امام صادق(ع) تدریس خویش را آشکار و علنی ساخته است. اینک که قدرت و حکومت، در حال جابهجایی و انتقال از «بنیامیه» به «بنیعبّاس» است، کسی کاری به کار امام صادق(ع) ندارد. ایشان میتوانند شاگردان و دوستداران خویش را جمعکرده و مرکز علمی مهمی را پدیدار سازد.
پدر او امام باقر(ع) مجبور بود با عدهای کم و پنهانی کلاس درس تشکیل دهد؛ زیرا حکومت بنیامیّه این کار را نمیپسندید. امّا اینک حکومت بنیامیه رو به ضعف و ناتوانی گذارده است. مردان بنیعبّاس در گوشه و کنار سرزمین وسیع اسلامی قد برافراشته و داعیة حکومت دارند؛ بنابراین خلفای بنیامیّه چنان دغدغة خاطری دارند که نتوانند مزاحم دانشگاه امام صادق(ع) شوند.
در میان شاگردان امام صادق(ع) افراد مختلفی دیده میشوند؛ از همة فرقههای اسلامی دانشجویانی در مقابل مقام علمی امام زانو بر زمین مینهند؛ حتی کسانی هم که به امامت ایشان اعتقادی ندارند، از اقیانوس علم امام صادق(ع) بهرهمیبرند.
اگر به مرکز علمی امام بیایی، مردمی از کوفه، بصره، حجاز، عراق و حتّی قم را میبینی که اینجا هستند. گروهی از مردم مدینه نیز فرزندان خود را نزد ایشان فرستادهاند تا در محضرش تحصیل کنند.
امروز که در مجلس تدریس ایشان حاضر شدم، احساس کردم که نگاه ایشان بهگونهای دیگر است؛ اما هیچ حرفی به من نزدند. بعد از پایان درس صدایم کرده و فرمودند:
ـ ابوهارون! چند روز است که تو را ندیده بودم.
سر بالا و پایین بردم و گفتم:
ـ ای پسر پیامبر! علّت غیبت من، تولد فرزندم بود؛ خداوند پسری به من عنایت کرده است.
امام(ع) تبسم کرد و فرمود:
ـ خداوند قدم او را برایت مبارک گرداند! راستی، نام او را چه گذاشتهای؟
گفتم: محمّد.
امام با شنیدن این نام، صورت خود را نزدیک زمین بردند، به اندازهای که نزدیک بود چهرهاش بر زمین بچسبد و تکرار میکردند:
ـ محمّد! محمّد! محمّد!
وقتی سر بالا آوردند، فرمودند:
ـ جان خودم، مادر و پدرم و تمام اهل زمین فدای رسول خدا باد!
من سخنی نگفتم. آنقدر از دیدن رضایت امام شادمان شده بودم که هیچ حرفی نمیتوانستم بر زبان بیاورم. دلم چه میخواست؟ دوست داشتم باز هم از ایشان کلامی بشنوم. انگار که امام از آرزویم آگاه بود که ادامه دادند:
ـ ابوهارون! مبادا به این فرزندت دشنام داده و یا او را تنبیه کنی و یا در حقّش بدی نمایی. بدان هر خانهای که در آن نام محمّد باشد، هر روز به فرمان خداوند، پاکیزه و تقدیس میشود.
سرم را بالا آوردم و به او چشم دوختم:
مردی که آثار جلالت رسول خدا از سیمایش هویدا بود؛ کسی حق و جرأت نداشت با ایشان بدون دلیل لجاجت کرده و سخن بیهودهای بر زبان آورد؛ زیرا همه میدانستند که علم و دانش او پیوند با علم و دانش رسول خدا دارد و....
چرا از نامی که بر فرزندم نهادهام، بر خویشتن نبالم؟!
آن شب بارانی
روز, خورشید که در ناف آسمان مینشیند، به خاک و صخره و کوه، آتش میپاشد؛ تن به خانهها میکشاند و به هرچه هست از خشک و تر گرما میدهد.
این، حکایت روزهای مدینه است؛ اما شبها چه؟
شبها نیز همه چیز و همه جا گرم است. انبوه خستگی از گرمای خورشید را حتی بر چهرة خاک نیز میتوان دید.
کاش باران ببارد!
بارش باران یک پدیدة شادمان کننده برای مردم مدینه است؛ بعد از باریدن باران، دمِ نمناک که بوی خاک در خویش دارد، همه جا احساس میشود؛ تشویش و دلهرة گرمای روز را از آدم میگیرد و دلت میخواهد زیر بارش باران از خانه بیرون بیایی و تن را در عطر بویناک خاک شست وشو بدهی و نفسی تازه کنی.
آن شب، باران میبارید که از خانه بیرون آمدم. هوا تاریک بود. چشم چشم را نمیدید. میخواستم در آن تاریکی چه کنم و کجا بروم؟
هیچجا؛ برای هدفی از خانه بیرون نیامده بودم تا جایی خاص بروم و کاری انجام بدهم. فقط دوست داشتم که همراه خاک و سنگهای تشنه که قطره قطرة باران را میچشیدند و مینوشیدند، در لذّت و آرامش آنها شریک باشم.
تازه به راه افتاده بودم که در تاریکی غلیظ کوچه کسی را دیدم: مردی که کیسههایی بر دوش نهاده بود و سوی سایبان «بنیساعده» میرفت.
مردان مدینه هرگاه میخواستند دربارة موضوعی به شور و گفتگو بنشینند، آنجا میرفتند تا به پناه سایة آنجا از هُرم خورشید در امان باشند. شبها نیز این مکان، محل استراحت و خواب بیخانمانهای مدینه بود....
در اندیشههای خودم غرق بودم و بدون آنکه بخواهم، دنبال آن مرد کشیده شدم.
در میان راه ناگهان کیسهای از دوش او به زمین افتاد. ایستاد و با صدایی آرام گفت:
ـ خدایا! آنچه را بر زمین افتاده است، به من برگردان!
با شنیدن همین کلام کوتاه او را شناختم؛ او کسی نبود مگر امام صادق(ع). جلو رفتم و سلام کردم. او پاسخ سلامم را داد و با دقت به چهرهام نگاه کرد و پرسید:
ـ تو هستی معلّی بن خُنیس؟!
گفتم: بله؛ فدای شما شوم.
کیسههایی را که بر دوش داشت، کنار پاهایش روی زمین گذاشت. بعد هم زانو خم کرد و بر زمین نشست. من نیز کنارش بر زمین نشستم، به اندازهای نزدیک امام بودم که صدای نفسهایش را میشنیدم. اما به صورتش که نگاه کردم غیر از سفیدی چشمهایش که در تاریکی برق میزد، چیزی نمیدیدم.
امام در حالی که دست بر زمین میکشید، گفت:
دست بر زمین بکش و هرچه یافتی جمع کن و به من بده.
ـ دست بر زمین کشیدم و چند قرص نان را در تاریکی پیدا کردم و به ایشان دادم.
امام صادق(ع) نانها را میگرفت و یکییکی داخل کیسه میگذاشت. بعد از زمین برخاست و آمادۀ حرکت شد. به ایشان گفتم:
ـ فدایت شوم! اجازه بده یکی از کیسهها را من بر دوش بگذارم و برایتان بیاورم.
او فرمود:
ـ من خودم باید این کار را انجام بدهم؛ اما به تو اجازه میدهم که همراهم بیایی.
دنبال حضرت حرکت کردم تا به سایبان «بنیساعده» رسیدیم. گروهی از فقیران مدینه که زیر سایبان پناه برده بودند، همچنان خوابیده بودند. حتی بارش باران هم آنان را بیدار نکرده بود.
امام صادق(ع) به هر کدام از آنان که میرسید، قرصی از نان و گاهی نیز دو قرص نان کنار سرش بر زمین میگذاشت و میگذشت. به آخرین نفر از آن عده هم قرص نانی رسید. من که از این داد و ستد یک طرفة امام حیرتزده بودم موقع بازگشت گفتم:
ـ فدایتان شوم! شما به همة فقیران بخشش روا داشتید، در حالی که چهرههایشان را نمیدیدید و آنان را نمیشناختید!
امام حتی کلمهای کوتاه هم بر زبان نیاورده و همینطور به راه خودش ادامه میداد. من قدم تندتر کردم تا خود را به ایشان برسانم و در همان حال گفتم:
ـ منظورم این است که شاید عدهای از آنان در گروه شیعیان و دوستداران شما نباشند و ...
امام لحظة کوتاهی ایستاد. سربرگرداند و نگاه به من دوخت. اما باز هم در تاریکی غلیظ، چیزی غیر از سفیدی چشمهایش را نتوانستم ببینم.
در دلم آمد که شاید نتوانستهام مقصودم را به روشنی بیان کرده باشم.
حالا امام دربارۀ من چه میاندیشید و چگونه قضاوت میکرد؟
با هر دشواری که بود، خودم را آماده کردم تا حرف آخر را بزنم:
ـ شاید... شاید... در میان آن فقیران، دشمنان شما نیز وجود داشتند! امام دوباره ایستاد و رو به من برگرداند و گفت:
ـ ما به خوبی همة آن عده را میشناسیم. بدان که اگر آن مردم شیعة ما بودند، هرچه را که داشتیم، با ایشان قسمت میکردیم.
خانهای در بهشت
مرد جَبَلی باید که سرحال باشد. چرا که نباشد؟! پول در آوردن برایش مثل آب خوردن بود، اما دنیا پیش چشمش قیمت نداشت؛ مثل یک دانة خرما. خیلی دست و دلباز بود؛ اما خدا برایش ساخته بود که هیچ وقت کم و کسری در زندگی پیدا نمیکرد.
دلش در زندگی خیلی خوش بود؛ خوش برای همه چیز. اما یک چیز خاص بیش از همه او را بندة خودش ساخته بود. او به همان یک چیز خیلی دل خوش بود.
دلخوشی برای چه؟
اینکه از شهر و دیار خویش سالی یک مرتبه راه میافتاد برای زیارت خانة خدا؛ اما فقط برای زیارت خانة خدا نبود که احساس دلخوشی فراوان میکرد؟ بلکه در راه باید از مدینه میگذشت.
مدینه؛ شهر یادها و یادگارها
پیامبر خدا بیش از ده سال از عمرش را در این شهر مانده بود. بعد از او این شهر همچنان یادگارهای گرانبهایی از پیامبر را در خود داشت؛ و اینک بهترین یادگار در مدینه، یک نفر بود:
امام صادق (ع)؛ فرزند رسول خدا؛ یادگار آخرین پیامبر که اینک امام مسلمین است.
بیچاره باید میبودی که به مکّه کوچ کنی، از مدینه بگذری و به دیدار امام صادق (ع) نرسیده باشی.
مرد جبلی به مدینه که میآمد، خدمت امام میرسید و چند روزی را به شوق دیدار و معاشرت با او در خانهاش میماند.
امام صادق (ع) میهمان خود را به نیکی و شایستگی پذیرایی میکرد؛ آنگونه که مرد جبلی احساس میکرد اینجا خانة دوم خودش است و اقامتش را طولانی میساخت.
آخرین بار که به حج آمده بود، با خودش اندیشه کرد: چه خوب است خانهای برای خودم در مدینه بخرم که اینهمه مزاحم امام نباشم. هرچند که ایشان مرا در تمام روزهایی که در مدینه هستم با روی گشاده و شایسته میپذیرد؛ اما بهتر است من نیز برای خودم خانهای داشته باشم.
با همین اندیشه بود که آن روز خدمت امام عرض کرد:
ـ تصّدق سرتان بشوم. من ده هزار درهم همراه خودم دارم. اکنون آن را به شما میسپارم. امیدوارم دستور فرمایید با این پول خانهای در مدینه برایم خریداری کنند.
بعد هم کیسههای درهم را پیش پای امام بر زمین گذاشت.
امام پرسید:
ـ آیا در خانة ما احساس سختی میکنی؟
مرد جبلی که تحت تأثیر پذیرایی و بزرگمنشی امام صادق (ع) بود، جواب داد:
ـ ای پسر رسول خدا! مگر عقلم را از دست داده باشم که برای راحتی و آسایش خودم در خانة شما شک و تردید به دل راه دهم. اما... اما این دههزار درهم پولی است که برای آن فکری نکرده بودم و یک مرتبه به دلم رسید تا با آن خانهای در مدینه بخرم.
امام صادق (ع) دیگر چیزی نپرسید.
مرد جبلی فردا صبح از امام خداحافظی کرد تا برای زیارت خانة خدا به مکّه برود.
نزدیک یک ماه گذشت. وقتی مرد جبلی از حج برگشت، خدمت امام رسید و پرسید:
ـ آیا برایم خانهای خریدید؟
امام صادق (ع) فرمود:
ـ بلی.
بعد هم کاغذی را که نوشتهای بر آن بود، به مرد جبلی داد.
مرد جبلی کاغذ را گشود و نوشتة آن را آرام آرام خواند: «به نام خداوند بخشایندة مهربان. این، قبالة خانهای است که جعفربن محمد برای دوست اهل جبل خویش خریده است. آن خانه، در بهشت برین خداوند واقع است که به چهار حد محدود است:
حدّ اول، به خانة رسول خدا که درود خداوند بر او باد! ـ
حدّ دوم، به خانة امیرالمؤمنین علی که بر او درود خداوند باد! ـ
حدّ سوم، به خانة حسن بن علی که بر او درود خداوند باد!
و حدّ چهارم، محدود به خانة حسین بن علی است؛ که درود خداوند بر او باد!
مرد جبلی هقهق گریهاش بلند شد. امام صادق (ع) پرسید:
ـ آیا از این خانه راضی هستی؟
در دل مرد جبلی غوغایی برپا بود؛ روزگار مرا میبینی که چه معاملة پرسودی کردهام!
چرا باید در سود این معامله تردید و شک داشته باشم؟!
پس چرا سکوت کردهام و حرفی نمیزنم من؟!
در حالی که شانههایش از شدت شادمانی میلرزید، گفت:
ـ فدایت شوم! به این خانه بسیار راضی هستم.
امام صادق (ع) با شنیدن این حرف فرمود:
ـ من پول خانه را میان فرزندان حسن و حسین که درود خدا بر آنان باد پخش کردم. امیدوارم خداوند آن را از تو قبول کرده و پاداش نیکوی بهشت را به تو عطا فرماید!...
مرد جبلی آن نوشته را تا پایان عمر نزد خودش نگه داشت و از آن مراقبت میکرد. او به خویشان خودش وصیت کرد: «وقتی مُردم، این نوشته را در قبر من بگذارید.»
خویشان او بنابر وصیت، نوشته را روی قبر وی گذاشتند. روز دیگر که برای فاتحهخوانی رفتند، همان نوشته را دیدند که روی قبر است. آن را گشودند و دیدند که در دنبالة نامه این سطر آمده است:«سوگند به خداوند، که جعفربن محمد به آنچه گفته و وعده داده بود، وفا کرد!»
دانشگاه اسلامی
من تمام دانش مردم را در چهار چیز یافتم:
اول، باید هرکس پروردگار خویش را بشناسد.
دوم، باید بداند که خداوند دربارهاش چه خواهد کرد.
سوم، باید بداند که خداوند از او چه میخواهد.
چهارم، باید بداند انجام دادن چه کارهایی او را از دین خویش بیرون میبرد.
اینها، جملات امام صادق (ع) است که برای شاگردانِ دانشگاه خویش سرلوحه قرار داده است. امّا وقتی یک مسلمان با همین چهار دستور مهم امام راه خویش را تشخیص داد، چگونه باید عبادت کند؟
امام صادق (ع) در این باره به دانشجویان خویش رهنمود میدهد:
ـ به پروردگارت اعتماد کن تا درگروه مؤمنان قرار بگیری.
