پنجشنبه ۲ آبان ۱۳۸۷ - ۰۶:۳۶
۰ نفر

رضا شیرازی : مدینه، شهر پیامبر بود؛ جایگاه نزول وحی الهی. اما این روزها، مدینه به مرکزی علمی تبدیل شده است. مردم از گوشه و کنار به مدینه روی آورده‏اند.

 امام صادق(ع) تدریس خویش را آشکار و علنی ساخته است. اینک که قدرت و حکومت، در حال جابه‌جایی و انتقال از «بنی‎امیه» به «بنی‏عبّاس» است، کسی کاری به کار امام صادق(ع) ندارد. ایشان می‏توانند شاگردان و دوستداران خویش را جمع‎کرده و مرکز علمی مهمی را پدیدار سازد.

 پدر او امام باقر(ع) مجبور بود با عده‏ای کم و پنهانی کلاس درس تشکیل دهد؛ زیرا حکومت بنی‏امیّه این کار را نمی‏پسندید. امّا اینک حکومت بنی‏امیه رو به ضعف و ناتوانی گذارده است. مردان بنی‏عبّاس در گوشه و کنار سرزمین وسیع اسلامی قد برافراشته و داعیة حکومت دارند؛ بنابراین خلفای بنی‏امیّه چنان دغدغة خاطری دارند که نتوانند مزاحم دانشگاه امام صادق(ع) شوند.

در میان شاگردان امام صادق(ع) افراد مختلفی دیده می‏شوند؛ از همة فرقه‏های اسلامی دانشجویانی در مقابل مقام علمی امام زانو بر زمین می‏نهند؛ حتی کسانی هم که به امامت ایشان اعتقادی ندارند، از اقیانوس علم امام صادق(ع) بهره‏می‏برند.

 اگر به مرکز علمی امام بیایی، مردمی از کوفه، بصره، حجاز، عراق و حتّی قم را می‏بینی که اینجا هستند. گروهی از مردم مدینه نیز فرزندان خود را نزد ایشان فرستاده‏اند تا در محضرش تحصیل کنند.

 امروز که در مجلس تدریس ایشان حاضر شدم، احساس کردم که نگاه ایشان به‏گونه‏ای دیگر است؛ اما هیچ حرفی به من نزدند. بعد از پایان درس صدایم کرده و فرمودند:

 ـ ابوهارون! چند روز است که تو را ندیده بودم.
 سر بالا و پایین بردم و گفتم:
ـ ای پسر پیامبر! علّت غیبت من، تولد فرزندم بود؛ خداوند پسری به من عنایت کرده است.
 امام(ع) تبسم کرد و فرمود:
ـ خداوند قدم او را برایت مبارک گرداند! راستی، نام او را چه گذاشته‏ای؟
 گفتم: محمّد.
امام با شنیدن این نام، صورت خود را نزدیک زمین بردند، به اندازه‏ای که نزدیک بود چهره‏اش بر زمین بچسبد و تکرار می‏کردند:
ـ محمّد! محمّد! محمّد!
 وقتی سر بالا آوردند، فرمودند:
ـ جان خودم، مادر و پدرم و تمام اهل زمین فدای رسول خدا باد!

 من سخنی نگفتم. آن‏قدر از دیدن رضایت امام شادمان شده بودم که هیچ حرفی نمی‏توانستم بر زبان بیاورم. دلم چه می‏خواست؟ دوست داشتم باز هم از ایشان کلامی بشنوم. انگار که امام از آرزویم آگاه بود که ادامه دادند:

ـ ابوهارون! مبادا به این فرزندت دشنام داده و یا او را تنبیه کنی و یا در حقّش بدی نمایی. بدان هر خانه‏ای که در آن نام محمّد باشد، هر روز به فرمان خداوند، پاکیزه و تقدیس می‏شود.

سرم را بالا آوردم و به او چشم دوختم:
 مردی که آثار جلالت رسول خدا از سیمایش هویدا بود؛ کسی حق و جرأت نداشت با ایشان بدون دلیل لجاجت کرده و سخن بیهوده‏ای بر زبان آورد؛ زیرا همه می‏دانستند که علم و دانش او پیوند با علم و دانش رسول خدا دارد و....
 چرا از نامی که بر فرزندم نهاده‏ام، بر خویشتن نبالم؟!

آن شب بارانی

 روز, خورشید که در ناف آسمان می‏نشیند، به خاک و صخره و کوه، آتش می‏پاشد؛ تن به خانه‏ها می‏کشاند و به هرچه هست از خشک و تر گرما می‏دهد.

 این، حکایت روزهای مدینه است؛ اما شب‏ها چه؟
شب‏ها نیز همه چیز و همه جا گرم است. انبوه خستگی از گرمای خورشید را حتی بر چهرة خاک نیز می‏توان دید.

 کاش باران ببارد!

 بارش باران یک پدیدة شادمان کننده برای مردم مدینه است؛ بعد از باریدن باران، دمِ نمناک که بوی خاک در خویش دارد، همه جا احساس می‏شود؛ تشویش و دلهرة گرمای روز را از آدم می‏گیرد و دلت می‏خواهد زیر بارش باران از خانه بیرون بیایی و تن را در عطر بویناک خاک شست وشو بدهی و نفسی تازه کنی.

آن شب، باران می‏بارید که از خانه بیرون آمدم. هوا تاریک بود. چشم چشم را نمی‏دید. می‏خواستم در آن تاریکی چه کنم و کجا بروم؟

هیچ‏جا؛ برای هدفی از خانه بیرون نیامده بودم تا جایی خاص بروم و کاری انجام بدهم. فقط دوست داشتم که همراه خاک و سنگ‏های تشنه که قطره قطرة باران را می‏چشیدند و می‏نوشیدند، در لذّت و آرامش آنها شریک باشم.

 تازه به راه افتاده بودم که در تاریکی غلیظ کوچه کسی را دیدم: مردی که کیسه‏هایی بر دوش نهاده بود و سوی سایبان «بنی‏ساعده» می‏رفت.
 مردان مدینه هرگاه می‏خواستند دربارة موضوعی به شور و گفتگو بنشینند، آنجا می‏رفتند تا به پناه سایة آنجا از هُرم خورشید در امان باشند. شب‏ها نیز این مکان، محل استراحت و خواب بی‏خانمان‏های مدینه بود....

 در اندیشه‎‏های خودم غرق بودم و بدون آنکه بخواهم، دنبال آن مرد کشیده شدم.
 در میان راه ناگهان کیسه‏ای از دوش او به زمین افتاد. ایستاد و با صدایی آرام گفت:
ـ خدایا! آنچه را بر زمین افتاده است، به من برگردان!
 با شنیدن همین کلام کوتاه او را شناختم؛ او کسی نبود مگر امام صادق(ع). جلو رفتم و سلام کردم. او پاسخ سلامم را داد و با دقت به چهره‏ام نگاه کرد و پرسید:
 ـ تو هستی معلّی بن خُنیس؟!
 گفتم: بله؛ فدای شما شوم.
 کیسه‏هایی را که بر دوش داشت، کنار پاهایش روی زمین گذاشت. بعد هم زانو خم کرد و بر زمین نشست. من نیز کنارش بر زمین نشستم، به اندازه‏ای نزدیک امام بودم که صدای نفس‎هایش را می‏شنیدم. اما به صورتش که نگاه کردم غیر از سفیدی چشم‏هایش که در تاریکی برق می‏زد، چیزی نمی‏دیدم.

 امام در حالی که دست بر زمین می‏کشید، گفت:
 دست بر زمین بکش و هرچه یافتی جمع کن و به من بده.
ـ دست بر زمین کشیدم و چند قرص نان را در تاریکی پیدا کردم و به ایشان دادم.
امام صادق(ع) نان‎‎ها را می‎‎گرفت و یکی‎یکی داخل کیسه می‎‎گذاشت. بعد از زمین برخاست و آمادۀ حرکت شد. به ایشان گفتم:
ـ فدایت شوم! اجازه بده یکی از کیسه‎‎ها را من بر دوش بگذارم و برایتان بیاورم.
او فرمود:
ـ من خودم باید این کار را انجام بدهم؛ اما به تو اجازه می‎‎دهم که همراهم بیایی.
دنبال حضرت حرکت کردم تا به سایبان «بنی‎‎ساعده» رسیدیم. گروهی از فقیران مدینه که زیر سایبان پناه برده بودند، همچنان خوابیده بودند. حتی بارش باران هم آنان را بیدار نکرده بود.

امام صادق(ع) به هر کدام از آنان که می‎‎رسید، قرصی از نان و گاهی نیز دو قرص نان کنار سرش بر زمین می‎‎گذاشت و می‎‎گذشت. به آخرین نفر از آن عده هم قرص نانی رسید. من که از این داد و ستد یک طرفة امام حیرت‎زده بودم موقع بازگشت گفتم:
ـ فدایتان شوم! شما به همة فقیران بخشش روا داشتید، در حالی که چهره‎‎هایشان را نمی‎دیدید و آنان را نمی‎‎‎‎شناختید!

امام حتی کلمه‎‎ای کوتاه هم بر زبان نیاورده و همین‎طور به راه خودش ادامه می‎‎داد. من قدم تندتر کردم تا خود را به ایشان برسانم و در همان حال گفتم:
ـ منظورم این است که شاید عده‎‎ای از آنان در گروه شیعیان و دوستداران شما نباشند و ...
امام لحظة کوتاهی ایستاد. سربرگرداند و نگاه به من دوخت. اما باز هم در تاریکی غلیظ، چیزی غیر از سفیدی چشم‎‎هایش را نتوانستم ببینم.

در دلم آمد که شاید نتوانسته‎‎ام مقصودم را به روشنی بیان کرده باشم.
حالا امام دربارۀ من چه می‎‎اندیشید و چگونه قضاوت می‎‎کرد؟
با هر دشواری که بود، خودم را آماده کردم تا حرف آخر را بزنم:
ـ شاید... شاید... در میان آن فقیران، دشمنان شما نیز وجود داشتند! امام دوباره ایستاد و رو به من برگرداند و گفت:
ـ ما به خوبی همة آن عده را می‎‎شناسیم. بدان که اگر آن مردم شیعة ما بودند، هرچه را که داشتیم، با ایشان قسمت می‎‎کردیم.

خانه‎‎ای در بهشت

مرد جَبَلی باید که سرحال باشد. چرا که نباشد؟! پول در آوردن برایش مثل آب خوردن بود، اما دنیا پیش چشمش قیمت نداشت؛ مثل یک دانة خرما. خیلی دست و دل‎باز بود؛ اما خدا برایش ساخته بود که هیچ وقت کم و کسری در زندگی پیدا نمی‎‎کرد.

دلش در زندگی خیلی خوش بود؛ خوش برای همه چیز. اما یک چیز خاص بیش از همه او را بندة خودش ساخته بود. او به همان یک چیز خیلی دل خوش بود.
دلخوشی برای چه؟
اینکه از شهر و دیار خویش سالی یک مرتبه راه می‎‎افتاد برای زیارت خانة خدا؛ اما فقط برای زیارت خانة خدا نبود که احساس دلخوشی فراوان می‎‎کرد؟ بلکه در راه باید از مدینه می‎‎گذشت.

مدینه؛ شهر یادها و یادگارها

پیامبر خدا بیش از ده سال از عمرش را در این شهر مانده بود. بعد از او این شهر همچنان یادگارهای گرانبهایی از پیامبر را در خود داشت؛ و اینک بهترین یادگار در مدینه، یک نفر بود:
امام صادق (ع)؛  فرزند رسول خدا؛ یادگار آخرین پیامبر که اینک امام مسلمین است.
بیچاره باید می‎‎بودی که به مکّه کوچ کنی، از مدینه بگذری و به دیدار امام صادق (ع) نرسیده باشی.

مرد جبلی به مدینه که می‎‎آمد، خدمت امام می‎‎رسید و چند روزی را به شوق دیدار و معاشرت با او در خانه‎‎اش می‎‎ماند.

امام صادق (ع) میهمان خود را به نیکی و شایستگی پذیرایی می‎‎کرد؛ آن‎گونه که مرد جبلی احساس می‎‎کرد اینجا خانة دوم خودش است و اقامتش را طولانی می‎‎ساخت.
آخرین بار که به حج آمده بود، با خودش اندیشه کرد: چه خوب است خانه‎‎ای برای خودم در مدینه بخرم که این‌همه مزاحم امام نباشم. هرچند که ایشان مرا در تمام روزهایی که در مدینه هستم با روی گشاده و شایسته می‎‎پذیرد؛ اما بهتر است من نیز برای خودم خانه‎‎ای داشته باشم.

با همین اندیشه بود که آن روز خدمت امام عرض کرد:
ـ تصّدق سرتان بشوم. من ده هزار درهم همراه خودم دارم. اکنون آن را به شما می‎‎سپارم. امیدوارم دستور فرمایید با این پول خانه‎‎ای در مدینه برایم خریداری کنند.
بعد هم کیسه‎‎های درهم را پیش پای امام بر زمین گذاشت.
امام پرسید:
ـ آیا در خانة ما احساس سختی می‎‎کنی؟

مرد جبلی که تحت تأثیر پذیرایی و بزرگ‎منشی امام صادق (ع) بود، جواب داد:
ـ ای پسر رسول خدا! مگر عقلم را از دست داده باشم که برای راحتی و آسایش خودم در خانة شما شک و تردید به دل راه دهم. اما... اما این ده‌هزار درهم پولی است که برای آن فکری نکرده بودم و یک مرتبه به دلم رسید تا با آن خانه‎‎ای در مدینه بخرم.
امام صادق (ع) دیگر چیزی نپرسید.

مرد جبلی فردا صبح از امام خداحافظی کرد تا برای زیارت خانة خدا به مکّه برود.
نزدیک یک ماه گذشت. وقتی مرد جبلی از حج برگشت، خدمت امام رسید و پرسید:
ـ آیا برایم خانه‎‎ای خریدید؟
امام صادق (ع) فرمود:
ـ بلی.
بعد هم کاغذی را که نوشته‎‎ای بر آن بود، به مرد جبلی داد.

مرد جبلی کاغذ را گشود و نوشتة آن را آرام آرام خواند: «به نام خداوند بخشایندة مهربان. این، قبالة خانه‎‎ای است که جعفربن محمد برای دوست اهل جبل خویش خریده است. آن خانه، در بهشت برین خداوند واقع است که به چهار حد محدود است:
حدّ اول، به خانة رسول خدا که درود خداوند بر او باد! ـ
حدّ دوم، به خانة امیرالمؤمنین علی که بر او درود خداوند باد! ـ
حدّ سوم، به خانة حسن بن علی که بر او درود خداوند باد!
و حدّ چهارم، محدود به خانة حسین بن علی است؛ که درود خداوند بر او باد!
مرد جبلی هق‎هق گریه‎‎اش بلند شد. امام صادق (ع) پرسید:
ـ آیا از این خانه راضی هستی؟
در دل مرد جبلی غوغایی برپا بود؛ روزگار مرا می‎‎بینی که چه معاملة پرسودی کرده‎‎ام!
چرا باید در سود این معامله تردید و شک داشته باشم؟!
پس چرا سکوت کرده‎‎ام و حرفی نمی‎‎زنم من؟!
در حالی که شانه‎‎هایش از شدت شادمانی می‎‎لرزید، گفت:
ـ فدایت شوم! به این خانه بسیار راضی هستم.

امام صادق (ع) با شنیدن این حرف فرمود:
ـ من پول خانه را میان فرزندان حسن و حسین که درود خدا بر آنان باد پخش کردم. امیدوارم خداوند آن را از تو قبول کرده و پاداش نیکوی بهشت را به تو عطا فرماید!...
مرد جبلی آن نوشته را تا پایان عمر نزد خودش نگه داشت و از آن مراقبت می‎‎کرد. او به خویشان خودش وصیت کرد: «وقتی مُردم، این نوشته را در قبر من بگذارید.»
خویشان او بنابر وصیت، نوشته را روی قبر وی گذاشتند. روز دیگر که برای فاتحه‎خوانی رفتند، همان نوشته را دیدند که روی قبر است. آن را گشودند و دیدند که در دنبالة نامه این سطر آمده است:«سوگند به خداوند، که جعفربن محمد به آنچه گفته و وعده داده بود، وفا کرد!»

 دانشگاه اسلامی

من تمام دانش مردم را در چهار چیز یافتم:
اول، باید هرکس پروردگار خویش را بشناسد.
دوم، باید بداند که خداوند درباره‎‎اش چه خواهد کرد.
سوم، باید بداند که خداوند از او چه می‎‎خواهد.
چهارم، باید بداند انجام دادن چه کارهایی او را از دین خویش بیرون می‎‎برد.
اینها، جملات امام صادق (ع) است که برای شاگردانِ دانشگاه خویش سرلوحه قرار داده است. امّا وقتی یک مسلمان با همین چهار دستور مهم امام راه خویش را تشخیص داد، چگونه باید عبادت کند؟
امام صادق (ع) در این باره به دانشجویان خویش رهنمود می‎‎دهد:
ـ به پروردگارت اعتماد کن تا درگروه مؤمنان قرار بگیری.
به روزی و قسمت خویش راضی باشی تا بی‎‎نیاز شوی.
ـ شکرگزاری باعث افزونی نعمت و دور بودن از فقر است.
ـ ادای یک نماز واجب، از انجام دادن بیست حج بهتر است؛ و یک حج بهتر است از یک خانة پر از طلا که همة آن در راه خدا صدقه داده شود.
ـ روزه، سپری در مقابل آتش جهنم است.
ولی دنیا در نگاه امام صادق (ع) چگونه وصف می‎‎شود؟
امام صادق (ع) به شاگردان خویش می‎‎آموزد که:
ـ مَثَلِ دنیا مانند آب دریاست؛ هرچه آدم تشنه از آن بیشتر بنوشد، تشنه‎‎تر خواهد شد تا اینکه بمیرد.
ـ هرگاه خداوند خیر و صلاح بنده‎‎ای را بخواهد، او را نسبت به دنیا بی‎‎رغبت کرده و نسبت به دین خودش آگاه ساخته و عیب‎‎های او را برایش نمایان می‎‎سازد. بدانید که به هرکس چنین چیزهایی داده شود، خیر دنیا و آخرت داده شده است....

این عقاید و سخنان امام صادق (ع) در میان اندیشمندان مدینه انتشار یافته است. اما خود ایشان اهل کار و تلاش فراوان در همین دنیاست. اکنون که او در سن پیری است، در عوض استراحت و گوشه‎‎گیری، باز هم کار و فعالیت خویش را ادامه می‎‎دهد.

شنیده بودم که معاذ از یاران و دوستان او به گوشه‎‎گیری از اهل دنیا پرداخته است. او سرگرم عبادت و نماز و دعا بود و فقط با درآمدی که داشت، زندگی خود را می‎‎گذراند. روزی او به دیدار امام رفته و گفته بود:

ـ ای پسر رسول خدا! از دنیا و اهل آن گریخته‎‎ام و با درآمد اندکی که دارم، زندگی خود را می‎‎‎‎گذرانم. دلم هم نمی‎‎خواهد که دوباره به کسب و کار مشغول شوم.
امام به او فرموده بود:
ـ اگر از کار و کسب دست بکشی و فقط به گوشه‎‎گیری از مردم و عبادت مشغول باشی، کم کم عقل تو کاهش می‎‎یابد و کسی از خدماتت بهره نمی‎‎گیرد. پس بهتر است به میان مردم بروی و به داد و ستد با آنان مشغول شوی...

من این ماجرا را به خوبی در خاطر دارم؛ اما باز هم دلم آرام نمی‎‎گرفت و نمی‎‎توانستم این حرف را بپذیرم. چرا؟! زیرا همیشه فکر می‎‎کردم که این دنیا را باید رها ساخت و به اهلش واگذارد. اما با همین دو چشم خودم می‎‎دیدم که او به مزرعه‎‎اش می‎‎رود؛ بیلی در دست می‎‎گیرد تا زمین را آبیاری کرده و نهر آب پدید آورد. او آب در جویبار روان می‎‎سازد؛ مزرعه و درختان را آبیاری می‎‎کند و می‎‎گوید: «من در مزرعه‎‎ام کار می‎‎کنم تا اینکه عرق از سر و رویم فرو ریزد. پروردگار می‎‎داند که در طلب روزی حلال هستم.»

با همة این شنیده‎‎ها و دیده‎‎ها عاقبت یک روز طاقت نیاوردم. همان روزی که گذرم به باغش افتاده بود و او را دیدم که سرگرم کار و تلاش است. بی‎‎آنکه متوجه من شود، جلوتر رفتم. با نوک تیز بیل، خاک پای نخل را می‎‎شکافت تا آب به آن برسد. وقتی سر بلند کرد، زودتر از من سلام کرد. در حالی که شرمنده شده بودم، جواب سلام را دادم و گفتم:
ـ از کار شما تعجب می‎‎کنم، زیرا در سنِ پیری به دنیا دل بسته‎‎اید و چنین عرق می‎‎ریزید.
امام سر پایین برد و با بیل به زیر و رو کردن خاک مشغول شد. در همان حال نیز جوابم را داد:
ـ ای سفیان ثوری! راضی و شادمان هستم که پروردگار را در چنین حالی ملاقات کنم و با ریختن عرقِ پیشانی، مخارج زندگی خود و خانواده‎‎ام را تأمین کنم.
من چه می‎‎توانستم بگویم؟
چنان تندبادی بودم که به خیال خویش آمده بودم تا بخروشم و فضل و دانایی خود را نمایان سازم؛ اما حالا مرغی را می‎‎مانستم که سر به زیر بال فرو برده است.

امام در حالی که با نوک بیل توده‎‎ای گلی را جا به جا می‎‎کرد, ادامه داد:
ـ برای طلبِ روزی حلال هر روز از خانه‎‎ام بیرون می‎‎آیم، تا نیازمند افرادی چون تو نباشم...

شجاعت امام صادق(ع)

محمّد بن ابراهیم حاکم کوفه کشته شده است؟
او را چه کسی و با چه انگیزه‎‎ای کشته است؟
هیچ‎کس و هیچ چیزی شناخته و دانسته نیست.

اما برای حکومتِ عباسی مشخص است که باید از این ماجرا استفادۀ تبلیغاتی نماید.
اینک تنها جریانی که تهدیدی جدی برای این حکومت به حساب می‎‎آید، نهضت بیداری‎بخش و آگاه‎کنندۀ شیعه است؛ پس باید که این نهضت درهم کوبیده شود.

حاکم مدینه به همین مقصود شوم و نامیمون به منبر می‎‎رود و به رسم حاکمان دیگر ظلم و جور، ابتدا به تعریف و تمجید از منصور خلیفة عباسی پرداخته و در ادامه می‎‎گوید:
ـ ... ای مردم مدینه! محمد بن ابراهیم که بر کوفه حکومت داشت، کشته شده. قاتل کیست و چرا او را کشته است، هنوز خبری در این مورد به من نرسیده است. اما مگر می‎‎شود شیعیان را در این ماجرا بی‎‎تقصیر دانست. ای مردم! باعث و بانیِ تمام این ماجراها علی است؛ او که با مردم مؤمن جنگید و فساد و آشوب برپا کرد و چیزی را طلبید که در اندازه و مقام او نبود، باعث تمام این ماجراهاست....

امام صادق (ع) که در مسجد نشسته است، از جا برمی‎‎خیزد و می‎‎فرماید:
ـ هر سخنی که از خیر و خوبی دربارة منصور گفتی، در حقیقت ما اهل آن خوبی هستیم نه شما. اما آنچه از بدی بر زبان آوردی، تو و رفیقت منصور به آن شایسته‎ترید. بدان که تو بر جایگاه ناحقی قرار گرفته‎‎ای و شایستة چنین مقامی نیستی!

امام سپس رو به مردم کرده و ادامه‎‎ می‎‎دهد:
ـ آیا می‎‎خواهید شما را به پست‎‎ترین مردم در روز قیامت و زیانکارترین آنان خبر بدهم؟
حاکم مدینه به غیظ بر افروخته و شعله‎‎ور است. اما نگاهش که به نگاه مردم می‎‎افتد، می‎‎فهمد که باید آرام بگیرد. امام صادق (ع) می‎‎فرماید:
ـ او کسی است که آخرتش را به دنیای خود فروخته است. او همین مرد فاسق است.
و با دست حاکم مدینه را نشان می‎‎دهد. بعد هم سینه راست کرده و به آرامی از مسجد خارج می‎‎شود.

وقتی خبر این ماجرا به خلیفه منصور می‎‎رسد، او برای آرام ساختن اوضاع نامه‎‎ای به امام صادق می‎‎نویسد. در میان جملات نامه این عبارت بیشتر خودنمایی می‎‎کند: «همة مردم از ما می‎‎ترسند؛ چرا تو از ما نمی‎‎‎‎ترسی؟! شایسته است گاهی به عراق بیایی و ما را دیدار کنی.»

امام در پاسخ او می‎‎نویسد: «ما کاری نکرده‎‎ایم که باعث ترس از تو بشود. نزد تو هم از آخرت و پاداش و ثواب آن بهره‎‎ای نیست که ما را به آن امیدوار گرداند و دارای مقام و موقعیتی هم نیستی که برای مبارک‎بادگویی نزدت بیاییم. از سوی دیگر، گرفتار رنج و عزایی هم نشده‎‎ای که برایت تسلیت و تعزیت طلب کنیم؛ پس ما را با تو چه کار؟»

مدتی بعد منصور نامه‎‎ای دیگر به امام می‎‎فرستد: «چرا نزد ما نمی‎‎آیی تا ما را نصیحت کنی؟»
امام در جواب او می‎‎نویسد: «کسی که قصدش دنیا باشد، تو را نصیحت نمی‎‎کند؛ و آن که مقصدش قیامت است، همدم و مصاحب تو نخواهد شد.»

باز هم منصور حیله‎‎ای دیگر می‎‎اندیشد. او بارها و بارها به امام اتهام زده است که از طرفداران خودش پول جمع‎‎آوری می‎‎کند تا برای خرید سلاح و جنگیدن با حکومت مصرف شود. برای همین است که فرمان داده تا امام صادق (ع) هیچ پولی از مردم دریافت نکند.
یک روز مرد ناشناسی به خانة امام صادق (ع) می‎‎آید. او چندین کیسة درهم و دینار همراه خودش آورده است. وقتی خدمت امام می‎‎رسد، می‎‎گوید:
ـ ای پسر رسول خدا! این سکه‎‎های طلا و نقره از سوی شیعیان شما جمع‎‎آوری شده است. امیدوارم قبض رسیدی به من بدهید تا آن را نشان صاحبان پول‎‎ها بدهم.

امام که به امداد الهی دانسته است این مرد جاسوس منصور است و می‎‎خواهد مدرکی از او بگیرد، کیسه‎‎های پول را به سوی مرد جاسوس پس می‎‎زند و می‎‎گوید:
ـ برو و دیگری را فریب بده؛ من به راز تو آگاه هستم.
جاسوس به بغداد می‎‎رود و ماجرایش را تعریف می‎‎کند.
اینک، حسادت و کینة منصور همچون آتش افروخته‎ای است که گُل انداخته و شعله‎‎ور شده است. او در برابر اندیشه و آگاهی امام صادق (ع) خود را شکست‎خورده می‎‎بیند، شکست‎خورده‎‎ای که طاقت و تحمّل زنده ماندن رقیب خویش را ندارد.
باید کاری کرد؛ کاری که خاطر را برای همیشه آسوده نگه داشت.

نقشة قتل امام صادق (ع) که از مدت‎‎ها قبل در اندیشه‎‎اش راه پیدا کرده بود، این روزها آرام آرام رنگ بیشتری می‎‎‎‎گیرد. او چاره‎‎ای غیر از برگزیدن این راه در مقابل خویش نمی‎‎بیند. اما باید ابتدا مقدماتی را فراهم ساخت و پیرامون امام را خلوت ساخت. اگر امام تنها شود، بهتر می‎‎توان نقشة شوم را اجرا کرد.

بر همین اندیشه است که نامه‎‎ای به حاکم مدینه می‎‎فرستد: «به رسیدن این نامه، هر کس از یاران و طرفداران جعفر بن محمد را که به خانۀ او رفت و آمد می‎‎کنند، دستگیر کرده و به مجازات برسان.» 

ملاقات ممنوع

آسمان همچنان گرفته است. باد گرمی که خاک و غبار و ریزه‎‎های شن با خودش دارد، از سمت بیابان راه گرفته و می‎‎آید. مردم ساکت، خانه‎‎ها در سکوت، کوچه‎‎ها بی‎تحرّک و نشاط. انگار همه چیز منتظر و معلّق است. واقعه‎‎ای شاید که بخواهد خود را نمایان سازد و این طور نمی‎‎شود.

مردم را چه می‎‎شود؟

لب به دندان گزیدن؛ خون دل خوردن؛ به خود پیچیدن از دردی درونی؛ گونه به سیلی سرخ نگه داشتن؛ غصه‎‎ها در دل نهفتن و به ناچاری یا ترس، دم فروخوردن و یک کلام، شاید خار در چشم خلیده داشتن و....
این روزها دوستداران امام شناسایی شده‎‎اند و دانشجویان دانشگاه جعفری در کار تحصیل و آموزش خویش با دشواری رو به رو شده‎‎اند. چشم‎‎هایی ناپیدا و پنهان، در پس دیوار خانه‎‎‎‎ها به کمین نشسته‎‎اند تا ببینند و بدانند چه کسانی به خانة امام صادق (ع) رفت و آمد می‎‎کنند:

ملاقات با جعفر صادق (ع) ممنوع!

دستور منصور خلیفة عباسی خیلی وقت است که به مدینه رسیده است. او به خوبی می‎‎داند که مقام علمی و نفوذ معنوی امام در دل‎‎ها هر روز بیشتر می‎‎شود. اگر تا دیروز فقط اندکی از مردم که شیعیان بودند، در اطراف امام دیده می‎‎شدند، اما این روزها تعداد یارانش افزون گشته است, فردا نیز بر تعداد این جمعیت اضافه خواهد شد.

کسانی که در محضر تدریس و آگاهیِ امام حضور می‎‎یابند و از دانش او بهره می‎‎گیرند، این دانسته‎‎ها را به هر گوشه‎‎ای از سرزمین وسیع اسلامی می‎‎رسانند.
مردم عادی وقتی از کردار و رفتار امام صادق (ع) آگاه می‎‎شوند، دلداده و شیفتة او می‎‎شوند و این چیزهایی است که مثل خوره به جان حکومت عباسی افتاده است.
اکنون در برابر عظمت چنین انسانی چه باید کرد؟
او را در ابتدا تحریم می‎‎کنیم که هیچ کس نتواند به ملاقاتش بیاید. بعد هم ...
یکی از شیعیان که باید به هر شکلی شده امام را ملاقات کند، نزدیک خانة ایشان است. او که ماجرای خطر ملاقات را می‎‎داند، با دقت به اطراف نگاه می‎‎کند؛ او موقعیت مشکوک رفت و آمدها و چهرۀ کسانی را که در آن نزدیکی پرسه می‎‎زنند، به خوبی احساس کرده است.
مرد شیعه که از راهی دور آمده است، باید حتماً با امام صادق (ع) ملاقات کند. اما چگونه؟
به بهانه اینکه بند کفش را محکم کند، برزمین می‎‎نشیند. دست‎‎ها را به بند کفش دارد، اما چشم‎‎هایش با دقت اطراف خانه را می‎‎کاود:

چند جفت چشم تنگ شده در حدقه، با دقت او را نگاه می‎‎کنند.
زیر لب غرغر می‎‎کند: «مزدوران بی‎‎شرم! خدا از گناهتان نگذرد!»

بعد در دلش می‎‎گذرد: «شاید بهتر باشد که حالا بروم و نیمه‎‎های شب بازگردم. آن وقت می‎‎توانم از تاریکی هوا و خواب‎‎آلودگی این چشم‎‎های جاسوس استفاده کرده و خود را به داخل خانة امام برسانم.»

بلند می‎‎شود. سینه ستبر کرده و مثل آدمی که زمان برایش خیلی تنگ است و نمی‎‎تواند درنگ کند، پا جلو می‎‎گذارد تا برود؛ اما ناگهان صدایی رشتة فکرش را پاره می‎‎کند:
ـ آهای... آهای.... خیار دارم. خیار آورده‎‎ام. بیایید و ببرید.

یار امام نگاه به پشت سرمی‎‎اندازد؛ مرد خیارفروش با طَبَقی از میوه آرام آرام جلو می‎‎آید. بوی خیار تازه که اشتهاآور هم شده است، هر لحظه‎‎ بیشتر از پیش به مشام می‎‎رسد.
در یک لحظة کوتاه انگار خبر شادی‎‎آوری به یار امام رسیده باشد، می‎‎‎‎ایستد و به صدای خوش و دل‎‎نشین خیارفروش گوش‎دل ‎‎می‎‎سپرد:
ـ خیار دارم. عجب خیاری است! مشتری‎‎های خوش سلیقه کجا هستید؟!
یار امام با صدایی که از بیخ گلو بیرون می‎‎دهد، او را صدا می‎‎زند:
ـ خیارها مال من.
بعد هم چشمکی به خیار فروش می‎‎زند و پشت دیوار خانه‎‎ای می‎‎پیچد.
خیار فروش که از معنای این کار سر درنمی‎‎آورد، با سنگینی و تردید دنبال او می‎‎رود.
در پناه دیوار، یار امام کمک می‎‎کند تا خیار فروش طبق میوة خود را زمین بگذارد. بعد هم به آهستگی می‎‎گوید:
ـ من همة خیارها را می‎‎خرم.
خیارفروش با تردید و دو دلی می‎‎پرسد:
ـ همة خیارها را می‎‎خواهی؟!
یار امام تندتند سر تکان می‎‎دهد و می‎‎گوید:
ـ آری دوست من! درست شنیده‎‎ای و طبق خیارهایت را هم می‎‎خرم.
بعد هم نگاه دقیق به اطراف خودشان می‎‎اندازد. وقتی اطمینان می‎‎یابد هیچ‎کس مراقب آنان نیست، ادامه می‎‎دهد:
ـ امّا یک شرط دارم.
خیار فروش با صدایی که بیم و امید را به یک اندازه دارد، می‎‎پرسد:
ـ شرط؟! چه شرطی؟!
ـ هیس! آرام باش برادر! صدای ما را هیچ‎کس نباید بشنود.
خیار فروش شاید ترسیده باشد؛ با چشمان وادریده به هرسو نگاه می‎‎اندازد.
یار امام خودش را جلوتر می‎‎سازد و می‎‎گوید:
ـ خیارها و طبق آن را به هر قیمتی باشد می‎‎خرم، به شرط اینکه لباس‎‎هایت را با لباس من عوض کنی.
خیار فروش با تردید نگاه به او می‎‎اندازد و می‎‎پرسد:
ـ این طبق رنگ و رو باخته و لباس کهنة من چه فایده‎‎ای برایت دارد؟!
یار امام دهان خود را بیخ گوش خیارفروش می‎‎چسباند و می‎‎گوید:
ـ کارت نباشد. تو لباس‎‎های من را بپوش و دنبال کار خودت برو.
صدای خیارفروش شادمانی و رضایت را در خود نهفته دارد:
ـ قبول است؛ زود لباس‎‎هایت را در بیاور...

چند دقیقه بعد، یار امام طبق بر سر نهاده و با صدایی بلند فریاد می‎‎کشد:
ـ آهای! خیار... خیار... خیار تازه دارم...
انگار کسی در پشت دیوار خانه‎‎ای منتظر شنیدن صدای اوست؛ همان خانه‎‎ای که خیارفروش ناشی پشت دیوارش به عمد ایستاده و مرتب فریاد می‎‎کشد. درِ آن خانه گشوده می‎‎شود. از میان تاریکیِ داخل صدایی شنیده می‎‎شود:
ـ خیار فروش! صاحب‎خانه خیار می‎‎خواهد.
با شتاب به سوی صاحب صدا می‎‎رود. می‎‎خواهد با همان طبق وارد خانه شود که چارچوب درمانع می‎‎شود. مردی که داخل ایستاده است، کمک می‎‎کند تا طبق از چارچوب در رها شود و زیر لب می‎‎گوید:
ـ خوش آمدی؛ امام منتظر توست.

خورشید نمی‎‎میرد

تمام درها به ظاهر روی امام صادق (ع) بسته است؛
یاران و شیعیان امام از ملاقات با او منع گشته‎‎اند؛
دانشگاه اسلامی امام صادق (ع) مدت‎‎هاست که تعطیل شده است؛
حتی نزدیکان و خویشاوندان ایشان با سختی می‎‎توانند امام خود را دیدار کنند؛
محرومیت‎‎های اقتصادی شدیدی علیه امام به اجرا درآمده است؛
و...
اما هنوز هم نتوانسته‎‎اند از نفوذ کلام امام صادق (ع) جلوگیری کنند؛ نوری را که خدا برافروخته است، هیچ‎کس نمی‎‎تواند خاموش کند.

نگاه امام صادق (ع) به این حوادث و رویدادها نگاهی خدابینانه و الهی است. سخن امام هرچند به ظاهر با یاران خویش است؛ اما بازگو کنندۀ بینش خدایی است: «شما مؤمن نیستید تا هنگامی که مورد اطمینان مردم نباشید و مصیبت را مانند نعمت نبینید. بدانید که شکیبایی بر بلا از سلامتی درزمان نعمت داشتن، برتر است.»

اینک که امام در میان دانشجویانش نیست، سخنان گهربارش که هست. هر کسی بخواهد به مقام مؤمنان و رستگاران برسد، می‎‎تواند به کلامی از سخنان گهربار امام تمسّک جوید.
مؤمن و رستگار کیست؟

امام صادق در این باره فرموده است: «مؤمن دارای هشت صفت است: در سختی‎‎ها و گرفتارهای زندگی باوقار بوده و خود را نمی‎‎بازد. هنگام بلا و مصیبت، شکیباست. در نعمت و آسایش، سپاسگزار است. به هرچه خدا روزی‎‎اش کرده است، قناعت می‎‎کند. به دشمنان خویش ظلم و ستم روا نمی‎‎دارد. به خاطر خوشنودی دوستانش، کاری را که نمی‎‎تواند انجام دهد، به گردن نمی‎‎گیرد. بدنش از او (به خاطر عبادت زیاد) در زحمت و رنج است. مردم از او در آسایش هستند.»

روزی دیگر فتوایی تازه از امام صادق (ع) در میان مردم پخش می‎‎شود: «اگر خلیفة ظالم و ستمکاری بخواهد مسجدی بنا کند، او را در این کار یاری نکنید.»

دستگاه قضاوت در حکومت ظلم و ستم نیز از فتوای بیدار کنندۀ امام صادق (ع) برکنار نمی‎‎ماند: «اگر اختلاف و دعوایی در میان شما دوستداران ما پدید آمد، جست و جو کنید و ببینید در میان شما چه کسی است که از گفته‎‎های ما بهتر می‎‎داند. او را در میان خویش به عنوان قاضی بشناسید. آگاه باشید که من او را به این پست برمی‎‎گزینم و شما باید اختلاف و دعوایتان را پیش او ببرید...»

تا چه زمانی می‎‎توان به این برنامه ادامه داد؟

امام صادق (ع) که به خوبی از اندیشه‎‎ها و توطئه‎‎های حکومت ظالم عباسی آگاه است، فرمان‎‎هایی دیگر به گوش یارانش می‎‎رساند؛ فرمان‎‎هایی که نشان دهندۀ راه صحیح زندگی در چنین روزهایی است: «شما باید که مبلّغانِ خاموش ما باشید. مردم را با رفتار و گفتار نیکوی خویش با ما آشنا کنید. اسراری را که از ما می‎‎دانید، پنهان کنید و به گوش هرکس نرسانید. کسی که سرّ ما را فاش سازد، مانند کسی است که با شمشیر خودش ما را به قتل برساند، شاید هم گناه او بزرگ‎‎تر باشد...»

حاکم مدینه برای منصور خلیفة عباسی می‎‎نویسد: «جعفر بن محمد را در خانه‎‎اش حبس کرده‎‎ایم. هیچ‎کس از شاگردان و یاران او از دست ما در امان نیست. تمام دارایی و مِلک او را به اختیار خویش درآورده‎‎ایم. سخن‎‎گویان ما بر منبر و هر کوی و بام از او و پدرانش بدگویی می‎‎کنند... اما... اما نفوذ کلام و اعتبار او هر روز در میان مردم بیشتر می‎‎شود. او در حال حاضر خطرناک‎‎‎‎ترین دشمن حکومت عباسی است و ما نمی‎‎دانیم چه رفتاری درباره‎‎اش داشته باشیم. خود خلیفة مسلمین باید در این باره فرمان دهد.»

منصور دوانیقی با خواندن این نامه هوش و حواس از دست می‎‎دهد. کارش دارد به آشوب فکر و جان می‎‎انجامد. خواهش‎‎ها و خروش‎‎های فروخورده‎‎اش، بالا آمده و خود را نشان می‎‎دهند. نوعی خستگی همراه با بیزاری از همه کس و همه چیز به او دست داده است. کسی نیز از درونش فریاد می‎‎کشد: «باید کار را خاتمه دهی؛ پدران تو با پدران او چه کرده‎‎اند؛ تو نیز به راه آنان برو...»

منصور دوانیقی مثل آدم تمام شده‎‎ای می‎‎ماند. فکر می‎‎کند اگر دیر بجنبد، امروز یا فردایی نتواند بر پا بایستد و حرف و سخنی را بر زبان آورد.

آن صدای ناهنجار و گنگ که چاره را برای او نمایان ساخته است، دوباره و دوباره درگوش‎‎هایش پیچیده و زنگ می‎‎زند: «همان کاری را که پدرانت کرده‎‎اند، با او بکن...»
ناگهان یاد سخن امام صادق (ع) می‎‎افتد که در ملاقاتی با او گفته بود: «ای منصور! بردبار باش؛ زیرا بردباری پایة علم است و تو را باز می‎‎دارد که از قدرت خویش سوء استفاده کنی.»
در همان روزهایی که امام صادق (ع) را در دسترس خویش داشت، تصمیم گرفته و حتی سوگند یاد کرده بود که امام را به قتل برساند. اما در هنگام عمل و دیدار، اسیر ابهت و جلال و مقام امام گشته و از تصمیم خویش منصرف شده بود.

اما اینک میان او و جعفر صادق (ع) فاصله‎‎ای زیاد است و او مجبور نیست چشم در چشم امام بدوزد. برای همین است که تصمیم نهایی خویش را گرفته و نامه‎‎ای برای حاکم مدینه می‎‎نویسد: «... سمّی مهلک را به جعفر بن محمد بخورانید تا برای همیشه از او خلاصی یابیم.»

 نگاهی کوتاه به زندگی امام صادق (ع)

امام جعفر صادق (ع) ششمین پیشوای شیعیان جهان، در روز هفدهم ماه ربیع‎‎الاوّل از سال 83 هجری در مدینه به دنیا می‎‎‎‎آید.
پدر ایشان، حضرت امام محمّدباقر(ع) و مادرشان «اُمّ فَروَه» نام دارد. «ام فروه» دختر قاسم بن محمدبن ابوبکر است.
کُنیة امام صادق (ع)، ابوعبدالله می‎‎باشد.

امام صادق (ع) در زمان امامت خویش با چند خلیفة عباسی به نام‎‎های «یزید بن عبدالملک»، «سفّاح» و «منصور دوانیقی» معاصر است. دو خلیفة اول و دوم معاصر با امامت ایشان، سخت‎‎گیری زیادی نسبت به امام صادق(ع) نشان نمی‎‎دهند. بر همین اساس است که فعالیت علمی امام در این روزگار آغاز شده و اوج می‎‎گیرد.

امّا «منصور دوانیقی» به علت دارا بودن خصوصیات بسیار پست اخلاقی، نسبت به موقعیت درخشان امام صادق (ع) دچار کینه حسادت می‎‎گردد و به کارشکنی علیه امام می‎‎پردازد.
دوران امامت حضرت صادق (ع) 34 سال ادامه می‎‎یابد (از سال 114 تا 148 هجری) این دوره، دوران شکوفایی تعالیم و بنیان‎‎های فکری مذهب تشیّع به حساب می‎‎‎‎آید. امام صادق (ع) از فرصت درگیری و مخاصمة حکومت جدید بنی‎‎عبّاس و حکومت قبلی  بنی‎‎امیه به خوبی استفاده می‌کند. حوزة علمیة امام که در حقیقت، بزرگترین دانشگاه اسلامی آن روزگار است، در گستره‎‎ای وسیع تشکیل می‎‎شود. این دانشگاه، حدود چهارهزار دانشجو دارد که چهرۀ اسلام ناب محمد (ص) و علی (ع) را از زیر حجاب ممنوعیت‎‎های بنی‎‎امیه و بنی‎‎عباس آشکار می‎‎سازد.

منصور دوانیقی که پیوسته در جریان فعالیت‎‎های اجتماعی علمی امام صادق (ع) قرار دارد، عاقبت تصمیم به قتل ایشان می‎‎گیرد. به دستور او و توسط حاکم مدینه، سمّی قوی به امام خورانیده می‎‎شود و ایشان را در سّن 65 سالگی به شهادت می‎‎رساند.
روز شهادت حضرت امام صادق (ع)، 25 شوّال سال 148 هجری است. بدن مطهّر امام را در شهر مدینه و قبرستان بقیع در کنار بدن‎های مطهّر پدر امام باقر (ع) جد؛ امام زین‎‎العابدین (ع) ـ و امام حسن (ع) دفن می‎‎کنند.

منابع:
شیعه در اسلام, علامه طباطبایی.
منتهی الآمال, علامه مجلسی.
اصول کافی, شیخ کلینی.
دایرة المعارف شیعه, جوهری‎زاده.
زندگانی امام صادق (ع), عمادزاده.
احیاگر تشیع, علی قائمی.
و...

کد خبر 66515

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز