کتاب «در ماگادان کسی پیر نمی‌شود» سرگذشت دردناک دکتر عطا صفوی در اردوگاه‌های کار استالینی است که اتابک فتح‌الله زاده آنها را به رشته تحریر درآورده است.

در ماگادان کسی پیر نمی شود

همشهری آنلاین - مریم ورشو: در چند سال اخیر درگیر خواندن کتاب‌ها، روایت‌ها و دیدن فیلم‌هایی شدم که در آنها آدم‌ها تا پای مرگ رفته و بیشترشان به زندگی برنگشته‌اند. بی‌شک آشویتس و ظلم بشری که در حق یهودیان روا شد یا گولاک‌ها و اردوگاه‌های کار استالینی نمونه بارز این جنایت‌هاست. میان این همه روایت یک روز از خودم پرسیدم آیا ممکن است که ایرانیان هم به هر دلیلی قربانی این جنایت‌ها شده باشند؟ مرد یا زنی از کشورمان که دارای روحیه‌ای محکم مثل «ربرتو بنینی» یهودی در فیلم «زندگی زیباست» بوده، اما سرنوشتش مثل او به مرگ ختم نشده باشد. در نهایت همین پرسش من را به عطا صفوی رساند؛ البته نه در آشویتس، بلکه در ماگادان.

عطا صفوی متولد۱۳۰۵ در ساری از اعضای حزب توده ایران و از بازماندگان اردوگاه کار اجباری در دوران ژوزف استالین بود که خاطرات دردناکش از ده سال کار اجباری در اردوگاه‌های کار سیبری را برای اتابک فتح الله زاده طی سه سال بازگو کرد.

جذابیت این کتاب برای من قبل از این که به خاطرات جانسوزش برسد مربوط به دوران کودکی و اقامتش در شهر زادگاهش قائمشهر است. اینکه طی حدود صد سال چه تغییرات یا شباهت‌هایی در آداب و رسوم مردم مازندران ایجاد شده است. عطا در خاطراتش می‌گوید: پدرش یه کاروانسرای بزرگ روبه‌روی گاراژ پیرزاده در ساری داشته و به‌همین دلیل تا ۵ سالگی اوضاع مالی‌شان خوب بوده و جزو ثروتمندان ساری به‌حساب می‌آمدند. اما بعد از مرگ مادرش کاروانسرا باتمام وسایلش سوخت و پدرش ورشکست شد. بعد این اتفاق پدر عطا شروع به وارد کردن لامپای روسی می‌کند که با نفت می‌سوختند. روی لامپا هم نشان عقاب دوسر بود که علامت روسیه تزاری بود. اما بازهم آتش سوزی مجددی در محل کار پدرش اتفاق میفتد و این دلیل آغاز فقر خانواده عطا تا بزرگسالیش می‌شود. پدر عطا بعد این اتفاق همراه خانواده سوار گاری به کیاکلای قائمشهر، یکی از شهرهای مازندران می‌آید.

عطا دیدن فجایع و بیگاری و گرسنگی مردم در کودکیش را یکی از دلایل گرایشش به حزب ذکر می‌کند: در این زمان در کیاکلا بیگاری مردم مازندران را می‌دیدم که چگونه تمامی اهالی از پیر و جوان، زن و مرد، حتی هم سن و سال‌های من همانند برده جان می‌کنند. زنان و دختران مورد تجاوز پنهان و آشکار ماموران بی مروت دولت ژاندرمری قرار می‌گرفتند. دیدن این صحنه‌ها برایم غم‌انگیز بود. دهقانان با اینکه شب و روز در مزارع کار می‌کردند، اغلب گرسنه و بیمار بودند. مالاریا به اوج خود می‌رسید. در این سه سالی که در کیاکلا بودم بارها به چشم خود دیدم که چطور دهقانان را شلاق می‌زدند. دختران و پسران از ۷ تا ۱۵ سالگی در مزارع رضاشاه مشغول بیگاری بودند.  

عطا به قحطی نان نیز در کتاب اشاره می‌کند و می‌نویسد: پس از جنگ جهانی دوم ارتش شوروی وارد شمال شد. گرانی و کمبود نان فزونی گرفت. آن زمان ۹۰درصد مردم مازندران در فقر بودند. در آن سال‌ها من خیلی کتک خوردم. آن ور دنیا احمق‌ها در اروپا جنگ راه انداخته بودند و این ور دنیا ارتش شوروی به شمال کشور ما تشریف آورده بود و ما بچه‌ها به سبب ناتوانی و فقر کتک می‌خوردیم و زجر می‌کشیدیم.

در نهایت عطا در دانشسرا و سن ۲۰ سالگی به‌دلیل باورهای سیاسی و درگیری با مأموران امنیتی درسال ۱۳۲۶ با چند تن از دوستان خود از قائم‌شهر به اتحاد شوروی که به گمانش بهشت سوسیالیسم بود، گریخت. وی قصد داشت در آنجا به تحصیل پزشکی بپردازد تا خواسته پدر خود را عملی کند. اما مأموران شوروی، او و دوستانش را در مرز دستگیر و به اتهام عبور غیرمجاز از مرز به دو سال زندان محکوم کردند و به کار اجباری در یک آجرپزی در جنوب عشق‌آباد فرستادند. خیلی از چوپانان ایرانی هم که کرد یا بلوچ بودند و دام‌هایشان وارد منطقه مرزی شده بودند هم به‌همین راحتی دستگیر و به اردوگاه کار اجباری فرستاده شدند. چون دولت جبار شوروی و استالین نیاز به نیروی کار داشتند! بعد از آن هم عطا به اتهام جاسوسی برای آمریکا به ماگادان در سیبری تبعید می‌شود.

اما پرسش اینجاست که چرا در ماگادان کسی پیر نمی‌شود. عطا خود به این سوال پاسخ می‌دهد: آیا می‌دانی ماگادان چگونه جایی است؟ آنچنان جایی است که در آن ۹۹ نفر می‌گریستند و فقط یک نفر می‌خندید. او هم دیوانه بود. مادگان جایی است که ۸ ماه شب و ۴ ماه روز است. جایی است که کسی ترانه شاد نمی‌خواند. در ماگادان کسی هرگز پیر نمی‌شود. این جز گرسنگی، زندان و شکنجه چیزی در انتظار شما نیست. وقتی که هوا خیلی سرد می‌شد، اگر آدمی ایستاده ادار می‌کرد، ادرار نرسیده به هوا در زمین یخ می‌زد. من بچه ساری به چشم خود این پدیده را دیدم. اردوگاه ما در اواسط سال ۱۹۴۹ بین ۲هزار تا ۲۵۰۰ زندانی شد، اما در سال ۱۹۵۱، ۳۰۰تا۴۰۰ نفر زنده مانده بودند و بقیه نابود شده بودند. زندانیان برای فرار از سرما و کار طاقت فرسا دست به خودکشی می‌زدند. خدا می‌داند چند میلیون گور در زیر خاک این سرزمین از نظرها پنهان است.

در ماگادان کسی پیر نمی‌شود را باید خواند تا متوجه شد یک انسان تا چه اندازه می‌تواند در برابر ظلم با وجود کار طاقت‌فرسا در اردوگاه‌های کار اجباری استالینی دوام بیاورد و زانو خم نکند. این کتاب را باید خواند تا فهمید چگونه صبر و استقامت عطا را از ماگادان نجات داد تا نام او بین ایرانیان داخل و خارج ایران بپیچد. زیرا عطا صفوی بعد از آزادی به تحصیل پرداخت و به‌عنوان یک پزشک خوشنام در جمهوری تاجیکستان مورد احترام مردم آن کشور قرار گرفت.

صفوی که در دوران اسارت یک لحظه از یاد وطنش غافل نشد، وقتی بعد از آزادی در سال ۱۹۸۹ از طریق جمهوری آذربایجان به ایران بازگشت در کشورش هم آنقدر با نامهربانی‌هایی مواجه شد که در نهایت به تاجیکستان بازگشت.

بازگشت مردی که حتی با بوی سیر به زادگاهش پرت می‌شد و به آن عشق می‌ورزید، باید بسیار برای وی غم انگیز بوده باشد؛ مردی که حتی در جزییات خاطراتش عشق به وطن مشهود است: خانم‌ها که از همسران کارکنان اردوگاه بودند، پنهانی به ما تکه نان یا کالباس و یا چند حبه قند می‌دادند. به یاد دارم یک بار خانمی به من یک حبه سیر داد. این حبه سیر مرا به تمام معنا به مازندران و وطن برد و تمام وجودم پر از احساس و آرامش وصف ناپذیر شد.

یا در جای دیگری از کتاب می‌خوانیم: روزی یکی از زندانیان جوانمرد به اندازه ناخن انگشت سیر کهنه به من داد. من این هدیه آسمانی را جلوی بینی‌ام بردم و بو کردم و به یاد مازندران افتادم.

این کتاب یادمانده‌های دکترعطاء الله صفوی از اعضای سابق سازمان جوانان حزب ‌توده است که توسط نشر ثالث منتشر شده است. 

کد خبر 651857

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha