«قلب بابا توی جورابش است» از نقی سلیمانی، «آدم برفی شکل بابا بود» از جمشید خانیان و «هیچ کس نمیدانست» از شهرام شفیعی.
قلب بابا توی جورابش است
بچهها!
قبلاً داستانی طنزآمیز نوشته بودم به اسم «مواظب بند کفشهایتان باشید». این داستان شکل خاصی داشت. زد و ناشر خوشش آمد و به کمک یک ناشر دیگر (فرهنگ گستر و سروش) در تیراژ بیست هزار نسخه چاپ شد. خوانندگان هم از این داستان خوششان آمد و اینجا و آنجا به من گفتند و مرا به این فکر انداختند که داستان دوم را هم با همین شکل خاص بنویسم: داستانی تکهتکه با علامت رمز. مثلاً شروع داستان چنین است: یکی بود یکی نبود.
این داستان در باره جوراب، ساعت، اژدها، نامه، نقاشی و دفترچه خاطرات است.
و همه اینها میتواند علامت رمز خندهداری باشد که خانواده حمید فرهمند یا خود «سحر» تعریفش کردهاند.
این داستانی است که دو نفر آن را تعریف میکنند: بابا و سحر. در اینجا بخشی از داستان، یعنی (اژدها) را به روایت سحر میخوانیم:
اژدها (وارد میشود!)
این بابا، جزو آدمهای عصبانی بامزه است و یک کمی هم ناقلا و بدجنس. او مثل رنگ قرمزی میماند که با هفت- هشت تا رنگ دیگر قاطی شده باشد، که گاهی درهم و برهم و خندهدار است. درست عین گوجهفرنگی له شده خیلیخیلی قرمز که با شلیل و موز و پرتقال و سه چهار تا میوه دیگر قاطی شده باشد و گاهی هم یواشکی بگویم مثل رنگینکمان منظم و زیباست. البته رنگینکمانی از نان فطیر. چون صورتش مثل نان فطیری میماند که خوب سرخ شده باشد و یک دانه سبیل هم آن وسط مسطها دارد که گهگاه برای خودش میجنبد، با دو تا چشم و یک دماغ. حتی چشمهایش هم قهوهای است. خلاصه مثل نان فطیر خوردنی است؛ ولی رنگینکمان را که نمیشود خورد! (البته این نباید به گوش بابا برسد) به هر حال مسابقه ما نابرابر است. مثل «جنگ پشه با حبشه». این را بهروز ما میگوید. بهروز خیلی ناقلاست. ابروهای کشیدهای دارد که به نگاه تند و تیزش حالتی اژدهایی میدهد. ما وقتی که او عصبانی میشود و داد و پرخاش میکند، بهش میگوییم: اژدها!
این اژدهای ما خیلی باهوش است و خیلیخیلی قد بلند. بابا گاهی که میخواهد با او شوخی کند خودش را قد بچههای کوچک میکند و از آن زیر، از او میپرسد: خب هوا آن بالا چطور است؟ صاف و آفتابی؟
و بهروز از آن بالا نگاهش میکند و میگوید: اِ بابا...
بله، بهروز با همین سن کمش رادیو تعمیر میکند. رادیوی بقال محله، یا دایی بابا. و گاهی هم میبینی که یکهو خانه را با آن چراغهای کوچولو چراغانی کرده است. این پسر توی «حیاط خلوت» خانه یک طرف دیوار را پر کرده از پیچ گوشتی و فازمتر و سیم و خرت و پرتهای دیگر و گاهی هم مثل اژدها فشفش میکند و یکهو آتش دو شاخ از دهانش بیرون میدهد!
و ما بهش میخندیم. اما او که عصبانی است عصبانیتر میشود. اینجور مواقع بابا با یک شوخی خندهدار او را خلعسلاح میکند. و ما که شلیک خنده را سر میدهیم، او هم خندهاش میگیرد. و اژدها که بخندد، خودتان میدانید- دیگر اژدها نیست.
اژدهای ما خیلی شکموست، اما غذا هم میپزد. غذاهایش بیشتر وقتها خوشمزه، اما سوخته است. یک بار هم پایش را سوزاند و تا دو هفته روی پایش دوا میگذاشت. دکتر هم رفت.
شبها که دور هم نشسته بودیم و مامان، دوا روی پای بهروز میگذاشت، من نگاهی به پای سوخته بهروز میانداختم و میگفتم: آخ قلبم!
و همه میخندیدیم. قلب در خانه ما هزار تا معنی دارد. این همه معنی از بابا شروع میشود. به نظر بابا (البته با خنده و شوخی این را میگوید) قلب هر کسی در یک جای اوست. مثلاً قلب یک پادو در پای اوست که همهاش باید بدود و کار کند. قلب یک عارف یا مرد خدا کف دستهایش قرار دارد، وقتی که دستهایش را رو به خدا میگیرد. قلب یک دیدهبان در چشمهایش میزند. بابا میگوید همه رمز مسئله در یک شوخی قدیمی نهفته است که یک لوطی با میمونش یا انترش در قدیم میکرد. لوطی معرکهگیر در میان حلقه جمعیت از میمون میپرسید: جای دوست کجاست؟ و میمون قلبش را نشان میداد.
آدم برفی شکل بابا بود
از پنجره اتاقم به کوچه که نگاه کردم، برف سنگینی نشسته بود. آن طرفتر بچهها، گلولههای برفی را به طرف هم پرت میکردند. این طرفتر پسرها ایستاده بودند پای آتش و حرف میزدند و میخندیدند. بابا که آمد کنار پنجره، آهسته توی گوشم گفت: «با این برف میشود یک آدم برفی بزرگ درست کرد.»
من گفتم: «یک آدم برفی...»
بابا گفت: «یک آدم برفی اندازه من، شکل من.»
و بعد شال و کلاه کردیم رفتیم توی کوچه. بابا تندتند کوپههای برف را روی هم میگذاشت. بچهها دور ما حلقه زدند. پسرها از پای آتش به ما میخندیدند. آدم برفی که درست شد، بابا کلاه پشمیاش را از سر برداشت، گذاشت روی سر آدم برفی. بعد شال قرمز رنگش را از دور گردن باز کرد.پیچید دور گردن آدم برفی. بچهها هورا کشیدند. من خندیدم.
بابا گفت: «این هم یک آدم برفی شکل من برای دختر کوچولوی خودم!»
من گفتم: «شما عینک دارید، آدم برفی ندارد.»
بابا گفت: «این که کاری ندارد...»
بلافاصله عینکش را برداشت و گذاشت روی صورت آدم برفی. اول عینک خوب نمیایستاد، اما بابا چند بار این طرف و آن طرفش کرد، تا عینک خوب خوب روی صورت آدم برفی جا گرفت.
بابا گفت: «چطور است؟»
من گفتم: «بهتر از این نمیشود.»
و ایستاد کنار آدم برفی و با خنده گفت: «حالا بگو ببینم، من بیشتر بابا هستم یا این؟» راستش بابا اصلاً شکل خودش نبود، اما آدم برفی خیلی شکل بابا بود. با این همه من چیزی نگفتم. فقط خندیدم.
وقتی بچهها باز هورا کشیدند و بالا و پایین پریدند، بابا گفت: «برویم کنار آتش خودمان را گرم کنیم!»
کنار آتش که ایستادیم، لحظهای بعد دستهای بابا آب شد، پسرها قاهقاه میخندیدند.
هیچ کس نمیدانست
بیرون شهر در صحرای هموار، درخت انار کوچکی بود و مردی تنها با موهای سفید که جعبههای چوبی میساخت...
او همیشه چند میخ اضافی به جعبههایش میزد و به درخت انار میگفت: «شاید امروز آخرین روز زندگیام باشد.
پس باید محکمترین جعبهها را بسازم.»
*
مرد با دیواری از جعبههای چوبیاش آنجا بود نزدیک خط راهآهن جایی که هر روز توفان عظیم گرد و غبار به هوا برمیخاست و درخت و مرد و جعبههایش را مثل خوابی
فراموش شده در برابر چشم مسافران قطار ناپدید میکرد
*
مرد هر روز عصر به درخت کوچکش آب میداد
و با خود میگفت: «امروز باید پیش از توفان گرد وخاک به خانه برگردم.»
*
اما همیشه دیر میشد
مرد عادت داشت موقع رفتن تختههای روز بعد را آماده بگذارد
میخهای خراب را با سوهان تیز کند
و کمی با درخت انار کوچکش حرف بزند:
«شاید این آخرین روز زندگی من باشد
پس باید میخهای تیز و تختههای صاف را برای پسرم آماده بگذارم.»
*
پیش از غروب مرد با موها و کفشهای خاکی به شهر میرسید
مردی که به هر غریبهای سلام میداد
و هیچکس نمیدانست که چه جعبههای محکمی میسازد
حتی پسرش نمیدانست که پدر هر روز میخها را برایش تمیز میکند.