همشهری محله _ مژگان مهرابی : غلامحسین نه اهل زور گفتن بود و نه حرف زور شنیدن. به همین دلیل گاهی کارش به کتککاری میکشید. «غلامحسین افشردی» یا همان «حسن باقری» نخبهای بود در قامت پسربچهای بازیگوش؛ فرمانده جوانی که رهبر معظم انقلاب او را طراح جنگ و استراتژیست خواند. هنوز اهالی محله، لحظهلحظه با او بودن را خوب به یاد دارند و این را افتخاری برای خود میدانند. به بهانه سالروز شهادت این سردار نابغه جنگ هشت ساله در نهم بهمن ماه ۱۳۶۱ با برادر کوچکترش احمد به گفت و گو نشستیم.
قرارمان با احمد، برادر شهید حسن باقری، در یک روز سرد زمستانی است؛ درست چند روز مانده به سالروز شهادت سردار. چهره او شباهت زیادی به برادر شهیدش دارد. میگوید که از دوران کودکی غلامحسین چیزی به یاد ندارد و هرچه بازگو میکند، داستانهایی است که از مادر و پدر و بزرگترها شنیده است. قبل از اینکه باب صحبت را باز کند، کتاب «روایت زندگی حسن باقری» را هدیه میدهد؛ کتابی قطور که خطبهخط آن خاطرات تلخ و شیرین زندگی کوتاه برادر را روایت میکند. تحفه گرانبهایی است؛ میتواند سندی باشد برای جاودانه ماندن نام سرداری که به وقت شهادت فقط ۲۸ سال داشت.
احمد به دوران گذشته برمیگردد؛ به زمانی که در محله عارف ساکن شدند: «غلامحسین فرزند دوم خانواده بود. اخلاق خاصی داشت. خیلی شوخ بود. بیشتر از همه سربهسر خواهرمان میگذاشت. رابطهاش با بتول جور دیگری بود. مثل دو رفیق بودند. البته شوخطبعیاش را برای همه داشت. از کوچک و بزرگ، آشنا و غریبه. با حضور در هر مهمانی فضا را عوض میکرد.» غلامحسین پرسر و صدا بود و یک لحظه از جنبوجوش نمیافتاد؛ از مدرسه به خانه، از خانه به مسجد، از مسجد به کتابخانه؛ خلاصه آرام و قرار نداشت. احمد خندهخنده تعریف میکند: «گاهی پیش میآمد که اهل خانه کلافه میشدند. پدرم به او میگفت یک قران میدهم، برای ۵ دقیقه آرام بنشین. او هم میگفت که نه پول را میگیرم و نه آرام مینشینم.»
- اهل حرف زور شنیدن نبود
بازیگوشی غلامحسین فقط به سرو صدا کردن او ختم نمیشد. احمد میگوید: «مادرم میگفت روزی نبود که همسایهها برای گلایه به خانه ما نیایند. البته اهل دعوا نبود. اما اهل زور شنیدن هم نبود. به همین دلیل گاهی پیش میآمد که با بچهها درگیر شود. آنها هم شکایتش را به مادرم میبردند. مادرم هم میگفت: «اگر غلامحسین شما را زده، شما هم او را بزنید.» به گفته احمد، یکی از دغدغههای مادر درس خواندن غلامحسین بود. برادر شهید ادامه میدهد: «غلامحسین اهل یک جا نشستن و مشق نوشتن نبود. مادرم خیلی به درس خواندن ما اهمیت میداد و مرتب میگفت: غلامحسین درست را بخوان، مشقت را بنویس. حتی مادرم تعریف میکرد کهیک بار دفتر و کتابش را در حیاط گذاشت و نفت آورد و گفت: دیگر نیازی نیست مدرسه بروی. او به جای جواب دادن سرش را پایین انداخت. دل مادرم سوخت و گفت: بار آخر باشد. تکرار نشود و کتابها را به دستش داد.»
- از دانشگاه ارومیه تا خبرنگاری!
غلامحسین هوش بالایی داشت؛ هیچکس درس خواندن او را نمیدید، اما وقتی خبر قبولیاش در دانشگاه را به مادر داد، خستگی را از تن او به در کرد. احمد ادامه میدهد: «غلامحسین سال ۱۳۵۴ در رشته دامپروری دانشگاه ارومیه قبول شد. ۳ ترم که گذشت او را اخراج کردند؛ آن هم به دلیل فعالیتهای سیاسی. بعد از آن به سربازی رفت. سال ۱۳۵۶ بود. او را به ایلام فرستاده بودند. یک سال بعد همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی و دستور امام(ره) که سربازخانهها را ترک کنید، از ایلام به تهران آمد. با مبارزان انقلابی همراه شد و با دیگر بچههای محله موفق به تصرف کلانتری غیاثی شدند.» غلامحسین سال ۱۳۵۸ وارد سپاه شد و یک سال بعد برای تعلیم دورههای نظامی به لبنان رفت. مدت زیادی آنجا نبود و به ایران بازگشت که همزمان با شروع جنگ تحمیلی بود. احمد تعریف میکند: «غلامحسین بعد از پیروزی انقلاب، قبل از اینکه عضو نیروی سپاه شود، در روزنامه جمهوری اسلامی بهعنوان خبرنگار فعالیت میکرد. عکاسی هم بلد بود. روز اول یا دوم مهر بود که بهعنوان خبرنگار راهی جبهههای جنگ تحمیلی شد. او عادت داشت همه وقایع روز را یادداشت کند. ۷۰۰ صفحه از روزهای جنگ تحمیلی نوشته که الان چند جلد کتاب شده است.»
