهار» و «باران»، بهخاطر همهی شاگردانش، بهخاطر همهی بچهها، بهخاطر کارهایی که باید انجام میداد و قصههای ناتمامش.
رودابه، معلم انشا بود و مروج کتابخوانی. پس باید آنقدر قابل اعتماد میبود که بچهها بتوانند آنچه در فکر و روحشان است، بازگو کنند. قصه میگفت و نگران سیاهیها بود و تبعیضها، دلش نمیخواست حتی توی قصهها هم اثری از غم و نگرانی برای بچهها باشد. خانم معلم به جلسات لاکپشت پرنده که آمد، آرام و صبور بود. میشنید، نظر میداد، با آرامش انتقاد میکرد و نقدها را میپذیرفت. یک معلم باصفا. شنیدن، حرفزدن و پذیرابودن از روحیاتش بود. برای همین است که دوستان بسیاری داشت؛ دوستانی متفاوت از هرسن و گروهی. رودابه، زندگی را میشناخت و تأثیرگذاربودن را بلد بود. رودابه، مثل رودی روان و زلال، جاری بود و با قصههایش برایمان و در ذهن و جانمان جاری خواهد ماند. حالا رودابه کمالی، خانممعلم مهربان، در هستی جریان دارد و ماندگار شده است. یادش مانا.
از تمام آن روز
سمیرا قیومی
مرحلهی آخر گزینش بود. به من گفتند باید در یک کلاس صوری به بچههایی که نبودند، درس بدهم تا ببینند در عمل چهجور معلمی خواهم بود. سالها مربی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بودم و چندسالی هم در دانشگاه درس داده بودم، اما تدریس در یکی از بهترین مدرسههای تهران، اضطراب را مثل مورچهای به جانم انداخته بود. وقتی وارد کلاس خالی و سنگین از سکوت شدم، سه نفر از همکاران آیندهام پشت سرم آمدند. اما فقط یکی از آنها آشنا بود. کسی که انگار از سالهای نوجوانیام، از سالهای مجلهی «سروش نوجوان» او را میشناختم. کسی که میدانستم مادرش، «مریم روحانی»، کتاب «نه مثل نیلوفر» را نوشته است؛ یکی از محبوبترین کتابهای نوجوانیام را.
چهرهی آشنایش آرامم کرد. در عین حال، مهمتر از نتیجهی گزینش مدرسه، برایم مهم بود که او دربارهام چه فکر میکند و چه نمرهای به کارم خواهد داد. آنلحظه نمیدانستم چند دقیقهی بعد، کسی که یخ کلاس را با گرمی شوخیها و ورجهوورجههای کودکانهاش آب میکند، خود اوست. او بود که نقش بچهها را بازی کرد تا ببیند منِ معلم با چالشهای کلاس چه میکنم. انگار خوب میدانست هرکلاسی با بچههاست که کلاس میشود. این بچهها هستند که میتوانند بزرگترها را سر شوق بیاورند و به کلاس درس هم هویتی ناب بدهند. حالا بعد از سالها از تمام آنروز پر التهاب، فقط رودابه کمالی را بهخاطر دارم.
میبوسمت و رهایت میکنم
رؤیا میرغیاثی
نمیدانم دکترها چه توصیهای میکنند تا آدم بتواند جلوی سرطان را بگیرد، ولی میدانم وقتی رودابه کمالی بیمار شد، همه منتظر بودیم که دوباره حالش خوب شود. خودش هم میگفت که طرفِ زندگی ایستاده و نمیتوانستم باور کنم که اتفاق دیگری بیفتد. اینجور وقتها تو نمیتوانی کاری بکنی، غیر از فکرکردن و امیدواربودن.
بیشتر از ۳۰سال است که رودابه کمالی را میشناسم؛ از دورهای که خبرنگار افتخاری روزنامهی «آفتابگردان» و مجلهی «سروش نوجوان» بودم. بعد هم که در مدرسه و در گروه داوری «لاکپشت پرنده»، همکار و همگروه شدیم و اصلاً باور نمیکردم که فقط ۱۰سال از من بزرگتر است.
بلد بود شوخی کند، عصبانی نشود و آدمِ امنِ تو باشد. خیلی واقعی بود. غمگین و خسته و ناامید میشد. میخندید و منتظرت میماند و میگفت کِی اشتباه کرده و کجا شکست خورده و نمیترسید که عذرخواهی کند. جذابیتهای دیگری هم داشت. همیشه میخواند و مینوشت. حتی وقتی از شدت درد، آرزوی مرگ داشت، همچنان کتاب میخواند و دقیق دربارهاش نظر میداد. دربارهی کلاسهایش شنیده بودم که به دانشآموزان یاد میداد چگونه خودشان را در کلمات پیدا کنند، درحالیکه خودش در کلمات گم شده بود. زندگیاش را وقفِ نوشتن کرده بود و دغدغهاش این نبود که کتاب پشتِ کتاب منتشر کند.
در دوستیِ من و رودابه کمالی، لحظههای ساده و کوتاهی است که هرگز فراموش نمیکنم؛ مثل وقتی در دفتر دبیرستان، محکم بغلش کردم. وقتی میخواستم برای دخترش «بهار»، پیام بنویسم و نمیتوانستم. وقتی خبر داد که کتاب «مامان، مثل هیچکس نیست» چاپ شد و خیلی خوشحال شدم. وقتی که دیگر از این جهان رفته بود و برایش شعری را میخواندم که خودش سروده بود؛ «میبوسمت/ و رهایت میکنم/ در انتهای آبهای گرمِ خلیج/ فرو میروی/ با گردنبند سنگیِ خاطرات/ و سفر بزرگ من/ آغاز میشود.»
میدانید، احساس میکنم بهخاطر آوردن همین لحظات کمک میکند تا او زنده شود و لابهلای فکرهایم بماند و نشانم بدهد چگونه به جای او هم زندگی کنم.
نظر شما