این نویسنده انگلیسی برای گروههای سنی مختلفی کار کرده و کارهایش با استقبال روبهرو شده است.
دو سه ماه پیش هم در صفحههای جزیره با کتاب «دوقلوها»ی او آشنا شدید. برای آشنایی بیشتر با ژاکلینویلسون، این گفتوگو را که از سایت او ترجمه شده است، بخوانید.
ژاکلین ویلسون، که اولین رمانش را در نه سالگی نوشته، میگوید: «گاهی در بزرگسالی دلت میخواهد چیزهایی را که در بچگی برایت دردناک بود، فراموش کنی. من گاهی یادم نمیآید هفته گذشته چه کار کردم، اما به خاطر دارم که دوران کودکی چه حال و هوایی دارد. بنابر این هر آنچه که بچهها را میخنداند و یا آنها را ناراحت میکند، در قالب داستان برایشان بازگو میکنم.»
وقتی از او پرسیده میشود: «شما انتظار دارید خوانندگانتان چه چیزی از کتابهایتان کسب کنند؟» او میگوید: «آیا این فوقالعاده نیست وقتی کسی کتابی را میخواند و تمام میکند، متوجه شود تحولی در او ایجاد شده است؟ وقتی با خواندن کتابی در مدرسه توجه ات به کودکی جلب میشود که گوشهای میرود و گریه میکند ، یا به نظر کثیف و نامرتب میرسد، متوجه می شوی که دلیلی برای این گریه یا نامرتبی وجود دارد، در آن صورت ممکن است به کودک توجه کنی و بخواهی با او صحبت کنی.»
او اکنون 60 سال سن دارد و در باره برخی مسائل خیلی خاص فکر میکند. او اعتقاد دارد همچنان باید در همان خانهای که 30سال گذشته زندگی میکرد، به زندگی ادامه دهد. هر چند 10 میلیون جلد از کتابهای او در 22 کشور جهان به فروش رفتهاند و او اکنون میتواند خانه زیبایی داشته باشد، اما میگوید: «من در خانه سازمانی در کینگستون به این سن رسیدهام. این خیلی زیباست که شما جایی زندگی کنید که پر از خاطرات کودکی و نوجوانیتان باشد. در این صورت وقتی در خیابان قدم میزنید همه خاطرات آن دوران برایتان زنده میشود.»
او میگوید: «داستانهای من عموماً از تجربه های کودکی خودم نشات نگرفتهاند، چرا که اگر اینطور بودند، خیلی وحشتناک میشدند. من از زندگی دیگران برای نوشتن داستانهایم استفاده میکنم. جایی که من زندگی میکنم به ایستگاه اتوبوس نزدیک است. هر وقت بخواهم به آنجا میروم و با دختران جوان گفتوگو میکنم و در باره موضوعهای شهری فیلمنامه مینویسم. این روش سادهای است که با کمک آنها میتوانم مهارت خود را در نوشتن حفظ کنم.»
ویلسون میگوید: «وقتی کتابهایم به دو یا سه جمله خلاصه میشوند موبر اندامم راست میشود، زیرا واقعاً وحشتناک میشوند. میدانید... درباره افسردگی دیوانهوار یا مرگ در کتاب بچهها صحبت کردن کار بسیار حساسی است.»
نظرش را در باره مجموعههای تلویزیونی میپرسم و اینکه آن مجموعهها براساس موضوعهای بغرنج ساخته میشوند و بچهها هم آنها را تماشا میکنند. او میگوید: «کار مشکلی است، زیرا شما مجبورید با مسائل نگران کننده سروکار داشته باشید که واقعیت دارند، اما در عین حال نمیخواهید بچهها را نگران کنید. من سعی میکنم این کار را از راههای مختلف در کتابهایم انجام دهم. همیشه راوی خودم را اول شخص انتخاب میکنم، یعنی از دریچه دید کودک و نوجوان مینویسم، سعی میکنم با شوخ طبعی حرفم را بزنم و موقعیت را به شکلی مثبت خاتمه دهم. دلم نمیخواهد کودکی که داستان را خواند، بگوید: «این برای من وحشتناک است.» البته میدانم بچهها دوست دارند چیزی را بخوانند که مفهوم قوی عاطفی داشته باشد و مانند بزرگسالان درگیر مسائل شوند.»
وقتی از زندگی خصوصیاش میپرسم، میگوید: «پنج سال پیش که بعد از 30سال زندگی زناشویی، همسرم از من جدا شد، همه تصور میکردند من نزد دوستانم و یا دخترم که اکنون 35 سال دارد و مدرس دانشگاه کمبریج است، میروم و هایهای گریه میکنم، اما من این کار را نکردم. من نزد مشاور هم نرفتم، بلکه یک فنجان بزرگ قهوه درست کردم و با یک بسته شکلات خوردم. فردای آن روز طبق برنامه همیشگیام به یکی از مدرسههای ابتدایی رفتم و برای بچهها داستان خانه به دوش را تعریف کردم. دخترکی به چشمانم نگاه کرد و گفت:«ژاکلین، تو در ازدواجت شکست خوردهای؟» من نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «همینطور است.» دخترک گفت: «ناراحت نباش. در عوض وقت بیشتری داری تا برای ما کتاب بنویسی.»
میتوانستم او را بغل کنم. اما نخواستم زیاد احساساتی برخورد کنم. آنجا برای من بسیار جای دوست داشتنی و پرانرژی بود. در آنجا بود که متوجه شدم وقتی توی کله بچهها میروم و از دریچه دید آنها مینویسم سرانجام پاداشم را میگیرم. به همین دلیل است که در این سن و سال هنوز به احساسات بچهها فکر میکنم که تقریباً ارتباطی با بلوغ عاطفی خودم ندارد.»
اکنون ویلسون با تنهایی خود کنار آمده است. تنها دختر او استاد دانشگاه کمبریج است. او در تمام مدت زندگیاش از نوشتن دست نکشیده است.
او میگوید: «چون خودم تک فرزند بودم، میخواستم فرزندان زیادی داشته باشم، اما نشد. من تنها یک دختر دارم که برایم بسیار عزیز است. اما اگر آنطور که در رویایم بود، عملی میشد، احتمالاً وقت و انرژی برایم نمیماند تا بنویسم و قادر باشم از نگاه بچههایی که اکنون آن همه برایم نامه مینویسند، بنویسم؛ به علاوه نمیتوانستم چنین خانواده پرجمعیتی داشته باشم.»