به روزی و قسمت خویش راضی باشی تا بینیاز شوی.
ـ شکرگزاری باعث افزونی نعمت و دور بودن از فقر است.
ـ ادای یک نماز واجب، از انجام دادن بیست حج بهتر است؛ و یک حج بهتر است از یک خانة پر از طلا که همة آن در راه خدا صدقه داده شود.
ـ روزه، سپری در مقابل آتش جهنم است.
ولی دنیا در نگاه امام صادق (ع) چگونه وصف میشود؟
امام صادق (ع) به شاگردان خویش میآموزد که:
ـ مَثَلِ دنیا مانند آب دریاست؛ هرچه آدم تشنه از آن بیشتر بنوشد، تشنهتر خواهد شد تا اینکه بمیرد.
ـ هرگاه خداوند خیر و صلاح بندهای را بخواهد، او را نسبت به دنیا بیرغبت کرده و نسبت به دین خودش آگاه ساخته و عیبهای او را برایش نمایان میسازد. بدانید که به هرکس چنین چیزهایی داده شود، خیر دنیا و آخرت داده شده است....
این عقاید و سخنان امام صادق (ع) در میان اندیشمندان مدینه انتشار یافته است. اما خود ایشان اهل کار و تلاش فراوان در همین دنیاست. اکنون که او در سن پیری است، در عوض استراحت و گوشهگیری، باز هم کار و فعالیت خویش را ادامه میدهد.
شنیده بودم که معاذ از یاران و دوستان او به گوشهگیری از اهل دنیا پرداخته است. او سرگرم عبادت و نماز و دعا بود و فقط با درآمدی که داشت، زندگی خود را میگذراند. روزی او به دیدار امام رفته و گفته بود:
ـ ای پسر رسول خدا! از دنیا و اهل آن گریختهام و با درآمد اندکی که دارم، زندگی خود را میگذرانم. دلم هم نمیخواهد که دوباره به کسب و کار مشغول شوم.
امام به او فرموده بود:
ـ اگر از کار و کسب دست بکشی و فقط به گوشهگیری از مردم و عبادت مشغول باشی، کم کم عقل تو کاهش مییابد و کسی از خدماتت بهره نمیگیرد. پس بهتر است به میان مردم بروی و به داد و ستد با آنان مشغول شوی...
من این ماجرا را به خوبی در خاطر دارم؛ اما باز هم دلم آرام نمیگرفت و نمیتوانستم این حرف را بپذیرم. چرا؟! زیرا همیشه فکر میکردم که این دنیا را باید رها ساخت و به اهلش واگذارد. اما با همین دو چشم خودم میدیدم که او به مزرعهاش میرود؛ بیلی در دست میگیرد تا زمین را آبیاری کرده و نهر آب پدید آورد. او آب در جویبار روان میسازد؛ مزرعه و درختان را آبیاری میکند و میگوید: «من در مزرعهام کار میکنم تا اینکه عرق از سر و رویم فرو ریزد. پروردگار میداند که در طلب روزی حلال هستم.»
با همة این شنیدهها و دیدهها عاقبت یک روز طاقت نیاوردم. همان روزی که گذرم به باغش افتاده بود و او را دیدم که سرگرم کار و تلاش است. بیآنکه متوجه من شود، جلوتر رفتم. با نوک تیز بیل، خاک پای نخل را میشکافت تا آب به آن برسد. وقتی سر بلند کرد، زودتر از من سلام کرد. در حالی که شرمنده شده بودم، جواب سلام را دادم و گفتم:
ـ از کار شما تعجب میکنم، زیرا در سنِ پیری به دنیا دل بستهاید و چنین عرق میریزید.
امام سر پایین برد و با بیل به زیر و رو کردن خاک مشغول شد. در همان حال نیز جوابم را داد:
ـ ای سفیان ثوری! راضی و شادمان هستم که پروردگار را در چنین حالی ملاقات کنم و با ریختن عرقِ پیشانی، مخارج زندگی خود و خانوادهام را تأمین کنم.
من چه میتوانستم بگویم؟
چنان تندبادی بودم که به خیال خویش آمده بودم تا بخروشم و فضل و دانایی خود را نمایان سازم؛ اما حالا مرغی را میمانستم که سر به زیر بال فرو برده است.
امام در حالی که با نوک بیل تودهای گلی را جا به جا میکرد, ادامه داد:
ـ برای طلبِ روزی حلال هر روز از خانهام بیرون میآیم، تا نیازمند افرادی چون تو نباشم...
شجاعت امام صادق(ع)
محمّد بن ابراهیم حاکم کوفه کشته شده است؟
او را چه کسی و با چه انگیزهای کشته است؟
هیچکس و هیچ چیزی شناخته و دانسته نیست.
اما برای حکومتِ عباسی مشخص است که باید از این ماجرا استفادۀ تبلیغاتی نماید.
اینک تنها جریانی که تهدیدی جدی برای این حکومت به حساب میآید، نهضت بیداریبخش و آگاهکنندۀ شیعه است؛ پس باید که این نهضت درهم کوبیده شود.
حاکم مدینه به همین مقصود شوم و نامیمون به منبر میرود و به رسم حاکمان دیگر ظلم و جور، ابتدا به تعریف و تمجید از منصور خلیفة عباسی پرداخته و در ادامه میگوید:
ـ ... ای مردم مدینه! محمد بن ابراهیم که بر کوفه حکومت داشت، کشته شده. قاتل کیست و چرا او را کشته است، هنوز خبری در این مورد به من نرسیده است. اما مگر میشود شیعیان را در این ماجرا بیتقصیر دانست. ای مردم! باعث و بانیِ تمام این ماجراها علی است؛ او که با مردم مؤمن جنگید و فساد و آشوب برپا کرد و چیزی را طلبید که در اندازه و مقام او نبود، باعث تمام این ماجراهاست....
امام صادق (ع) که در مسجد نشسته است، از جا برمیخیزد و میفرماید:
ـ هر سخنی که از خیر و خوبی دربارة منصور گفتی، در حقیقت ما اهل آن خوبی هستیم نه شما. اما آنچه از بدی بر زبان آوردی، تو و رفیقت منصور به آن شایستهترید. بدان که تو بر جایگاه ناحقی قرار گرفتهای و شایستة چنین مقامی نیستی!
امام سپس رو به مردم کرده و ادامه میدهد:
ـ آیا میخواهید شما را به پستترین مردم در روز قیامت و زیانکارترین آنان خبر بدهم؟
حاکم مدینه به غیظ بر افروخته و شعلهور است. اما نگاهش که به نگاه مردم میافتد، میفهمد که باید آرام بگیرد. امام صادق (ع) میفرماید:
ـ او کسی است که آخرتش را به دنیای خود فروخته است. او همین مرد فاسق است.
و با دست حاکم مدینه را نشان میدهد. بعد هم سینه راست کرده و به آرامی از مسجد خارج میشود.
وقتی خبر این ماجرا به خلیفه منصور میرسد، او برای آرام ساختن اوضاع نامهای به امام صادق مینویسد. در میان جملات نامه این عبارت بیشتر خودنمایی میکند: «همة مردم از ما میترسند؛ چرا تو از ما نمیترسی؟! شایسته است گاهی به عراق بیایی و ما را دیدار کنی.»
امام در پاسخ او مینویسد: «ما کاری نکردهایم که باعث ترس از تو بشود. نزد تو هم از آخرت و پاداش و ثواب آن بهرهای نیست که ما را به آن امیدوار گرداند و دارای مقام و موقعیتی هم نیستی که برای مبارکبادگویی نزدت بیاییم. از سوی دیگر، گرفتار رنج و عزایی هم نشدهای که برایت تسلیت و تعزیت طلب کنیم؛ پس ما را با تو چه کار؟»
مدتی بعد منصور نامهای دیگر به امام میفرستد: «چرا نزد ما نمیآیی تا ما را نصیحت کنی؟»
امام در جواب او مینویسد: «کسی که قصدش دنیا باشد، تو را نصیحت نمیکند؛ و آن که مقصدش قیامت است، همدم و مصاحب تو نخواهد شد.»
باز هم منصور حیلهای دیگر میاندیشد. او بارها و بارها به امام اتهام زده است که از طرفداران خودش پول جمعآوری میکند تا برای خرید سلاح و جنگیدن با حکومت مصرف شود. برای همین است که فرمان داده تا امام صادق (ع) هیچ پولی از مردم دریافت نکند.
یک روز مرد ناشناسی به خانة امام صادق (ع) میآید. او چندین کیسة درهم و دینار همراه خودش آورده است. وقتی خدمت امام میرسد، میگوید:
ـ ای پسر رسول خدا! این سکههای طلا و نقره از سوی شیعیان شما جمعآوری شده است. امیدوارم قبض رسیدی به من بدهید تا آن را نشان صاحبان پولها بدهم.
امام که به امداد الهی دانسته است این مرد جاسوس منصور است و میخواهد مدرکی از او بگیرد، کیسههای پول را به سوی مرد جاسوس پس میزند و میگوید:
ـ برو و دیگری را فریب بده؛ من به راز تو آگاه هستم.
جاسوس به بغداد میرود و ماجرایش را تعریف میکند.
اینک، حسادت و کینة منصور همچون آتش افروختهای است که گُل انداخته و شعلهور شده است. او در برابر اندیشه و آگاهی امام صادق (ع) خود را شکستخورده میبیند، شکستخوردهای که طاقت و تحمّل زنده ماندن رقیب خویش را ندارد.
باید کاری کرد؛ کاری که خاطر را برای همیشه آسوده نگه داشت.
نقشة قتل امام صادق (ع) که از مدتها قبل در اندیشهاش راه پیدا کرده بود، این روزها آرام آرام رنگ بیشتری میگیرد. او چارهای غیر از برگزیدن این راه در مقابل خویش نمیبیند. اما باید ابتدا مقدماتی را فراهم ساخت و پیرامون امام را خلوت ساخت. اگر امام تنها شود، بهتر میتوان نقشة شوم را اجرا کرد.
بر همین اندیشه است که نامهای به حاکم مدینه میفرستد: «به رسیدن این نامه، هر کس از یاران و طرفداران جعفر بن محمد را که به خانۀ او رفت و آمد میکنند، دستگیر کرده و به مجازات برسان.»
ملاقات ممنوع
آسمان همچنان گرفته است. باد گرمی که خاک و غبار و ریزههای شن با خودش دارد، از سمت بیابان راه گرفته و میآید. مردم ساکت، خانهها در سکوت، کوچهها بیتحرّک و نشاط. انگار همه چیز منتظر و معلّق است. واقعهای شاید که بخواهد خود را نمایان سازد و این طور نمیشود.
مردم را چه میشود؟
لب به دندان گزیدن؛ خون دل خوردن؛ به خود پیچیدن از دردی درونی؛ گونه به سیلی سرخ نگه داشتن؛ غصهها در دل نهفتن و به ناچاری یا ترس، دم فروخوردن و یک کلام، شاید خار در چشم خلیده داشتن و....
این روزها دوستداران امام شناسایی شدهاند و دانشجویان دانشگاه جعفری در کار تحصیل و آموزش خویش با دشواری رو به رو شدهاند. چشمهایی ناپیدا و پنهان، در پس دیوار خانهها به کمین نشستهاند تا ببینند و بدانند چه کسانی به خانة امام صادق (ع) رفت و آمد میکنند:
ملاقات با جعفر صادق (ع) ممنوع!
دستور منصور خلیفة عباسی خیلی وقت است که به مدینه رسیده است. او به خوبی میداند که مقام علمی و نفوذ معنوی امام در دلها هر روز بیشتر میشود. اگر تا دیروز فقط اندکی از مردم که شیعیان بودند، در اطراف امام دیده میشدند، اما این روزها تعداد یارانش افزون گشته است, فردا نیز بر تعداد این جمعیت اضافه خواهد شد.
کسانی که در محضر تدریس و آگاهیِ امام حضور مییابند و از دانش او بهره میگیرند، این دانستهها را به هر گوشهای از سرزمین وسیع اسلامی میرسانند.
مردم عادی وقتی از کردار و رفتار امام صادق (ع) آگاه میشوند، دلداده و شیفتة او میشوند و این چیزهایی است که مثل خوره به جان حکومت عباسی افتاده است.
اکنون در برابر عظمت چنین انسانی چه باید کرد؟
او را در ابتدا تحریم میکنیم که هیچ کس نتواند به ملاقاتش بیاید. بعد هم ...
یکی از شیعیان که باید به هر شکلی شده امام را ملاقات کند، نزدیک خانة ایشان است. او که ماجرای خطر ملاقات را میداند، با دقت به اطراف نگاه میکند؛ او موقعیت مشکوک رفت و آمدها و چهرۀ کسانی را که در آن نزدیکی پرسه میزنند، به خوبی احساس کرده است.
مرد شیعه که از راهی دور آمده است، باید حتماً با امام صادق (ع) ملاقات کند. اما چگونه؟
به بهانه اینکه بند کفش را محکم کند، برزمین مینشیند. دستها را به بند کفش دارد، اما چشمهایش با دقت اطراف خانه را میکاود:
چند جفت چشم تنگ شده در حدقه، با دقت او را نگاه میکنند.
زیر لب غرغر میکند: «مزدوران بیشرم! خدا از گناهتان نگذرد!»
بعد در دلش میگذرد: «شاید بهتر باشد که حالا بروم و نیمههای شب بازگردم. آن وقت میتوانم از تاریکی هوا و خوابآلودگی این چشمهای جاسوس استفاده کرده و خود را به داخل خانة امام برسانم.»
بلند میشود. سینه ستبر کرده و مثل آدمی که زمان برایش خیلی تنگ است و نمیتواند درنگ کند، پا جلو میگذارد تا برود؛ اما ناگهان صدایی رشتة فکرش را پاره میکند:
ـ آهای... آهای.... خیار دارم. خیار آوردهام. بیایید و ببرید.
یار امام نگاه به پشت سرمیاندازد؛ مرد خیارفروش با طَبَقی از میوه آرام آرام جلو میآید. بوی خیار تازه که اشتهاآور هم شده است، هر لحظه بیشتر از پیش به مشام میرسد.
در یک لحظة کوتاه انگار خبر شادیآوری به یار امام رسیده باشد، میایستد و به صدای خوش و دلنشین خیارفروش گوشدل میسپرد:
ـ خیار دارم. عجب خیاری است! مشتریهای خوش سلیقه کجا هستید؟!
یار امام با صدایی که از بیخ گلو بیرون میدهد، او را صدا میزند:
ـ خیارها مال من.
بعد هم چشمکی به خیار فروش میزند و پشت دیوار خانهای میپیچد.
خیار فروش که از معنای این کار سر درنمیآورد، با سنگینی و تردید دنبال او میرود.
در پناه دیوار، یار امام کمک میکند تا خیار فروش طبق میوة خود را زمین بگذارد. بعد هم به آهستگی میگوید:
ـ من همة خیارها را میخرم.
خیارفروش با تردید و دو دلی میپرسد:
ـ همة خیارها را میخواهی؟!
یار امام تندتند سر تکان میدهد و میگوید:
ـ آری دوست من! درست شنیدهای و طبق خیارهایت را هم میخرم.
بعد هم نگاه دقیق به اطراف خودشان میاندازد. وقتی اطمینان مییابد هیچکس مراقب آنان نیست، ادامه میدهد:
ـ امّا یک شرط دارم.
خیار فروش با صدایی که بیم و امید را به یک اندازه دارد، میپرسد:
ـ شرط؟! چه شرطی؟!
ـ هیس! آرام باش برادر! صدای ما را هیچکس نباید بشنود.
خیار فروش شاید ترسیده باشد؛ با چشمان وادریده به هرسو نگاه میاندازد.
یار امام خودش را جلوتر میسازد و میگوید:
ـ خیارها و طبق آن را به هر قیمتی باشد میخرم، به شرط اینکه لباسهایت را با لباس من عوض کنی.
خیار فروش با تردید نگاه به او میاندازد و میپرسد:
ـ این طبق رنگ و رو باخته و لباس کهنة من چه فایدهای برایت دارد؟!
یار امام دهان خود را بیخ گوش خیارفروش میچسباند و میگوید:
ـ کارت نباشد. تو لباسهای من را بپوش و دنبال کار خودت برو.
صدای خیارفروش شادمانی و رضایت را در خود نهفته دارد:
ـ قبول است؛ زود لباسهایت را در بیاور...
چند دقیقه بعد، یار امام طبق بر سر نهاده و با صدایی بلند فریاد میکشد:
ـ آهای! خیار... خیار... خیار تازه دارم...
انگار کسی در پشت دیوار خانهای منتظر شنیدن صدای اوست؛ همان خانهای که خیارفروش ناشی پشت دیوارش به عمد ایستاده و مرتب فریاد میکشد. درِ آن خانه گشوده میشود. از میان تاریکیِ داخل صدایی شنیده میشود:
ـ خیار فروش! صاحبخانه خیار میخواهد.
با شتاب به سوی صاحب صدا میرود. میخواهد با همان طبق وارد خانه شود که چارچوب درمانع میشود. مردی که داخل ایستاده است، کمک میکند تا طبق از چارچوب در رها شود و زیر لب میگوید:
ـ خوش آمدی؛ امام منتظر توست.
خورشید نمیمیرد
تمام درها به ظاهر روی امام صادق (ع) بسته است؛
یاران و شیعیان امام از ملاقات با او منع گشتهاند؛
دانشگاه اسلامی امام صادق (ع) مدتهاست که تعطیل شده است؛
حتی نزدیکان و خویشاوندان ایشان با سختی میتوانند امام خود را دیدار کنند؛
محرومیتهای اقتصادی شدیدی علیه امام به اجرا درآمده است؛
و...
اما هنوز هم نتوانستهاند از نفوذ کلام امام صادق (ع) جلوگیری کنند؛ نوری را که خدا برافروخته است، هیچکس نمیتواند خاموش کند.
نگاه امام صادق (ع) به این حوادث و رویدادها نگاهی خدابینانه و الهی است. سخن امام هرچند به ظاهر با یاران خویش است؛ اما بازگو کنندۀ بینش خدایی است: «شما مؤمن نیستید تا هنگامی که مورد اطمینان مردم نباشید و مصیبت را مانند نعمت نبینید. بدانید که شکیبایی بر بلا از سلامتی درزمان نعمت داشتن، برتر است.»
اینک که امام در میان دانشجویانش نیست، سخنان گهربارش که هست. هر کسی بخواهد به مقام مؤمنان و رستگاران برسد، میتواند به کلامی از سخنان گهربار امام تمسّک جوید.
مؤمن و رستگار کیست؟
امام صادق در این باره فرموده است: «مؤمن دارای هشت صفت است: در سختیها و گرفتارهای زندگی باوقار بوده و خود را نمیبازد. هنگام بلا و مصیبت، شکیباست. در نعمت و آسایش، سپاسگزار است. به هرچه خدا روزیاش کرده است، قناعت میکند. به دشمنان خویش ظلم و ستم روا نمیدارد. به خاطر خوشنودی دوستانش، کاری را که نمیتواند انجام دهد، به گردن نمیگیرد. بدنش از او (به خاطر عبادت زیاد) در زحمت و رنج است. مردم از او در آسایش هستند.»
روزی دیگر فتوایی تازه از امام صادق (ع) در میان مردم پخش میشود: «اگر خلیفة ظالم و ستمکاری بخواهد مسجدی بنا کند، او را در این کار یاری نکنید.»
دستگاه قضاوت در حکومت ظلم و ستم نیز از فتوای بیدار کنندۀ امام صادق (ع) برکنار نمیماند: «اگر اختلاف و دعوایی در میان شما دوستداران ما پدید آمد، جست و جو کنید و ببینید در میان شما چه کسی است که از گفتههای ما بهتر میداند. او را در میان خویش به عنوان قاضی بشناسید. آگاه باشید که من او را به این پست برمیگزینم و شما باید اختلاف و دعوایتان را پیش او ببرید...»
تا چه زمانی میتوان به این برنامه ادامه داد؟
امام صادق (ع) که به خوبی از اندیشهها و توطئههای حکومت ظالم عباسی آگاه است، فرمانهایی دیگر به گوش یارانش میرساند؛ فرمانهایی که نشان دهندۀ راه صحیح زندگی در چنین روزهایی است: «شما باید که مبلّغانِ خاموش ما باشید. مردم را با رفتار و گفتار نیکوی خویش با ما آشنا کنید. اسراری را که از ما میدانید، پنهان کنید و به گوش هرکس نرسانید. کسی که سرّ ما را فاش سازد، مانند کسی است که با شمشیر خودش ما را به قتل برساند، شاید هم گناه او بزرگتر باشد...»
حاکم مدینه برای منصور خلیفة عباسی مینویسد: «جعفر بن محمد را در خانهاش حبس کردهایم. هیچکس از شاگردان و یاران او از دست ما در امان نیست. تمام دارایی و مِلک او را به اختیار خویش درآوردهایم. سخنگویان ما بر منبر و هر کوی و بام از او و پدرانش بدگویی میکنند... اما... اما نفوذ کلام و اعتبار او هر روز در میان مردم بیشتر میشود. او در حال حاضر خطرناکترین دشمن حکومت عباسی است و ما نمیدانیم چه رفتاری دربارهاش داشته باشیم. خود خلیفة مسلمین باید در این باره فرمان دهد.»
منصور دوانیقی با خواندن این نامه هوش و حواس از دست میدهد. کارش دارد به آشوب فکر و جان میانجامد. خواهشها و خروشهای فروخوردهاش، بالا آمده و خود را نشان میدهند. نوعی خستگی همراه با بیزاری از همه کس و همه چیز به او دست داده است. کسی نیز از درونش فریاد میکشد: «باید کار را خاتمه دهی؛ پدران تو با پدران او چه کردهاند؛ تو نیز به راه آنان برو...»
منصور دوانیقی مثل آدم تمام شدهای میماند. فکر میکند اگر دیر بجنبد، امروز یا فردایی نتواند بر پا بایستد و حرف و سخنی را بر زبان آورد.
آن صدای ناهنجار و گنگ که چاره را برای او نمایان ساخته است، دوباره و دوباره درگوشهایش پیچیده و زنگ میزند: «همان کاری را که پدرانت کردهاند، با او بکن...»
ناگهان یاد سخن امام صادق (ع) میافتد که در ملاقاتی با او گفته بود: «ای منصور! بردبار باش؛ زیرا بردباری پایة علم است و تو را باز میدارد که از قدرت خویش سوء استفاده کنی.»
در همان روزهایی که امام صادق (ع) را در دسترس خویش داشت، تصمیم گرفته و حتی سوگند یاد کرده بود که امام را به قتل برساند. اما در هنگام عمل و دیدار، اسیر ابهت و جلال و مقام امام گشته و از تصمیم خویش منصرف شده بود.
اما اینک میان او و جعفر صادق (ع) فاصلهای زیاد است و او مجبور نیست چشم در چشم امام بدوزد. برای همین است که تصمیم نهایی خویش را گرفته و نامهای برای حاکم مدینه مینویسد: «... سمّی مهلک را به جعفر بن محمد بخورانید تا برای همیشه از او خلاصی یابیم.»
نگاهی کوتاه به زندگی امام صادق (ع)
امام جعفر صادق (ع) ششمین پیشوای شیعیان جهان، در روز هفدهم ماه ربیعالاوّل از سال 83 هجری در مدینه به دنیا میآید.
پدر ایشان، حضرت امام محمّدباقر(ع) و مادرشان «اُمّ فَروَه» نام دارد. «ام فروه» دختر قاسم بن محمدبن ابوبکر است.
کُنیة امام صادق (ع)، ابوعبدالله میباشد.
امام صادق (ع) در زمان امامت خویش با چند خلیفة عباسی به نامهای «یزید بن عبدالملک»، «سفّاح» و «منصور دوانیقی» معاصر است. دو خلیفة اول و دوم معاصر با امامت ایشان، سختگیری زیادی نسبت به امام صادق(ع) نشان نمیدهند. بر همین اساس است که فعالیت علمی امام در این روزگار آغاز شده و اوج میگیرد.
امّا «منصور دوانیقی» به علت دارا بودن خصوصیات بسیار پست اخلاقی، نسبت به موقعیت درخشان امام صادق (ع) دچار کینه حسادت میگردد و به کارشکنی علیه امام میپردازد.
دوران امامت حضرت صادق (ع) 34 سال ادامه مییابد (از سال 114 تا 148 هجری) این دوره، دوران شکوفایی تعالیم و بنیانهای فکری مذهب تشیّع به حساب میآید. امام صادق (ع) از فرصت درگیری و مخاصمة حکومت جدید بنیعبّاس و حکومت قبلی بنیامیه به خوبی استفاده میکند. حوزة علمیة امام که در حقیقت، بزرگترین دانشگاه اسلامی آن روزگار است، در گسترهای وسیع تشکیل میشود. این دانشگاه، حدود چهارهزار دانشجو دارد که چهرۀ اسلام ناب محمد (ص) و علی (ع) را از زیر حجاب ممنوعیتهای بنیامیه و بنیعباس آشکار میسازد.
منصور دوانیقی که پیوسته در جریان فعالیتهای اجتماعی علمی امام صادق (ع) قرار دارد، عاقبت تصمیم به قتل ایشان میگیرد. به دستور او و توسط حاکم مدینه، سمّی قوی به امام خورانیده میشود و ایشان را در سّن 65 سالگی به شهادت میرساند.
روز شهادت حضرت امام صادق (ع)، 25 شوّال سال 148 هجری است. بدن مطهّر امام را در شهر مدینه و قبرستان بقیع در کنار بدنهای مطهّر پدر امام باقر (ع) جد؛ امام زینالعابدین (ع) ـ و امام حسن (ع) دفن میکنند.
منابع:
شیعه در اسلام, علامه طباطبایی.
منتهی الآمال, علامه مجلسی.
اصول کافی, شیخ کلینی.
دایرة المعارف شیعه, جوهریزاده.
زندگانی امام صادق (ع), عمادزاده.
احیاگر تشیع, علی قائمی.
و...