پنجشنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۰ - ۱۰:۰۶
۰ نفر

سیدسروش طباطبایی‌پور: نام گروه ما «مافیا» است که از حرف‌های اول اسم‌هایمان متین‌روپایی، احمدپسته، فرزادکرگدن، یاورنردبون و اردلان‌خان، یعنی خودم ساخته شده است. این یادداشت‌ها، روزنگاری‌های من است از ماجراهای من و گروه مافیا که در روزهای قرنطینه در دفتر خاطراتم می‌نویسم؛ باشد که بماند به یادگار برای آیندگان!

خط‌های ساده‌ی يك فكر عميق!

ترک عادت!

دفترم! به‌خاطر مامان مجبور شدم از اتاقی که سال‌ها همدم و مونسم بود، دل بکنم و آن را با اتاق مامان و بابا عوض کنم. مامان، پاهایش درد گرفته بود و سرما، اذیتش می‌کرد. و در اتاقشان، تا دلت بخواهد،
پنجره بود و سوز و سرما! یک‌ماهی طول کشید تا راضی شدم؛ بهانه‌ی من هم همان سرما بود که مرا هم اذیت می‌کند؛ اماوقتی با چشم خودم ‌دیدم که روند درمان پاهای مامان، به‌خاطر سرما، با تأخیر همراه است، همه‌ی خاطره‌هایم را در اتاقم رها کردم و رضایت دادم! اثاث‌کشی خیلی سختی بود. در ظاهر،‌ وسایل یک اتاق باید به اتاقی دیگر منتقل می‌شد؛  و تمام! اما ماجرا به این سادگی‌ها نبود. انگار لحظه‌لحظه‌ی کودکی و نوجوانی من با در و دیوارهای اتاقم زنجیر شده بود و مرا رها نمی‌کرد. اتاق جدید بزرگ‌تر و دل‌باز تر به نظر می‌رسید؛ اما ذهن من، تنها بند اتاق دلگیر و کوچک خودم شده بود و دست‌بردار هم نبود. دستم به هر کجای اتاقم می‌خورد،‌انگار دکمه‌ای فرو می‌رفت و شبکه‌ی خاطره‌ای در ذهنم روشن می‌شد و خاطره‌بازی آغاز!
حتی وقتی به چهار گوشه‌ی پنجره‌ی اتاقم نگاه می‌کردم، هر گوشه، یکهو لب باز می‌کرد و دل‌کندن از اتاق را  سخت‌تر!
دفترم! حتی یکی دو بار، وقتی هنوز اثاث‌ها جابه‌جا نشده بود، تو را باز کردم دست به قلم شدم تا بنویسم؛باورت نمی‌شود، حتی یک چکه هم نتوانستم بنویسم. انگار هوای اتاق، حتی جوهر خودکار را هم خشک کرده بود. بابا،‌انگار متوجه ماجرا شد. کلی با من هم‌دردی کرد و در حمل وسایل ریز و درشت، کمک! اما کار سخت بود و اصلاً پیش نمی‌رفت. تا این‌ مامان همین نیم‌ساعت قبل صدایم کرد و گفت: «پسرم! ذهن ما آدم‌ها عاشق تکرار عادت‌های گذشته هست و دلش می‌خواد بدون صرف کم‌ترین انرژی، شرایط گذشته رو هی تکرار کنه. اما معمولاً از این تکرار، چیری نصیب ما نمی‌شه. اتفاقا! اگر عاشق خلاقیت  وانجام کارهای نو هستی، باید ذهنت رو از قفس تکرار رها کنی. همین تغییر اتاق، می‌تونه این فرصت را به ذهن تو بده تا از تکرار رها بشی...» دفترم! نیم‌ساعتی است تو را در اتاق جدیدم باز کردم و حالا حالا هم خیال  بستن ندارم.

