سه‌شنبه ۲۴ اسفند ۱۴۰۰ - ۱۷:۱۹
۰ نفر

آقای «م.ل. چمندری»، همشاگردی قدیمی و یکی از معدود دوستان نسبتا عزیزم، در وضع و شرایطی که پس از سال‌های دراز دوری‌ودوستی، نام و شکل‌وشمایل مبارکش از یادم رفته بود، دیشب تلفنی به اطلاعم رساند که آمر و عامل ربایش لنگه‌کفش مجسمه «مرد برنزی خسته‌» بوستان شفق را شناسایی کرده است.

فرزين شيرزادي

همشهری آنلاین - فرزین شیرزادی: لازم ندانستم از خودم یا آشنایان مجهول و مفقود بپرسم که «م.ل. چمندری» از کجا و کی شماره تلفن من را گرفته است. پرواضح و مبرهن بود که ردیابی امثال بنده برای ایشان که خود را یک پا «کارآگاه» شبانه‌روزی می‌دانست، چندان کار دشواری نبود. تا آنجا که می‌توانم به خاطر بیاورم، آقای «م.ل. چمندری» در عنفوان شباب و از همان دوره دبیرستان - با مطالعه دقیق و پیگیر و مکرر رمان‌های پلیسی-جنایی - مدعی بلامعارض بود که صاحب شامه تیز پلیسی است.

البته انصاف باید داد که به رغم قد و قامت کوتاه و جثه ریز و چهره تکیده، دماغی بزرگ و همیشه‌قرمز داشت. همواره هم وقتی ابروهای کم‌مویش را درهم می‌کشید و پلک باریک می‌کرد و کسی، چیزی یا جایی را از گوشه چشم می‌پایید، می‌دانستیم نفس تنگ‌شده در سینه‌اش را پوف می‌کند بیرون و آهسته و سرد می‌گوید: «مشکوک می‌زند!»

دیشب، حدود ساعت دوازده، تازه خوابم برده بود که به تلفن همراهم زنگ زد. گیج و پکر شنیدم که خیلی جدی گفت: « شناختی، میرزا بنویس؟» شناختمش. هر وقت می‌رفت توی کوک کسی و می‌دید طرف «مشکوک نمی‌زند»، شیدا می‌شد و چهار تا ساندویچ تقدیم می‌کرد و صدایم می‌زد «میرزا بنویس» و درخواست یک قبضه نامه عاشقانه می‌کرد.

خمیازه کشیدم و گفتم: « بنالید، جناب آقای م.ل. چمندری!» بی‌معطلی نالید که پس از سه، چهار شبانه‌روز تجسس و سرکشی به محل وقوع جرم، آمر و عامل ربودن لنگه‌کفش «مرد برنزی» را شناخته است. پرسیدم: «ذره‌بین هم برده بودی به محل جنایت؟» خیلی خونسرد جواب داد: «ذره‌بین ندارم، ولی خوب شد که گفتی... باید یک ذره‌بین قوی بخرم؛ لازم است!»

پرسیدم که این آمر و آن عامل غیب کردن لنگه‌کفش مرد برنزی چه اشخاص محترمی‌اند؟» با تک‌سرفه گفت: «ببین، من با این همه مشغله، وقت گذاشتم و رد سارق‌ها را زدم....» بلند گفتم: «بنال ببینم! به پلیس اطلاع دادی؟» من‌من‌کنان گفت: «اطلاع دادم، ولی چه فایده؟ یک زن چلاق هست که آنجا لیف حمام می‌فروشد...آمر همان خودش است. عامل هم پسرش است؛ دراز دیلاق و گنده که عینک سیاه زده...وانمود می‌کند که کور است. با بساط جوراب‌فروشی پوشش داده دله‌دزدی را....» خندیدم: «خودت چه‌کاره‌ای حالا؟» با تک‌سرفه ساختگی سینه صاف کرد: «سوپر دارم... سوپر مارکت دودهنه؛ یکی توی نارمک و یکی هم طرف‌های هفت‌چنار....» صدایم را تودماغی کردم: «خیلی خسته شدی، کارآگاه! برو سواحل جنوب، سه‌چهار شبانه‌روز روی شن‌های داغ بخواب. لازم است!»

 تماس را قطع کردم... رفیق نسبتا عزیز من، در گذر سال‌ها و از میان بیست و دو مجسمه گمشده در تهران، صاف رفته بود سراغ کشف رمز از ماجرای مفقود شدن لنگه‌کفش مرد برنزی محله یوسف‌آباد. با خیال مجسمه‌ها و اشباح ربایندگانشان، زابه‌راه به سقف خیره شدم.

کد خبر 664394

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha