اگر هیسهیس میگفتند، معلوم نبود منظورشان این است که بچههای توی کلاس ساکت باشند یا بچههای توی خانه. وقتی اخم میکردند معلوم نبود ما گند زدیم یا بچههای خانه.
دم دفتر نظامت،کلی دانشآموز، به خط ایستاده بودند که قیافهشان اصلاً شبیه دانشآموزان گذشته نبود. یکی موهایش را دماسبی بسته بود، یکی افشان کرده بود. یکی با گرمکن مدرسه آمده بود و یکی با شلوار راحتی. یکی وسط کلاس خروپف کرده بود و یکی به معلم هندسه گفته بود: «مامان!»
تنها وجه مشترک معلم و دانشآموز و مدیر و سرایدار، ماسکهایی بود که روی ماه همه را پوشانده بود و اسپریهای الکلی که با دلیل و بیدلیل، از جیبها در میآمد و پیشپیش، ساعتهای اول، دستها را ضدعفونی میکرد و ساعتهای بعد، سر و کله و چشم و گوش و حلق و بینی دیگران را!
من که در نگاه اول، متین و فرزاد را نشناختم. آن قدر ماسکشان چند لایه و بزرگ بود که همهی پهنای صورتشان را پر کرده بود و چیزی را برای شناسایی بیرون نگذاشته بود. گروهی از بچه ها هم حساب جا باز کرده بودند و از نظر طول و عرض و ارتفاع، فیل و زرافه و کرگدن شده بودند؛ حتی صدایشان هم اگزوزی شده بود و خشدار!
رفتار برخی معلم ها هم خندهدار بود. متین توی راهروی مدرسه، به آقای هندسه، معلمی که تابهحال فقط در دنیای مجازی هم دیگر را دیده بودیم سلام کرد. آقای هندسه کمی براندازمان کرد و گفت: «سلام! شما رو میشناسم؟» و برای لحظاتی چشمانش را بست و ادامه داد: «یهکم حرف بزنین...»
مرا که نه؛اما متین را از روی خندههای ناگهانی و جیغ همیشگی صدایش شناخت و گفت: «وای... تو متینی؟ دیدی شناختمت...»
نظر شما