درسراشیبی راهی که به مکّه میرسد، آرام آرام عدهای جمع میشوند. همگی نگاه به دوردست دادند: گرد و غبار کمرنگی از دور دیده میشود؛ صدای غرکشیدن شترها و شیهة اسبها نیز گاهی شنیده میشود. باد تند گاهگاه، غبار و گرد زمین را پراکنده میسازد.
درمیان کسانی هم که به استقبال آمدهاند، زمزمههای شادمانهای شنیده میشود:
ـ کاروان قریش، سود خوبی به دست آورده است.
ـ کالاهایی را که به شام فرستاده بودیم، به بهای خوب فروختهاند.
مرد میانهسالی زیر ریشهای جوگندمیاش را میخاراند و با افسوس آه میکشید:
ـ کاش من نیز همراه کاروان میبودم! معلوم است که کالای فراوانی از شام آوردهاند.
زنی بر سر کودکی که کنارش ایستاده فریاد میکشد تا آرام شود. بعد با اشتیاق فراوان میگوید:
ـ درست میگویی. شترها با کُندی و سنگینی قدم برمیدارند.
در جایی دورتر ـ نزدیک مسجدالحرام ـ شور و شوق دیگری دیده میشود. اینجا خانة خدیجه است.
بر ایوان خانه که به راه شام اشراف دارد، خدمهای ایستاده است. او چشم به گرد و غباری دوخته است که هر لحظه نزدیکتر و بیشتر میشود.
اما در دل خدیجه، غوغایی دیگر برپاست؛ غوغایی که هیچکس غیر از خودش از آن خبر ندارد.
خدیجه لب میگزد و تشویش خویش را فرومیخورد. به خودش میگوید:
باید آرام بود.
اما آرامش، از او دور است؛
دل به تلاطم و اضطراب غرقه گشته است؛
پاها توان ایستادن در یکجا را ندارند.
روز قبل، یکی از خادمان خود را به بیرون از مکّه فرستاد تا آخرین خبرها را از جا و مکان کاروان مکّه به او برساند. وقتی خبر یافت که یک روز دیگر باید صبر کند، التهاب و هیجانش شروع شده بود.
این، چه شور و شوقی است که بر روح و جسم خدیجه باریده است؟!
چرا آرامش، هر لحظه کمتر میشود؟!
این، لحظهها و دقیقهها و ساعتها، چرا چنین دیرگذر شدهاند؟!
خدیجه، سبک و چالاک از جا برمیخیزد. سربالا آورده و از روزنهای که بر سقف اتاق است به آسمان نگاه میکند:
سینة لاجوردی رنگ آسمان انگار که با تیپدن قلب او در تبش است.
اندیشهای خوش ناگهان به دلش میآید:
کاش میتوانستم رسم و عادت این مردم را کنار بگذارم و مانند بقیه از خانه بیرون بروم!
اما لحظهای بعد به خودش نهیب میزند:
ـ باید صبر کرد. صبر، تا این انتظار آزار دهنده از پا درآید.
کاروانِ مکه به درهای باریک میرسد که نزدیکترین فاصله را با قلب مکّه دارد.
میسره، خدمتگزاری است که از سوی خدیجه با کاروان تجاری به شام رفته است. او دستور داشته که با تمام وجود در خدمت محمّد باشد.
کاروان که از درّه بیرون میآید، میسره به محمّد پیشنهاد میکند:
ـ بهتر است شما پیش از ما به مکّه درآیید. بانویم خدیجه، بسیار مشتاق شنیدن خبرها از زبان شماست.
جوان قریش، چالاک و قبراق است خویش را از کاروان میرهاند و به تاخت رو به مکّه میآورد.
چند دقیقه بعد، مسجدالحرام رو به سوی او آغوش گشوده است.
چند زن که کنار خانة خدیجه ایستادهاند، با دیدن او ساکت میشوند. بعد هم به عادت همیشه، سر درگوش هم گذاشته و نجوا میکنند.
محمّد از اسب به زیر میآید. خدمتگزاری که از خانة خدیجه بیرون آمده است افسار اسب را میگیرد. باد تندی که ناگهان وزیده است، غبار و خاک داغ را از پیش پای محمّد برمیدارد.
فراتر از عشق
محمّد، گزارش سفر را بازگو میکند: مردم شام تمام کالاهای خدیجه را به قیمتی خوب خریدهاند. اجناس و کالاهای سفارش داده شدة او نیز به طور کامل خریداری شده است. سودی و منفعتی که بانوی مکّه از این تجارت کسب کرده، بسیار زیاد و بیسابقه است....
خدیجه، آیا گزارش محمّد را گوش میدهد یا به خود او میاندیشد؟
هیچکس غیر از خدیجه از این راز آگاه نیست.
وقتی محمّد کار خود را پایان یافته میبیند، خداحافظی کرده میرود. اینک خدیجه بیش از همیشه خویش احساس تنهایی میکند.
انگار چیزی برتر از تنهایی نیز او را آزار میدهد؛ آزاری که مثل تشویش آمیخته با امید، دوستداشتنی است.
از خودش میپرسد: خدیجه! در وجود تو چیست؟!
چیزی فراتر از اندیشههای انسانی؛ انگار کسی از عالم غیب به او فرمان میدهد تا به شنیدن نام محمّد، دگرگون شود؛ احساس میکند که زیبایها نیکیهای جهان برای او، فقط در همین نام خلاصه شده است.
چند لحظهای که میگذرد، دوباره به خودش میآید:
خدیجه! هوشیار باش! بر تو چه میگذرد؟!
ساعتی بعد میسره به حضور بانوی خویش میآید. خدیجه به او گوش میدارد تا یک بار دیگر به زبان میسره از محمّد بشنود. مگر قرار نبوده تا میسره همراه کاروان باشد تا هر چه را از محمّد میبیند و میشنود، برای خدیجه بازگوید:
ـ در راهِ شام، کاروان را استراحت داده بودیم. او به سایة درختی نشسته بود. راهبی که در صومعهاش نشسته بود، او را دید و نامش را از من پرسید. نام او را گفتم.... راهب مژده داد؛ «او همان پیامبری است که تورات و انجیل دربارهاش مژده دادهاند....»
خدیجه همچنان در اندیشه است. هنوز هم منتظر شنیدن است؛ اما میسره ساکت شده است. خدیجه میپرسد:
ـ تمام شد میسره؟!
میسره از صدای بانوی خویش درمییابد که او سخت منتظر شنیدن است؛ برای همین، کف دستها را برگونههای داغ و برافروختهاش میگذارد؛ به علامت احترام و اطلاعت از بانوی خویش، و ماجرایی دیگر را نقل میکند:
ـ محمّد، در سرزمین شام بر سر موضوعی با تاجری اختلاف پیدا کرد. آن تاجر خواست که او به مقدس چیزها سوگند بخورد: «اگر به لات و عزّی سوگند بخوری، سخن تو را میپذیرم.»
محمّد گفت: «دشمنترین و پستترین موجودات نزد من، همین بتهایی است که تو نام میبری.»
میسره که انگار خودش هم از پاسخ محمّد خشنود بوده است، ساکت میشود تا نفس تازه کند.
خدیجه مشتاق و بیقرار میگوید:
ـ باز هم از محمّد بگو، هرچه از او دیده یا شنیدهای به طور کامل برایم بگو.
میسره، نم خُنک شدة عرق را از پیشانی برمیدارد. بعد هم بقیة ماجراهایی که با محمّد داشته است، تعریف میکند...
خدیجه بعد از رفتن میسره، لحظاتی پلک بر هم مینهد. جاذبة آنچه از محمّد شنیده است، او را در خود فرومیبرد.
خدیجه اینک مجذوب و شیفتة صفات برجستة انسانی محمد است.
او زنی تیزبین و داناست؛ به خاطر همین صفات و همچنین ثروت فراوانی که دارد، نگاهِ بسیاری از مردان مکّه را به خود دوخته است. بیگمان، اگر مردی هم بخواهد در زندگی او وارد شود، باید صفات و ویژگیهای منحصر به فردی داشته باشد؛ و غیر از محمّد، چه کسی چنین ویژگیهایی دارد؟
امانتداری، راستی گفتار و کردار، جوانمردی و هوش و ذکاوتِ بالای محمّد، پیش از این نیز بسیار به گوش خدیجه رسیده است.
اکنون، لیاقت و کاردانی جوان مکّه در کار تجارت از او چهرة کامل و ایدهآل و بیهمتایی از یک مرد مکّی را به نمایش گذارده است. هر زنی که جویای سعادت و خواستار نیکبختی خویش است، بیگمان چنین مردی را میجوید...
خدیجه پلک میگشاید، برمیخیزد کنار پنجرة اتاق میایستد. کعبه، مقابل نگاه اوست. این خانهای که اول بار به دست آدم (ع) ساخته شد و با طوفان نوح آسیب دید. بعد ابراهیم (ع) و فرزندش اسماعیل (ع) آن را دوباره بنا ساختند تا برای همیشه خانة خدا باشد و خانة مردم هم؛ زیرا آنچه از خواست، به مردم نیز تعلّق دارد.
سالهای سال است که سرنوشت خانة خدا و مردم تغییر یافته است و بتها اکنون در کعبهاند و پرستش میشوند.
بتها؟!
بتها را که ابراهیم خلیل (ع) درهم شکست و فروریخت؛ اما اکنون، سالهای سال است که آن بتها دگرباره قد برافراشته و داخل کعبه جا گرفتهاند.
خدیجه که بتها را دشمن میدارد، منتظر است؛ انتظاری چند ساله و طاقتفرسا؛ به امید این که شاید... شاید نجات دهندهای بیاید، پیامبری از میان همین مردم برخیزد تا مردم را از پرستش بتها باز دارد.
عموی خدیجه ـ ورقة بن نوفل ـ که یکی از دانایان مکّه است، تورات و انجیل را خوانده و بارها به دختر برادرش بشارت داده است: «مردی از میان مردان قریش برای هدایت جامعة بشری برانگیخته خواهد شد. او یکی از بهترین زنان قریش را به همسری برمیگزیند و...»
خدیجه که به تصدیق همگان بهترین بانوی مکّه است، با همین بشارتها که از عموی خویش شنیده است، دل به محمّد بسته است. از کِی؟
خودش نیز نمیداند.
اما این روزها هرگاه نام محمّد را میشنود، دلش میلرزد...
وقتی از اتاق بیرون میآید، احساس عجیبی از شادمانی بر دل دارد. میسره را صدا میزند و میگوید:
ـ میسره! آنچه از محمّد برایم گفتی، همانهایی بود که آرزوی شنیدنش را داشتم. بدان که سخنان تو علاقهام را به محمّد دو چندان کرده است.
میسره سر پایین انداخته است. از این که توانسته دل بانوی خود را شادمان سازد، خیلی خرسند است. بعد اجازه میخواهد تا برود؛ اما خدیجه میگوید:
ـ اکنون که مرا چنین شادمان ساختهای، برو که تو و همسرت را آزاد ساختم. من دویست درهم و دو اسب به تو و چند لباس گرانبها از لباسهای خودم را به همسرت هدیه میدهم.
موجی از شادمانی به زیر پوست تن میسره میدود. بعد با گامهایی نرم و سبک از خدیجه فاصله میگیرد.
آن نور، آن کوه و...
اضطراب و هراس تمامی وجود محمّد (ص) را پُر کرده است. شتاب دارد تا خودش را زودتر به خانه برساند. صخرههای سخت و کبودرنگ را سراسیمه و شتابان پایین میآید. دل به خانه دارد و همسرش خدیجه.
در میانههای راه یک بار میایستد و نگاه به مکّه میاندازد:
گودیِ فروخفته در سینة سنگها و تپهها و کوههای سیاه، همه چیز در تاریکی و سیاهی جا گرفته است؛ هیچ چراغ و مشعلی برافروخته و روشن نیست؛ آدمها همگی به خواب رفتهاند؛ نیمههای شب است اکنون.
امّا خوب میداند که چراغ یک خانه روشن است و یکی بیدار و چشم به راه او: چراغ خانة خدیجه به امید آمدن او تا صبح روشن میماند و خدیجه نیز بیگمان چشم به راه او بیدار است.
فقط خدا میداند که خدیجه چه علاقهای به شوهر خویش دارد؛ محمّد (ص) از کوه پایین بیاد یا نیاید، او تا دمیدن سپیده منتظر میماند...
محمّد (ص) عاقبت به خانه میرسد. در را میکوبد. لحظهای بیشتر طول نمیکشد که خدیجه در را میگشاید.
با شوق و رضایت از این دیدار، به چهرة شوهر خیره میشود.
محمّد (ص) را هیجانزده و سرخگون میبیند. قطرههای درشت عرق بر پیشانی بلندش نشسته و از کنار گونهها پایین میلغزد.
محمّد (ص) پاسخ سلام او را میدهد؛ اما برخلاف همیشه خود را به یکی از اتاقها میساند. کنار دیوار مینشیند و تکیه میدهد. میگوید:
ـ خدیجه! من را بپوشان.
خدیجه گلیمی را که برای خوابیدن است، پیش میآورد.
محمّد (ص) در زیر گلیم هنوز هم میلرزد. تشویشی ناشناس در سینة اوست. از همان هنگام که در غار بالای کوه تنها بود و صدایی در کوهستان شنیده شد. صدایی که غیر از گوش محمّد (ص) به هیچ گوش دیگری نرسید. مَحرم راز، فقط محمّد (ص) بود.
محمّد فشاری را برگلوی خویش احساس کرده بود. چشمانش به نوشتهای دوخته شده بود که در دست او بود؛ همان که پیام خداوند را آورده بود؛ او که جبرئیل نام داشت.
جبرئیل فرمان خداوند را آورده بود:
ـ بخوان!
امّا محمّد مکتب نرفته و خواندن نیاموخته بود. گفت:
ـ نمیتوانم بخوانم.
جبرئیل با همان لحن آمرانه که بدن محمّد را میلرزاند، دوباره گفته بود:
ـ بخوان!
محمّد با تشویش و اضطراف پرسیده بود:
ـ چه بخوانم؟!
جبرئیل، نوشته را مقابل نگاه او قرار داده و گفته بود:
ـ بخوان؛ به نام پروردگارت بخوان؛ پروردگاری که تو را آفرید...
و همه چیز پایان یافته بود.
محمّد (ص) بعد از اینکه ماجرا را برای خدیجه تعریف میکند، میگوید:
ـ خدیجه جان! بر من آب بریز.
و از شدت هیجان و اضطراب، هنوز هم میلرزد.
چشمان محمّد (ص) بسته شده است. خدیجه بالشی زیر سر او میگذارد. بعد دو زانو کنار او مینشیند و همچنان که نگاه به چهرهاش دارد، به فکر میرود:
تا امشب، همسر خویش را در این حال ندیده است:
خدایا! محمّد (ص) چه میگوید؟!
نفسهای تند و صدادار محمّد (ص) لحظه به لحظه آرامتر میشود و او آرامش خود را بازمییابد. چشم که میگشاید، نگاه حقشناسانهای بر خدیجه میاندازد. بعد هر دو ساکت و آرام چشم در چشم هم میدوزند. بگذار لبها خاموش باشند و چشمها سخن دل را با هم بازگویند.
هر دو نفر خوب میدانند که چه مسئولیت سنگین و دشواری برعهدة آنان گذاشته است. هر چند که محمّد (ص) به پیامبری و هدایت مردم برانگیخته شده است؛ اما خدیجه نیز همسر و شریک شوهر خویش در تمام لحظههای زندگی است و دشواریهای کار رسالت برعهدة او نیز خواهد بود.
خدیجه میاندیشد که شوهر او از این هنگام به بعد، چه سختیها و دشواریهای را باید تحمل کند و...
آیا محمّد (ص) نیز به همین دشواریها میاندیشد؟
عاقبت، خدیجه است که سکوت را میشکند. در حالی که کف دست بر پیشانی محمّد (ص) میگذارد، میگوید:
ـ سوگند به کسی که جان خدیجه در اختیار اوست، خداوند تو را خوار نمیکند!
بعد لبها را نزدیک گوش شوهر گذاشته و با صدایی آرام ادامه میدهد:
ـ تو با مردم با مهربانی و نیکویی رفتار کردهای؛ مهمان خویش را عزیز و گرامی داشتهای؛ راستگویی و امانتداری تو نزد اهل مکّه شهره است؛ تو رحمت و خیر پرورگار برای این مرد هستی....تو خوبی... بسیار خوب...
محمّد انگار دلش میخواهد که خدیجه باز هم بگوید.
خدیجه با کلامی آرامبخش میگوید:
ـ ای محمّد! به آن چیزی که از طرف خداوند مأمور تبلیغش گشتهای، ایمان و اطمینان دارم. خوشحالم که خداوند تو را از میان مردم برگزیده است.
محمّد پلک میگشاید. اگرچه ساکت است؛ اما چشمهایش دوباره با خدیجه حرف میزند:
خدیجه!
این شریک زندگیام؛ همسرم!
امّا او برتر و بالاتر از یک شریک و همسر است. کسی که میتوان دردها و گرفتاریها و رنجها را با او تقسیم کرد.
خانة خدیجه، پناهی برای او و پیروانش خواهد بود؛
اموال و ثروت خدیجه نیز، پشتوانهای نیرومند برای تبلیغ رسالت؛
و خود خدیجه، اولین ایمان آورندة به اسلام.
محمّد هیچ تردیدی در کار خدیجه ندارد و آینده بیگمان این اطمینان را آشکار خواهد ساخت.
پیامبر خدا چشمها را میبندد. او به خواب عمیقی رفته است.
خدیجه از جا برمیخیزد، در حالی که دلش روشنی گرفته است. اکنون در تک تک رگها و عصبهای خویش، نور تازهای را احساس میکند.
چشم انتظار اویم
اینجا خانة محمّد (ص) و خدیجه است؛ خانهای نزدیک «بیتالحرام» و مشرف بر دیوارهای کعبه.
امّا اعتبار و شرف این خانه به این چیزها نیست که بسیاری از خانههای دیگر هم چنین موقعیتی دارند.
پس چه چیزی این خانه را با عرش کبریایی همسایه ساخته است؟
محمّد (ص) پیامبر خدا؛
خدیجه؛ همسر پیامبر که نخستین ایمان آورندة به اسلام است و همة ثروت و داریی فراوان خود را فدای شوهر و مکتب او ساخته است؛
و یک گوهریگانة دیگر...
خانوادة پیامبر (ص) این روزهها چشم به راه است؛ کسی قرار است بیاید.
او کیست؟
اهل مکه، قریش و مخصوصاً بنیهاشم که خانوادة پیامبرند، چشم انتظارند که از خانة پیامبر پسرانی برومند و فرزانه تولد یابند تا به بنیهاشم اعتبار و حیثیتی بیشتر بخشند؛ که اهل مکّه فرزند پسر را بسیار دوست می دارند؛ اما دختر را نه!
نخستین فرزند محمّد (ص) و خدیجه، دختر بود و زینب نام گرفت.
دومین فرزند نیز دختری دیگر بود: رقیه.
سومین فرزند خدیجه نیز امکلثوم بود و دختر.
سپس، خداوند دو فرزند پسر به پیامبر (ص) عطا میفرماید: قاسم و عبدالله.
امّا ستارة عمر این دو پسر هنوز ندرخشیده، افول میکند؛ هر دو پسر در اولین سالهای تولد، میمیرند.
اکنون در خانة خدیجه سه فرزند هستند و هر سه نیز دختر.
خدیجه بیش از شصت سال از سنش گذشته است؛ اما انگار رسول خدا هنوز منتظر است و چشم به او دارد.
خدیجه (س) نفهمید که آن چند ماه شیرین کی و چگونه گذشت و درد زادن از چه هنگام شروع شد. اما وقتی مثل هر مادری از هراس زادن بیطاقت گردید، کسی را به طلب زنان مکّه فرستاد؛ آشنایانی باید میآمدند و او را در آن ساعت کمک میکردند.
امّا آن آشنایان بیگانه گشته، مدتهاست که با او کاری ندارند. آنان در پاسخ خدیجه کلامی یأسآلود بر زبان میآورند:
ـ تو هر کاری دلت خواست کردی؛ آن همه خواستگاران سرشناس و ثروتمند را جواب رد دادی و با یتیم ابوطالب ازدواج کردی. آیا نگفتیم که حرمت و احترم خانوادهات را نگهدار؟! مگر از تو نخواستیم که ثروت افسانهای خود را فدای محمّد نکنی؟! چرا به کاری دست زدی که تاکنون سابقه نداشته است؟!
حالا که کار خود را کردهای، برو و چشمانتظار هیچ کمکی از ما را نداشته باش؛ برو و نوازد خود را با کمک خدای خودت به دنیا بیاور...
خدیجه غمگین میشود؛ اما چه میتواند بگوید؟
آن زنان و مردانی که او را از ازدواج با محمّد (ص) منع کرده و سرزنش میکنند، چگونه میتوانند معنای پیمانِ خداوندی را بفهمند؟
خدیجه با درد تنهایی و درد زایمان تنها مانده است. اکنون به خاطرههای خوب و خوشی که همراه رسول خدا چشیده است، میاندیشد و انتظار میبَرَد...
حسی مرموز اما آرامکنندة تن و جان، در روحش دویده است. پلک بر هم میگذارد. بر چهرة درخشانش تبسمی زیبا نشسته است. شاید که مژده و بشارتی همچون نسیم روحنواز بر او دمیده باشد. یادش میآید که کمتر از یکسال پیش رسول خدا چهل شبانه روز را به خانه نیامده بود. او در این مدت روزها را روزه گرفته و شبها نیز تا به صبح عبادت کرده بود. به فرمان خداوند، پیامبر باید خودسازی میکرد؛ بیش از پیش و بهتر از همیشه.
چه حادثهای قرار بود اتفاق افنتد؟!
کدام واقعه در این جهان باید رُخ میداد که احتیاج به آنهمه عبادت و آمادگی پیامبر خدا داشت؟!
پیامبر (ص) خدا در آن روزها پیامی را توسط عمّار یاسر ـ یکی از یاران ـ برای خدیجه فرستاده بود:
ـ همسر خوبم! دوری این روزهای من از تو، بر اثر کراهت و عداوت نیست؛ بلکه پروردگار چنین فرمان داده است. همسرم! اطمینان داشته باش که خیلی زود تقدیر خداوندی جاری خواهد شد و بدین تقدیر، پروردگار با تو بر فرشتهها مباهات خواهد کرد. اکنون، هر شب، در خانه را ببند و آرام باش. من نیز در خانة فاطمه بنت اسد ـ مادر علی مهمان خواهم بود...
چهل شب و روز که گذشت، جبرئیل فرمان خداوند را آورده بود:
ـ ای محمّد! خداوند تو را سلام میرساند و میفرماید: «مهیّا باش برای تحفه و کرامت من...»
سپس ظرفی را که غذایی بهشتی داشت، مقابل پیامبر (ص) بر زمین گذاشته و گفته بود:
ـ به امر پروردگارت، از این غذا افطار کن.
علی (ع) پیش از این، هر شب هنگام افطار در خانه را میگشود تا هر کس بخواهد، بیاید و با رسول خدا افطار کند؛ اما آن شب پیامبر گفته بود:
ـ علی جان! امشب در خانه را باز نکن و اجازه نده کسی بیاید.
بعد برای علی (ع) فاش ساخته بود:
ـ طعامی برایم آماده شده است که خوردن از آن، بر دیگران حرام است.
سپس رسول خدا برخاسته بود تا مثل شبهای دیگر به عبادت مشغول شود؛ اما جبرئیل گفته بود:
ـ اکنون موقع عبادت و نماز خواندن نیست؛ باید به خانة خدیجه بروی.
پروردگار تو اراده کرده است که در این شب از نسل تو، فرزندی پاکیزه وبرگزیده خلق کند...
خدیجه با مرور این خاطرهها خود را شادمان میبیند و خداوند را جانشین همگی تنهایی خویش میشناسد.
چه مدت بر او میگذرد، خودش نمیداند. اما وقتی چشم میگشاید، ناگهان منظرهای عجیب را مشاهده میکند:
چهار زن خوش سیما و بلند بلا اطراف بسترش را گرفتهاند؛ چهار زنی که روحانیت ایشان بر زیباییشان میافزاید.
در دل خدیجه ناگهان میگذرد که: خدایا! اینها کی هستند؟!
هیچکدام آنان را تاکنون ندیده است.
آنان از کجا آمده و چگونه در اطراف او ایستاده بودند؟!
عاقبت یکی از آنان سکوت حاکم براتاق را شکسته و میگوید:
ـ ای خدیجه: مبادا هراس به خویش راه دهی؛ زیرا ما ازسوی پروردگار آمدهایم تا تنها نباشی.
لبهای خدیجه به آرامی تکان میخورد:
ـ شما کی هستید؟!
زنان یکی یکی خود را به او میشناسانند:
ـ ساده هستم؛ همسر ابراهیم خلیل (ع).
ـ من، آسیهام؛ همسر فرعون.
ـ مریم هستم، مادر عیسی (ع).
ـ من نیز کُلثَم هستم؛ خواهر موسای کلیم (ع)...
هزاران هزاران شکر خداوندی بر دل خدیجه پدیدار میشود و لبهایش آرام آرام تکان میخورد:
ـ خدایا تو چقدر این نوزاد مرا دوست داری که بهترین زنان عالم را برای بشارت تولد او فرستادهای!
و با آرامش و فراغتی که مادری کودک خود را از مادران دیگر گرفته و به آغوش بکشد، نوزاد خویش را در آغوش میگیرد؛ فاطمه (س) را.
هرچند که محمّد (ص) و خدیجه از تولد فاطمه بسیار شادمان هستند؛ ولی اهل مکه هنوز در افکار خرافی و باورهای زشت خویش غرقهاند.
محیط جهلآلود مکّه میبیند که محمّد اکنون چهار فرزند دختر دارد؛ پس زمزمههایی دهان به دهان مردم پخش میشود.
ـ نسل محمّد نابود گشته است؛ زیرا فرزند پسر ندارد...
محمّد (ص) چگونه به این کوردلان بفهماند که فاطمه کیست؟!
آن مردم خو گرفته به آداب جاهلیت که در تمام عمر خویش فرزند دختر را مکروه دانستهاند،
از عظمت این دختر چه میدانند؟!
بگذار محمّد (ص) لب فرو بندد؛
تا خدا خودش در این باره فرمان دهد:
ـ ای پیامبر! ما به تو کوثر عطا کردیم؛ پس برای پروردگارت نمازبگزار و قربانی کن.
همانا دشمن کینهتوز تو ابتر است.
بدین ترتیب، خداوند فاطمه را از تمام زنان عالم برمیگزیند و او را بر همگی ایشان برتری و فضیلت میبخشد.
و خدیجه!
خدیجه، همسر پیامبر، شریک غمها و شادیها و شاهدی بر تمام مشکلات و رنجهای شوهر خویش، اولین ایمان آورندة به آیین اسلام، و اکنون مادر فاطمه.
پیامبر خدا چگونه باید از چنین همسری قدردانی کند؟
او همگی آسایش و آرامش زندگی خود را فدای آسودگی پیامبر(ص) کرده است؛ تمام ثروت خویش را به پای پیامبر ریخته است تا برای اسلام خرج کند؛ در هیچکدام از سختیهای زندگی خویش با پیامبر (ص) کوچکترین شکوه و شکایتی را بر زبان نرانده است و...
در دل پیامبر (ص) میگذرد: «خدایا! چگونه از خدیجهام قدردانی کنم؟!»
و خدواند خود به قدردانی و سپاس خدیجه فرمان میدهد: «بهترین زنان عالم، چهار نفر هستند:
مریم، مادر عیسی (ع)؛
آسیه، همسر فرعون مصر؛
خدیجه، همسر پیامبر (ص)؛
و فاطمه.
اینک به سوی او میروم
قلب شهر مکه کجاست؟
مسجدالحرام و خانة مکعبی شکل داخل آن؛ خانة خدا.
از همان روزگار دور که این خانه به دست ابراهیم (ع) و با کمک اسماعیل(ع) تجدید بنا شد، دلهای خداپرستان به شوق این خانه میتپد.
امّا این روزها همگی خداپرستان مکّه، چشم به خانة خدیجه (س) دارند.
اینک، خانة خدیجه و باقیماندة ثروت او و خودش و علی (ع) و فاطمه(س) که جمع خانوادة پیامبر را تشکیل دادهاند، همگی در خدمت آیین پاکیزة ابراهیم خلیل هستند؛ همان آیین اسلام.
سالهای سخت و دشواری بر مسلمان گذشته است؛ سالهای تبعید به منطقة خشک و سوزان «شِعبِ ابوطالب» چندین سال است که خانوادة محمّد از این خانه دور بودهاند. مسلمانان دیگر نیز به تازهگی از تبعید رهایی یافته و به خانههای خود باز گشتهاند.
آیا آن خاطرههای شیرین سالهای دور برای محمّد (ص) در این خانه باز هم تکرار میگردد؟
آیا خدیجه که روزهای بسیار مشقت باری را در «شعب ابوطالب» گذرانده و به بیماری و ضعف دچار گشته است، دوباره سالم و شادمان خواهد شد؟
خدیجه از همان آخرین روزهایی که در «شعب ابوطالب» بودند، بیمار شده و بر بستر خوابیده است.
بانوی اسلام، اکنون به خانة خودش آمده است، اما هیچ نشانهای از آن روزهای سلامت را در خویشتن نمییابد.
پیامبر (ص) برای رسیدگی به بعضی کارها از خانه بیرون است. خدیجه(س) بیآنکه شکوه یا نالهای داشته باشد، همچنان بر پهلوی راست در بستر است. دو دخترش فاطمه (س) و امکلثوم نیز نزدیک او نشستهاند.
خدیجه (س) نگاه بر دو دختر خویش دارد و با خودش میاندیشد؛ اندیشهای در دل که عاقبت بر زبان او میآید. رو به فاطمه (س) کرده و میگوید:
ـ دخترکم! اگر تو نیز مثل خواهران خود به خانة شوهر بروی، من تنهاتر خواهم شد.
خدیجه (س) با این کلام چند معنا چه میخواهد بگوید؟
مقصود او از این کلام چیست؟
هرچه هست، احساس نگرانی و آرزوی خوشبختی برای فاطمه (س) هم در این کلام احساس میشود.
فاطمه (س) گوشة پیراهن مادر را بر صورت گذاشته و میبوید. بعد تبسم میکند و در پاسخ مادر میگوید:
ـ مادرم! دوست ندارم به خانهای دیگر بروم و تو را تنها بگذارم.
لبخندی برچهرة رنگ پریدة خدیجه مینشیند و میگوید:
ـ دخترکم! این را همة دخترها قبل از رفتن به خانة شوهر میگویند. مادرت نیز زمانی همین را میگفت:
دخترها از شنیدن سخن مادر سر پایین انداخته و به آرامی میخندند.
خدیجه به آرامی و بدون صدا، نفس از سینه بیرون داده و ادامه میدهد:
ـ بگذار وقت آن برسد، بگذار...
بعد نیز خیلی آرام با دخترها میخندد.
فاطمه (س) اما با کلامی جدی میگوید:
ـ نه؛ من هرگز شما و پدرم را رها نمیکنم. هیچکس... هیچکس نمیتواند ما را از هم جدا سازد.
خدیجه پلک میبندد و سر به چپ و راست میچرخاند.
فاطمه (س) از کنار بستر برنمیخیزد. اندوه و نگرانی از چشمان او میبارد. دلش نمیآید نگاه از چهرة مادر برگیرد:
شقایق دشت ایمان و عشق و ایثار، پژمرده مینمایاند.
صدای پای مرگ شنیده میشود!
شگفتا!
درد و حسرتا!
خدایا! این چیست که رشتة سالها پیوند و همدلی و همراهی انسانها را بیرحمانه از هم میگسلد؟!
مرگ!
امّا در نگاه این خانواده، مرگ، پایان نیست؛ تمام شدن یک انسان به شمار نمیآید؛ بلکه خودش یک رشته است؛ رشتهای که آدمی را به آنچه باید و شایسته است، پیوند میزند.
با همة این دانستهها، دوری از مادر و اندیشة جدایی چنگ بر دل فاطمه (س) زده است. نم اشک برگونههایش اثر گذارده و دلش قندیلی شده است که شعلهای سوزان در آن افروخته باشد.
داغ بیمادری را باید تحمل کرد.
سر بالا آورد. طاقت ماندن در اتاق را ندارد. برمیخیزد و بیرون میآورد. آنجا که سقفی غیر از آسمان ندارد، میایستد. سربلند کرده و به آسمان مینگرد:
چشمان ستارهها نمآلود است؛
خون و اشک در چشم ستارهها به هم آمیخته و بر زمین مکّه میکند؛
چه خبر شده است؟!
صدایی که لرزه در خویش دارد، شنیده میشود:
رسول خدا تنهاتر شد؛ خدیجه نیز به سوی پروردگار خویش شتافت.
اندوه و اشک، بیش از آن مهلتش نمیدهد که به آسمان بنگرد.
چراغ خانة پدر با مرگ خدیجه خاموش خواهد شد.
امسال را سال «حُزن و اندوه» خواهند نامید، رسول خدا خودش چنین فرمان داده است.
نگاهی کوتاه به زندگانی حضرت خدیجه (س)
رسول خدا در زمانی که هنوز به رسالت مبعوث نگشته و 25 سال از عمر شریفش میگذرد، با خدیجه (س) ازدواج میکند. خدیجه (س) در این هنگام 40 سال دارد و زنی بیوه و بسیار ثروتمند است.
خدیجه که خودش برای ازدواج یا محمّد (ص) پیشقدم شده و بر این کارش افتخار میکند، جمع فراوانی از اهل مکّه را برای شام عروسی دعوت میکند. جشن و شام عروسی به اندازهای چشمگیر و تماشایی است که آوازهاش در تمام شهر مکّه و اطراف آن میپیچد.
امّا بعد از مدت کوتاهی که از این ازدواج میگذرد، زبانهای ملامت و سرزنش بر خدیجه (س) گشوده میشود.
چرا خدیجه (س) را سرزنش میکنند؟
در چنان روزگاری، ازدواج یک زن سرشناس و بسیار ثروتمند مثل خدیجه (س) با جوانی که گرد یتیمی بر چهرهاش نشسته است، امر ناپسندی شمرده میشود.
خدیجه با این کار خودش، آداب و رسوم مردم مکّه را زیر پا نهاده و از نظر آن مردم مستحق سرزنش است.
عدهای از اهل مکّه که خود را در شأن و اندازههای خدیجه میبینند، کار خدیجه را نوعی توهین به خودشان میدانند. او را سرزنش کرده و حتی از او دوری میگزینند.
دیگر کسی به دیدار خدیجه (س) نمیآید؛
اگر او را ببیند، سلامش نمیدهد؛
چنانچه در راه با او چهره به چهره شود، روبر میگرداند و...
زمزمههای ناخوشایند دربارهاش دهان به دهان منتشر میشود:
او با یتیم عبدالله ازدواج کرده است!
آبروی زنان دیگری مثل خود را بر باد داده است!
بدبختی بزرگی را دامنگیر خود و خاندانش ساخته است!
اینهمه خواستگارانِ ثروتمند و سرشناس را جواب رد داد تا با محمّد ازدواج کند؟!
امّا خدیجه (س) با ثبات در عقیده و عمل خویش، صندوقی را که پول و ثروت و اسناد املاکش است، در مقابل پیامبر (س) نهاده و میگوید:
ـ این، همگی ثروت و دارایی من است، آن را در اختیار تو میگذارم. اینک نیز در برابر هر امری که بفرمایی، من را مطیع خواهی یافت.
خدیجه (س) تا پایان عمر خویش بر این پیمان باقی میماند.
او اولین ایمان آورندة به پیامبر(ص) است، و تا آخرین لحظهای از عمر خویش برایمان استوارش ثابت قدم میماند.
ثروت خدیجه را بسیار زیاد دانستهاند. میگویند او تمام این ثروت را که بیش از 40 میلیون سکّة طلا و نقره ارزش داشت، در راه ترویج اسلام و کمک به مسلمانان خرج کرد.
اما در پایان عمر خویش چنان دستش از مال دنیا خالی است که حتی کفنی برای خود باقی نمیگذارد. او به دخترش فاطمه (س) میگوید:
ـ از پدرت بخواه تا همان عبایی که را هنگام نزول وحی بر سر میاندازد، کفن من کند.
پیامبر (ص) نیز چنین میکند.
خدیجه بعد از مرگ نیز نزد رسول خدا احترام فوقالعاده زیادی دارد.
پیامبر 25 سال با او زندگی کرده و خاطرههای تلخ و شیرینی از او به یاد دارد؛ خدیجه، هیچگاه با او مشاجره و مخالفتی نکرده است؛
پیامبر گاهی با او حتی به مشورت در کارها نیز میپردازد؛ و این کاری است که در میان مردان مکّه اصلاً سابقه نداشته است؛
پس از مرگ خدیجه، روزی صدای خواهر او ـ هاله ـ را شنید. به یاد خدیجه افتاد و گریست.
یکی از همسران پیامبر (ص) از دیدن این ماجرا حسادت کرد و با تندی گفت:
ـ خداوند در عوض آن پیرزن، زنی جوان و زیبا (من را) به تو داده است؛ چرا حتی با یاد او نیز بیتابی میکنی؟!
پیامبر برآشفت و در حالی که از شدت خشم گونههایش قرمز شده بود، به او گفت:
ـ دیگر چنین سخنانی بر زبان نیاور. تو هیچگاه برتر از خدیجه نیستی و خداوند هرگز بهتر از او را نصیب من نساخته است.
خدیجه وقتی به من ایمان آورد که همگان کفر میورزیدند؛ در هنگامی مونس و همراه و همدل من بود که هیچ یاوری نداشتم؛ او کسی بود که تمام ثروت و آرایش خویش را فدای اسلام و من نمود. شما چگونه جرأت میکنید که خود را با او مقایسه میکنید؟!...
خدیجه هنگام مرگ از پیامبر (ص) میپرسد:
ـ آیا از من رضایت دارید؟
رسول خدا میگوید:
ـ آری؛ از تو خرسند و راضیام و امیدوارم خداوند هم از تو راضی باشد.
منابع و مآخذ:
فروغ ابدیت، جلد 1 و 2 ، آیتالله جعفر سبحانی.
تاریخ پیامبر اسلام، جلد 1و 3، علامة مجلسی.
فاطمه الزهرا من المهد الی اللحد، سید محمّد کاظم قزوینی.
ارشاد، شیخ مفید.
منتهی الآمال، شیخ عباسی قمی.
بیت الاحزان، شیخ عباس قمی.
تاریخ تمدن اسلام و عرب، جرجی زیدان.
بحار الانوار، جلد 10، علامة مجلسی.
و.....