یک‌شنبه؛ 16 آبان

  من: بچه‌ها... برای تصویر امروز در کلاس انشا، چه اسمی انتخاب کردین؟

 متین:  چه طرح ساده و باحالی بود، انگار نقاش اثر، با حداقل خطوط، کلی مفهوم  عمیق رو به بیننده منتقل کرده بود.

  من: آره، من هم خوشم اومد، حالا تو چی از طرح فهمیدی؟

 متین: راستش رو بخوای چیز خاصی دستگیرم نشد! مردی در جزیره‌ای گیر کرده؛ با دیدن یه قایق، خیلی شنگول می‌شه که بالأخره نجات پیدا کرده و دست تکون  می‌ده، اما در آخر، جزیره رو ترک نمی‌کنه.

 فرزاد:  خب مرد حسابی! مگه ندیدی که قایق‌ران، چه چیزی رو برای مرد گرفتار، هدیه  آورده بود؟

  متین: نه! چیزی ندیدم؛ شاید هم دیدم، اما خوب دقت نکردم.

  یاور: خب... اصل ماجرا چیزی بود که تو ندیدی  متین‌خان!  قایق ران یک درخت هدیه آورده بود.

  من:  آره، یه درخت! و انگار همون درخت، برای مرد ساکن جزیره کافی بود. کافی بود تا در کنارش بتونه       
                 زندگی کنه و زنده بمونه.                   

   یاور: یعنی مرد ساکن جزیره، درست خلاف رفتار ما ساکنین زمین عمل کرد؛ ما آدم‌ها با بریدن
درخت‌ها و فرستادن اون‌ها به بیرون جزیره‌مون، خوشحال می‌شیم و مرد
ساکن جزیره، نجات خودش رو، بودن در کنار درخت می‌دید.
  متین:  عجب! البته به‌نظر من قضیه اون‌قدرها هم جدی نبود. شماها
خیلی به ماجرا عمیق و فلسفی نگاه کردین.
 فرزاد:  درختا خیلی عجیب هستن. انگار فقط آفریده شدن برای ما آدم‌ها.
               دی‌اکسید کربنی رو که برای ما ضرر داره، از طبیعت می‌گیرن و می‌فرستن
              به درونشون، و درون خوش‌قلبشون اون را تبدیل   به اکسیژنی می‌کنه که
             برای ما آدم ها حیاتیه و در نهایت اکسیژن رو به ما می‌دن.

 احمد:  تازه این وسط، کلی سایه و میوه و زیبایی هم به ما هدیه می‌دن.

   من:  درخت‌های مجتمع ما که این روزها زیبا شدن؛ زرد و قرمز!
                راستی؛  کسی کاریکاتوریست اثر رو می‌شناخت؟ معلم انشا گفت آقای
                   «کامبیز درم‌بخش»   هست و  انگار توی همین هفته هم از دنیا رفته!

  یاور:  من می‌شناختمش؛ یه هنرمند جهانیه. خواهرم شاگردش بود.
خواهرم می‌گه توی همه‌ی آثارش، این سادگی و البته عمیق‌بودن دیده می‌شه.
من هم ایشون رو یه‌بار دیدم. با خواهرم رفتیم نشر ثالث؛ یه کتاب‌فروشی که در
 طبقه‌ی دومش یه کافه بود. خیلی وقت‌ها ایشون اون‌جا می‌اومدن تا
شاگرداشون بتونن راحت و بی‌دردسر، بیان سراغشون و ازشون چیز یاد بگیرن.
   فرزاد: متین‌! حالا با توجه به تصویر، چه تیتری انتخاب کردی؟

      من:  اول من بگم: «درخت! تنها گم‌شده‌ی جزیره‌ی تنهایی ما!»

  احمد: من به اون مرد قایق‌ران گیر دادم که چرا به این راحتی،
درخت‌های جزیره‌ی خودش رو به دیگری هدیه می‌ده.
   متین: پس تیتر من که حسابی از مرحله پرته. آخه نوشتم:
                                         « دید و بازدیدهای جزیره‌ای با اسنپ‌شیپ!»

کد خبر 636971

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha