آنقدر بزرگ که گاهی یادمان میرود به آنها فکر کنیم. شاید وجود روزها و نامهایشان باشد که تمام این چیزها را یادمان میاندازند. روز پدر، روز مادر، روز جوان، روز جهانی کودک.
این روزها برای همه آدمهاست. برای همه آنهایی که دنیاهایشان برای ما غریبند. برای تمام آنهایی که برای ما ناشناختهاند.
برای بچهها، برای نوجوانها، برای پولدارها، برای فقیرها، حتی برای خود ما که گاهی
ناشناختهایم.
1- کانون اصلاح و تربیت یک شهر کوچک است؛یک شهر است پر از کودک و نوجوان.
کانون اصلاح و تربیت مثل هر شهر دیگری هنرمند دارد، شاعر دارد، ورزشکار دارد، آدمهای غمگین دارد، آدمهای خشن دارد و پر از آدمهایی است که به اشتباه، یا به عمد، یا بر اثر یک اتفاق، راه را کج رفتهاند؛ میآیند آنجا تا راه درست را یاد بگیرند.
آدمهای آنجا بلدند هنر خلق کنند؛ میتوانند آدمهای بزرگی باشند. میتوانند یک نقاش بزرگ باشند و همین بهانههای کوچک است که گهگاهی خیلیها را به آنجا میکشد.
من را هم خبر میکنند.
میگویم: «به چه بهانهای؟»
میگویند: «1000 سالگی فردوسی است.»
همگی شال و کلاه میکنیم. قلمموها و رنگها را برمیداریم و میرویم غرب تهران.
میایستیم پشت دری بزرگ که پشتش پر از سرباز است و تا چند کیلومتری، دیوارهای بلند آنها را احاطه کرده است.
قلبم تندتند میزند. آدم میترسد از روبهروشدن با جایی که ممکن است خاکستری باشد،اما کانون جای خوبی به نظر میآید.
سربازها که کنار میروند، وارد شهر کوچکی میشویم که همهجایش رنگی و درختکاری است.
اول به دیوارهایی میرسیم که رویشان پر از نقاشی است.
دو سال قبل همهشان را دیدهام.
دو سال قبل بود که به همت چندین و چند نهاد، مثل انجمن تصویرگران و شورای کتاب کودک و... از همین نقاشیها در خانه هنرمندان نمایشگاهی ترتیب دادند.
آن موقع هم مربیها علی بوذری و فرانک صالحی بودند؛ اینبار گلریز گرگانی هم به آنها اضافه شده است.
در راه ، کتاب هفتخوانرستم را ورق میزنیم و میپرسم: «دخترها هم هستند.»
و آنها جواب میدهند که اینبار هم با پسرها کار میکنیم.
می گویم: حالا چرا هفت خوان؟
می گویند: چون تقابل خیر و شر است و درباره پیروزی خیر بر شر.
3- شهر همه چیز دارد. گاهی میروند بازی با کامپیوتر، از صبح تا شب سر کلاسهای مختلفند، عدهای هم که قرار است سالها آنجا بمانند مدرسه هم میروند. تیمهای ورزشی هم دارند. غذا و میان وعده هم جور است و هر شب ساعت ده خاموشی است.
خوب میدانم که آدمهای این شهر چند دستهاند: عدهای که مدت کوتاهی میآیند و زود هم میروند. عدهای که همیشه اینجا هستند و عدهای که دوباره و چندباره برمیگردند اینجا.
خوب میدانم که اگر اینجا اخلاقت خوب باشد، به تو مسئولیت میدهند و اجازه داری در جاهای مختلف کانون رفتوآمد کنی، حتی کلید بعضی سالنها را هم میدهند دستت.
دخترها همگی در یک ساختمان نگهداری میشوند، اما پسرها دو دستهاند: بزرگسالها یک ساختمان و کوچکترها یک ساختمان.
اینها را میشنوم و در بخش ویژه سرک میکشم (ساختمان پسرهای زیر 14 سال) اتاق خوابهای اینجا سالن بزرگی است با تختهای دو طبقه که هرکدام برای خودشان کمد دارند.
4- وقتی وارد میشویم همه سلام میکنند. وقتی دور هم ساندویچ میخوریم، برای غذا تشکر میکنند.
وقتی آمدیم، رنگها را در غذاخوری پسران بزرگسال گذاشتیم. موقع نماز که شد دیدیم خیلیهایشان در حال وضو گرفتن اند.
گاهی صدایمان میکردند: «خانوم، آقا.»
گاهی صدایمان میکردند: «خاله، عمو.»
اولش گفتند: «ما که نقاشی بلد نیستیم.»
حتی مربیان و پسران بزرگسال هم امیدی به این اتفاق نداشتند.
علی بوذری از دستشان عصبانی شد. خوب میدانست که قرار است نتیجه خوبی بگیرد.
پسرها اول که میخواستند با ما همراه شوند بدوبدو رفتند و لباس پلوخوریشان را پوشیدند.
گفتیم: «بروید لباس کهنه بپوشید.» پوشیدند و ما از چند در و راهرو رد شدیم و بعد مسئول غذاخوری هم آمد تو تا کنارمان باشد.
پسرها صندلیها را کنار زدند و میزها را گذاشتند کنار دیوارها و رفتند بالا.
اول با مداد شروع کردند به طرحزدن.
یکی دربار کیکاووس را کشید و یکی خوان اول و دیگری رستم و اژدها را.
اولش هول بودند. اولش استرس داشتند.
یکیشان، که 14 ساله بود، گفت: «کله رستم چه شکلی است؟»
گفتم: «بیضی.»
نگاهم کرد که بیضی یعنی چه؟
صالحی و بوذری و گرگانی نشانشان دادند که مهم نیست که بدانند قاعدهها چیست، مهم این است که خلاق باشند. آنها شروع کردند به نقاشی، ریختند دور رنگها و عاشق نقاشی شدند.
5- آبی و قرمز میشود قهوهای.
سفید و قرمز میشود صورتی.
زرد و آبی میشود سبز.
پسرها یاد گرفتند. رفتیم و با هم آب آوردیم. دستمال به سرشان بستند. دادوبیداد میکردندکه چرا از آنها و آثار هنریشان عکس نمیگیریم.
هی سؤال میکردند. دعوایشان هم شد.
میگفتند: «بعضی وقتها زندگی کسلکننده است.»
خندیدند به روایتهای هفتگانه رستم.
خوان دوم را دادیم یکی از پسرها، که چوپان بود، کشید.
میگفت: «هر روز 150تا گوسفند و میش را میبرده چرا و حتی یک بار، سه تا گرگ به گلهاش زدهاند.»
اولش که دور هم نشسته بودیم گفتیم بیایید خودتان هفت خوان را تعریف کنید.
میگفتند:«خون اژدها سیاه است.»
یکی میگفت:«سبز است.»
آنها تمام جادوگرهایی را که میشناختند کنار هم چیدند تا جادوگر هفتخوان را ساختند.
یک پسر عمه، پسر دایی هم آنجا بودند، بعد چند پسر بزرگسال هم به جمع ما پیوستند.
پسرهای بزرگسال هم دلهایشان رنگی شد. رفتند بالا و آن بالابالاهای دیوار را رنگ کردند تا کمکی باشند برای کوچکترها.1
بعد لباسها آرامآرام رنگی شد. پسرها دور من جمع شدند و به رنگیشدن لباسم خندیدند، که یادم رفته بود لباس کهنه بپوشم.
جمع شدند دورم و گفتند: «خانم خسته نباشید! نشستهاید یک جا و اصلاً هم کمک نمیکنید.»
گفتم: «من که نقاش نیستم، آمدهام گزارش تهیه کنم.»
باور نکردند.
بعد که کارتم را دیدند، باورشان شد. آنوقت کلکل کردند که نقاشی کدامشان را گندهتر توی صفحه چاپ کنم! که نقاشی کدام را صفحه اول بگذارم. که اصلاً کی گزارشم چاپ میشود؟
بعد دوباره رفتند بالا، پارچههای دور سرشان را محکمتر بستند و شروع کردند به شعرخواندن. قلمموها بالا و پایین رفت. آموختند که برای ظریفکاریها باید قلمموی نازک داشتهباشند و کسی نبود محکومشان کند که چرا خطها را صاف نمیکشند و هر چیز را رنگ خودش نمیکنند.
آنها خودشان بودند؛ فکر خودشان، قلمموی خودشان، تخیل خودشان؛ هفتخوان را کشیدند؛ نه به رسم نقاشیهای قهوهخانهای، بلکه به رسم نگاه و دنیای خودشان.
اولش پرسیدند: «دیو چه شکلی است؟»
بعد دیوی را، که دیو ذهنشان بود کشیدند.
آهنگهای روز را خواندند و باور کردند که هنرمندند.
هر کسی از مسئولان که میآمد تو فریاد میزدند: «ببینید، اینها نقاشیهای ماست.» تکتک آدمها را میبردند کنار نقاشیهایشان و پز میدادند.
پسرهای بزرگسال که آمدند تو پرسیدند: «واقعاً خودشان کشیدهاند؟» و من دیده بودم که مربیها هیچ دخالتی نکرده بودند.
گذاشته بودند همه چیز آنطور که در ذهن بچههاست خلق شود.
گذاشته بودند رستم و گرز و اسبش هر بار یک شکل باشند. و ندیدند که تمام رستمها به جمع آنها چه لبخندی میزنند!
6- ناگهان مسئول بخش ویژه آمد؛ آمد تا آنها را ببرد.
بچهها دستمال و اسکاچ به دست گرفتند و شروع کردند به سابیدن میزها. رنگ رخنه کرده بود در سالنی که ابتدای صبح بیروح بود.
ناگهان وقت هواخوری بچههای بزرگسال رسید. آمدند توی حیاط و از پشت میلهها نگاهمان کردند و گفتند: «توی سالن ما چه میکنید؟»
گروه ویژه با افتخار میگفتند: «روی دیوارهایتان هفتخوان رستم را نقاشی کردهایم.»
مربی قاطعانه گفت: «وقت رفتن است.»
بچهها نگاهمان کردند و گفتند: «باز هم میآیید؟»
گفتند: «باز هم میآیید که با هم نقاشی کنیم؟»
ناگهان در بسته شد.
7- سه نوجوان بزرگسالی که مانده بودند نگاهمان کردند.
داشتیم حرف میزدیم در باره اینکه چقدر دلمان چای میخواهد. رفتند و برایمان چای قند پهلو آوردند.
یکیشان چقدر آشنا بود! همانی بود، که چند سال پیش روی یکی از دیوارهای حیاط نقاشی کرده بود.
پسرهای بزرگسال ریختند دورمان و در باره دوستانشان، که نقاشی بلدند حرف زدند.
گفتند آنها هم میخواهند امتحان کنند.
گفتند: «باز هم میآیید؟»
و ما با نگاهشان بدرقه شدیم.
گفتند که چند ماه دیگر راهی زندان میشوند. و اشتباهاتشان را گفتند.
8- وقتی همه چیز تمام شد رسیدیم به مترو.
یک ایستگاه، دو ایستگاه، سه ایستگاه، بحث کردیم که چه آدمهای هنرمندی، که چه استعدادهای کشفنشدهای، که چه ترکیبهای رنگی. بحث کردیم در باره اژدها و جادوگر، رخش و اولاد دیو. در باره روزی که گذرانده بودیم.