حامد فرحبخش - روزنامهنگار حوادث- در یادداشتی نوشته است: پدر و پسر، دختر خانواده را کشته بودند و جسدش را در باغچه خانه دفن کرده بودند تا اینکه دامادخانواده راز را فاش کرد.
پدر وقتی در دادگاه کیفری استان در جایگاه دفاع قرار گرفت حرفهایی زد که نوشتن را برایمان دشوار کرد:«آقای قاضی من یک کارمند آبرومند مخابرات بودم، زندگیمان آرام بود تا دختر از خونه فراری شد، هر دفعه به بدبختی پیدایش میکردیم، یا باردار بود یا بدنش از شدت کتک کبود، میآوردیمش خانه، چند روز بود بعد دوباره فرار میکرد؛ دخترم بود دوستش داشتم اما امان از این همسایه و آشنا، زخم زبان میزدند آقای قاضی! باهاش حرف می زدم، قول میداد خوب بشه، اما بعد یکهو یک نفر زخم زبان می زد، داغون می شد و می رفت، ما خانواده اش بودیم بخشیده بودیمش اما مردم نمی بخشیدند و ولش نمی کردند، به خدا کشتمش تا دهن مردم بسته بشه، شما بودید چکار میکردید؟» و ما خبرنگارها آن روز مانده بودیم چه بنویسیم؟ قاتل که بود؟ آن پدر یا ما مردم دهن دریده؟
قاضی خوشنام دادگاه اطفال بود، هفده هجده سال قبل پرونده ای داشت مربوط به یک دختر فراری از یک خانواده ثروتمند و معتبر، دختر در چرخه فرار و دستگیری افتاده بود، ۱۳یا ۱۴ پرونده فرار و دستگیری. آقای قاضی، پرونده آخرین دستگیری دخترک را خواند، میتوانست مثل تمام قضات قبلی، خیلی راحت بفرستدش کانون اصلاح و تربیت، این بار اما آقای قاضی به جای حکم حبس، دستور انجام تست روانشناسی داد، روشی که شاید در آن سال ها عجیب به نظر می رسید، نتیجه اما عجیب تر بود، دختر به یک بیماری روانی مبتلا بود، درست خاطرم نیست شاید چیزی که بشود اسمش را گذاشت بیش فعالی جنسی، آنوقت دختر به خاطر بر طرف کردن نیاز جنسی اش مجبور بود دایم فرار کند.
مدتی بعد وقتی با آقای قاضی مصاحبه می گرفتم، با خوشحالی می گفت که دختر حالا تحت نظر روانشناس است و خدا را شکر هنوز که از خانه فرار نکرده است.
و من همیشه فکر می کنم که چه تعداد از این دختران فراری با انجام همین یک تست ساده یا بررسی های دیگر می توانستند به جای کشته شدن و... در کنار خانواده اشان باشند.
باور کنید میشد رومینا ، شیما و دهها دخترک دیگر هم بعد از فرار زنده بمانند اگر مشکل اصلی آنها شناخته میشد.
نظر شما