- مخلص شما پیت نفت
با رفتن غلامحسین به جبهه، برادر دیگرش محمدحسین هم راهی شد. احمد هم برای اینکه از قافله عقب نماند اصرار زیادی کرد تا به برادرانش بپیوندد. او عکسی را نشان میدهد؛ از زمانی که هر ۳ برادر در جبهه بودند. میگوید: «من ۱۳، ۱۴ سال بیشتر نداشتم. همراه با پدر و مادرم به اهواز رفتیم؛ خانه غلامحسین. شاید باورتان نشود. آپارتمان ۴۰مترمربعی با حداقل امکانات. زیر پایش حتی فرش هم نبود. موکت بود. فردای آن روز مرا به قرارگاه برد. نگهبان دم در اتاق جنگ درباره حقوق خودش میگفت که با حق مأموریت و آب و هوا و... ۸ هزار و ۹۰۰ میگیرد. این در حالی بود که غلامحسین بهعنوان فرمانده قرارگاه ۳ هزار و ۹۰۰ تومان حقوق میگرفت. او البته اصلاً به این موضوع توجهی نمیکرد. غلامحسین برای مراسم عروسیاش جشن سادهای برگزار کرد؛ آن هم در خانه پدری. یک شب به دوستانش ولیمه داد و یک شب هم اقوام را دعوت کرد. از تجملات بیزار بود.» احمد خاطرهای خوش از غلامحسین میگوید: «او یک تکیهکلام داشت که با آن زیاد میخندیدیم. هرکدام از بچههای محله را میدید میگفت: مخلص شما پیت نفت. من هیچوقت عصبانیت او را ندیدم و این ویژگی شاخصش بود.»
- نجات پیرزن همسایه از دل آتش
غلامحسین همانقدر که هیاهو داشت، به همان اندازه هم مهربان بود. هیچوقت نمیتوانست کسی را ناراحت و گرفتار ببیند. به همین دلیل به رغم سن کم گاهی ریشسفیدی میکرد. احمد میگوید: «کافی بود متوجه شود همسایهای گرفتار است؛ سریع اقدام میکرد. تا زمانی هم که مشکل او حل نمیشد دست برنمیداشت. بهطور مثال، همسایهای داشتیم به اسم زهرا خانم. این بنده خدا کسالت داشت. غلامحسین هر روز به او سر میزد و میگفت: نان نمیخواهید؟ کاری ندارید انجام بدهم؟ یا اگر کسی را میدید که کیسه سنگینی به دست دارد، بیتفاوت رد نمیشد و کیسه را تا دم در خانه میرساند.» همسایهها غلامحسین را دوست داشتند، بیتوجه به پرانرژی و پرشور بودنش. انگار هیاهوی او را قوت قلبی برای خود میدانستند. احمد خاطره تلخی از آن دوران نقل میکند: «روبهروی خانه ما منزل حاج آقا کمالی، امام جماعت مسجد صدریه، بود.
یک روز که حاج خانم تنها در خانه بود، حالش بد میشود و تعادلش را از دست میدهد. روی چراغ خوراکپزی میافتد و چراغ روی فرش واژگون میشود و آتش به پا میشود. این خاطره را خوب به یاد دارم. آتش شعله میکشید. همسایهها با آتشنشانی تماس گرفتند. اما طول کشید تا مأموران برسند. در این مدت، حتی جوانهایی که ادعای پهلوانی هم داشتند، جلو نرفتند. در این گیرودار غلامحسین از راه رسید و وارد خانه شد. با اینکه جثهاشریز بود، اما پیرزن را از دل آتش بیرون آورد.»
- هوای بچههای محله را داشت
«خلیل سبحانی» همسایه و دوست صمیمی شهید باقری است. او اکنون در مسجد صدریه مسئولیت اداره کتابخانه را برعهده دارد؛ همان کتابخانهای که شهید باقری همراه با دیگر بچههای محله راهاندازی کرد. او درباره شهید میگوید: «غلامحسین علاقه زیادی به خواندن کتاب داشت. به همین دلیل یک اتاق ۱۲مترمربعی در مسجد برای این کار آماده کردیم. رستمی برای نوجوانان داستان میگفت؛ داستانهای پرمحتوا. غلامحسین هم دوستانش را جذب مسجد و کتابخانه کرده بود. کارهای خدماتی کتابخانه را هم انجام میداد. نیمه شعبان هم که میشد کارهای فرهنگی و چراغانی کارش بود.
جشن نیمه شعبان اهمیت زیادی برای او داشت. غلامحسین شوخطبع بود. اگر نمیآمد، به ما خوش نمیگذشت. در عین شاد بودن خیلی هم جدی بود. هوای بچههای محله را داشت. نسبت به آنها احساس مسئولیت میکرد. در کوچه ما خانه بزرگی بود. به آن کاروانسرا میگفتیم. خانوادههای زیادی آنجا زندگی میکردند. بچههای پردردسری داشت. شهید باقری به همه آنها احترام میگذاشت. از آن تیپ آدمهایی نبود که مستقیم امر به معروف کند. تذکراتش را در لفافه و غیرمستقیم مطرح میکرد. خودش عمل میکرد و چون خالصانه رفتار میکرد.»
- میهمان ناخوانده
سردار «محمدحسین باقری»، رئیس ستاد کل نیروهای مسلح جمهوری اسلامی، چهره ناشناختهای برای مردم نیست. همه او را میشناسند و از خدماتش به کشور آگاهند. محمدحسین برادر کوچکتر سردار شهید باقری است. او درباره برادر شهیدش میگوید: «غلامحسین قلب رئوفی داشت. احترام زیادی برای افراد نیازمند قائل بود. یادم میآید یک شب سرد زمستانی، دیروقت به خانه آمد. همراهش آقایی بود که سر و وضع خوبی نداشت. او را به طبقه دوم هدایت کرد و برایش رختخواب تمیز پهن کرد؛ خیلی صمیمی، و خواست استراحت کند. من فقط نگاه میکردم. از اتاق که بیرون آمد، پرسیدم این آقا کیست؟ اینجا چه میکند؟ او گفت: دور میدان خراسان رد میشدم، دیدم روی پلهای نشسته و کز کرده است. گفتم: چرا اینجایی؟ گفت: از شهرستان آمدهام و جایی برای خواب ندارم. پول مسافرخانه هم ندارم. غلامحسین هم دعوتش میکند که به خانه ما بیاید. فردا صبح هم صبحانه مفصلی به او داد و راهیاش کرد.»
- شهادت در فکه
شهید حسن باقری ۹ بهمن ماه ۱۳۶۱ در محور عملیاتی فکه زمانی که همراه شهید «مجید بقایی» مشغول شناسایی عملیات والفجر مقدماتی بود در سنگر دیدهبانی بر اثر اصابت خمپاره دشمن به شهادت رسید. به گفته سرلشکر «محمد باقری» رئیس ستاد کل نیروهای مسلح، «ترکشهای زیادی به بدن حسن باقری برخورد کرده و موج انفجار رگهای بدنش را نابود کرده بود. حسن در مسیر ذکر «یا صاحبالزمان(عج)» و «یا حسین(ع)» بر زبان داشت. آنها را به مقر یگان امام رضا(ع) رساندیم. آمبولانسی داشتند که سرم داخل آمبولانس را برداشتیم و به بدن حسن وصل کردیم. من تماس گرفتم و یک بالگرد به کمک ما آمد. حسن را سوار بالگرد کردیم. بالگرد در اندیمشک بر زمین نشست، اما حسن در راه بیمارستان به شهادت رسید و به دیدار معبودش رفت.»
- شهید باقری از دیدگاه رهبر معظم انقلاب
حضرت آیتالله خامنهای در فروردین ماه سال ۱۳۹۰ و آذر ماه سال ۱۳۹۲ درباره ویژگیهای شهید باقری نظرشان را اینطور بیان کردهاند:
- طراح و استراتژیست نظامی
شهید حسن باقری بلاشک یک طراح جنگی است... کی؟ در سال ۱۳۶۱؛ کی وارد جنگ شده است؟ در سال ۱۳۵۹. این مسیر حرکت از یک سرباز صفر به یک استراتژیست نظامی، یک حرکت بیست ساله، بیست و پنج ساله است؛ این جوان در ظرف دو سال این حرکت را کرده است! ۱۳۹۲/۰۹/۲۵
- توجه به محاسبه نفس روزانه
من شرح حال شهید افشردی (باقری) را میخواندم در آنجا ذکر شده بود که ایشان هر روز خطاهای خود را مینوشته؛ همین که در توصیه علمای اخلاق و در توصیههای بعضی از احادیث و اینها هم هست که خطاهای خودتان را بنویسید، هر شب خودتان را محاسبه کنید. او این چیزها را روی کاغذ مینوشته. ۱۳۹۰/۰۱/۳
نظر شما