حدیث لزر غلامی: کودکی گوسفند، «بره» بودن است. بره‌ها بازیگوش و شیطانند. می‌دوند توی علفزارها و شیر می‌خورند. نرمند. سفیدند. صدایشان نازک است و می‌لرزد. آنها مزه شیر و علف را می‌دانند و بوی باران را می‌شناسند.

   * * *

   کودکی گربه‌ها «بچه گربه» بودن است. چند روز پیش چند تا از آنها را دیدم که توی یک خیابان، دور یک صندلی چوبی جمع شده بودند. صندلی چوبی، گهواره‌ای بود. آنها نشسته بودند روی صندلی چوبی و تاب می‌خوردند. مرد بقال از مغازه‌اش آمد بیرون. یک کاسه شیر گذاشت کنار خیابان.

   بچه گربه‌ها جست زدند روی کاسه. کودکی‌شان بوی خیابان و مهربانی می‌داد. آنها کودکی‌شان را توی خیابان‌ها به گربه بودن تبدیل می‌کنند و چه کسی می‌داند که گربه‌ها چقدر از کودکی‌شان خاطره دارند؟

   * * *

   کودکی میز، درخت است. درخت، کودکی خیلی چیزهای دیگر هم هست. کودکی همه مدادها در درخت است. کودکی همه قاشق‌های چوبی هم. حتی گهواره‌ها هم که به نظر می‌رسد خودشان کودکند، در کودکی‌هایشان، درخت بوده‌اند. کودکی درخت، سبز است. حتی اگر پاییز باشد!

   * * *

   جهان که آفریده شد، همه چیز هنوز اولش بود. وقتی همه چیز اولش باشد، یعنی هنوز بزرگ نشده. وقتی هنوز بزرگ نشده، یعنی هنوز کودک است. جهان که آفریده شد، هنوز کودک بود. ما شاید تا 17 سالگی‌مان مثلاً کودک باشیم، طبق تعریف‌های جهانی. یا تا وقتی که به ما می‌گویند: دیگه خانم شدی! دیگه مرد شدی! هنوز کودک باشیم. اما جهان ممکن است میلیون‌ها سال از عمرش هم که بگذرد، هنوز کودک باشد. چون هیچ کس نمی‌داند که عمر زمین چقدر خواهد بود!

   * * *

   جهان که آفریده شد، خداوند، «کودکی» را با جهان خلق کرد. جهان که کودک بود، تندتر می‌چرخید و لحن همه چیز خوب بود. لحن چشمه‌ها با موسیقی اتل‌متل همراه بود. چون چشمه‌ها هنوز کودک بودند. و کوه، اولش کودک بود.

   کودکی کوه، سنگ بود. یک سنگ آفریده شد تا کودکی کند. سنگی که کودک بود، روی زمین قل می‌خورد و بازی می‌کرد، خودش را می‌انداخت توی چشمه و تالاپ تالاپ بالا و پایین می‌پرید، باران که می‌بارید، می‌آمد زیر باران خیس می‌شد.

   باران، کودکی‌های برف بود. برف اما خودش کودکی تگرگ بود. وقتی خداوند برف را آفرید و پایین فرستاد، یک عالمه بچه فرشته آمدند روی زمین. زمین پر از آدم برفی بود. یک عالمه آدم برفی همه جای زمین بود؛ آدم برفی‌هایی که بچه فرشته‌ها ساخته بودند. آن وقت‌ها  هیچ مرزی وجود نداشت و آدم برفی‌ها همه جا بودند. آدم برفی‌ها، کودکی آدم‌ها بودند!

   * * *

   خداوند آدم را آفرید. خداوند آدم را، کودک آفرید تا بزرگ شود. خداوند به آدم کودکی داد تا خوب بودن را تجربه کند. همه آدم‌ها تجربه خوب بودن دارند. حتی بدترین آدم‌ها هم، روزی روزگاری بسیار خوب بوده‌اند. چون همه آدم‌ها، روزی روزگاری حتماً بچه بوده‌اند.
هیچ کس وقتی به دنیا آمده، مدیر مدرسه نبوده است. هیچ کس وقتی به دنیا آمده، سرباز نبوده است. هیچکس وقتی به دنیا آمده، مادر یا پدر نبوده است؛ همه یک روزی روزگاری بچه بوده‌اند. خداوند کودکی را و خوب بودن را به ما بخشیده است.

   * * *

   خیلی‌ها بزرگ که می‌شوند، فراموش می‌کنند که خداوند آنها را کودک آفریده بود. آنها توی زندگی‌شان و شماره حساب بانکشان و اسم مدرسه بچه‌هایشان و رنگ لباسشان و امتحان زبانشان گم می‌شوند.

   آنها یادشان می‌رود که یک وقتی توی خیابان می‌دویدند یا به بهانه داشتن یک شمشیر پلاستیکی آن قدر گریه می‌کردند که دیگر نفسشان درنمی‌آمد. آنها خیلی بزرگ می‌شوند. آن‌قدر بزرگ می‌شوند که وقتی راه می‌روند، مورچه‌ها را نمی‌بینند و وقتی توی خیابان توپ فوتبال بچه‌ها به پایشان می‌خورد، فحش می‌دهند.

   بعد یک روز صبح که از خواب بیدار می‌شوند، می‌بینند که برف آمده است. می‌دانند که باید بروند سر کار و غر می‌زنند که حالا به خاطر این برف سنگین، باید یک عالمه توی ترافیک بمانند. بعد می‌روند بیرون و همه‌اش مواظب هستند که لیز نخورند.

   اما یک مرتبه، یک لحظه که وقت راه رفتن سرشان را بلند می‌کنند، توی خیابان، کنار یک درخت، اول یک چیز نارنجی می‌بینند و بعد که دقت می‌کنند یک آدم برفی به آنها لبخند می‌زند.

   بی اختیار به آدم برفی لبخند می‌زنند.

   به خودشان می‌آیند. می‌بینند که دارند توی خیابان بی‌خودی می‌خندند.  دوروبرشان را می‌پایند که کسی آنها را ندیده باشد، که فکر کند طرف دیوانه است.

   اما فکر آدم برفی دست از سرشان برنمی‌دارد. همین‌طور که دارند سیخ سیخ توی خیابان راه می‌روند به بهانه بستن بند کفششان خم می‌شوند. یک گوشه پایشان را به لبه جدول کنار فضای سبز توی خیابان تکیه می‌دهند. یک لحظه که فکر می‌کنند حواس هیچ کس نیست، دستشان را تندی می‌برند به سمت برف‌های توی باغچه.  یک مشت برف برمی‌دارند. گلوله می‌کنند. همه وجودشان یخ زده. سوزی می‌آید توی انگشت‌هایشان، اما آنها اصلاً خودشان نیستند؛ آدم دیگری شده‌اند. گلوله‌ برفی‌شان را به سمتی که نمی‌دانند کجاست، پرتاب می‌کنند.

   آن وقت دوباره مرتب می‌ایستند. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. فکر می‌کنند هیچ کس آنها را ندیده است. اما یک نفر آنها را دیده. خداوند، کودکیِ کم‌جان کوچولوی آنها را دیده است که از یک گوشه قلبشان بیدار شده و دارد بال‌بال می‌زند. خداوند به کودکی آنها لبخند می‌زند تا جان بگیرد.

   خداوند به زنده بودن جهان امیدوار است. برای همین هم هست که بعد از میلیاردها سال که این همه آدم بزرگ‌ها آمده‌اند و دنیا را به هم ریخته‌اند، هنوز دارد کودکی را خلق می‌کند.
دور و برتان را نگاه کنید. یک عالمه بچه دور و بر شما هست. و هر روز یک عالمه یچه به دنیا می‌آیند. فرشته‌ها به خداوند خبر می‌دهند که این یکی هم به دنیا آمد. این یکی هم به دنیا آمد!

   و خداوند با مهربانی برای نوزادها هدیه می‌فرستد. توی یک بسته صورتی بزرگ. توی آن هدیه «تجربه کودکی» است. خداوند این هدیه را به همه می‌دهد.

   تجربه کودکی برای خیلی‌ها فقیرانه است. برای خیلی‌ها طولانی است. برای خیلی‌ها سخت است. برای خیلی‌ها با مریضی و سختی است. برای خیلی‌ها با اشک همراه است. اما برای همه شیرین است. برای همه زیباست. و برای همه فقط یک بار، اتفاق می‌افتد.

کد خبر 65060

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز