هسته مرکزی داستان، قصه 2 مرد است که طی سالیان دراز، تجربیات خوب و بد زیادی را با هم پشتسر گذاشتهاند. قبلا به اینجور فیلمها، فیلمهای «رفاقت مردانه» میگفتند. رفیق یعنی کسی که در موقعیتهای دشوار شناخته میشود. دوست کسی است که پس از سالیان دراز به دست میآید. بعضی از دوستان، شما را حتی بهتر از خودتان میشناسند.
این عبارت درباره اورت هیچ (با بازی ویگو مورتنسون) صدق میکند. او کسی است که سالها همکار ویرجیل کول (با بازی اد هریس) بوده. کار آنها، پاک کردن شهرهای غربی از افراد شرور است. ویرجیل نشان کلانتر را بر سینه میزند و اورت هم مثلا معاون اوست...، اما در واقع آنها آدمکشانی اجیرشده هستند. آنها کارشان را بدون تشریفات اضافه، به طور غریزی و با سرعت و دقت انجام میدهند. آنها توسط اهالی شهر آپالوسا اجیر شدهاند تا به سلطه مزرعهدار بیرحم و خلافکاری به نام راندال برگ (با بازی جرمی آیرونز) خاتمه دهند.
خب، میبینیم که تا به اینجا، فیلم از نظر بازیگر چیزی کم ندارد. هریس در نقش مردی کمحرف بازی میکند که همین چند کلمهای هم که بر زبان میآورد غلط تلفظ میشود، ولی کارش را راه میاندازد.
مورتنسون از رئیس خود باهوشتر و باملاحظهتر است و میداند که نباید اشتباهات کلامی رئیساش را به رخش بکشد، مگر اینکه اشتباهاتش دردسرساز شوند. آیرونز نیز نقش مزرعهدار که یکی از آن مارصفتهای بدذات است را به خوبی ایفا میکند، و در اینجا سر و کله خانمی پیدا میشود. او کسی نیست جز آلیسون فرنچ (با بازی رنه زلوگر) که ادعا میکند یک زن بیوه است و البته، نه خانمی خانهدار است و نه زنی سبکسر و خوشقلب (اینها کلیشههای ثابت زنها در فیلمهای وسترن هستند.) او نوازنده پیانو و ارگ است و لباس زنان شهری را میپوشد. او به دفتر کلانتر میآید تا از او بپرسد کجا میتواند اتاق مناسبی برای خواب پیدا کند. پول زیادی هم ندارد؛ فقط یک دلار.
زلوگر به خوبی از پس این نقش برآمده. او در لحظه اول کلانتر را عاشق خودش میکند و کلانتر هم صاحب هتل را «متقاعد میکند» که خانم فرنچ آنجا بماند و برای هتل پیانو بزند. ویرجیل کول، عمری است که از زنها دوری کرده، اما حالا دیگر کارش تمام است. اورت کمی از کار او جا میخورد، اما حواسش هست که اگر از زن مورد علاقه دوستش بدگویی کند، رفاقتشان بههم میخورد. اما آیا میتوان از آلیسون بدگویی کرد؟ خب باید فیلم را دید.
ویرجیل و اورت بلافاصله مرا یاد شخصیتهای گوس مککری و وودروکال در کتاب «کبوتر تنها» انداختند، زیرا علاوه بر مرام و معرفتشان، آنها گفتوگوهای زیادی نیز درباره زنها انجام میدهند. ویرجیل آنقدر عاشق شده که دیگر از سفرهای همیشگیاش دست برمیدارد و شروع میکند به ساختن خانهای برای آلیسون. در این بین برگ (مزرعهدار) 3جوان را به شهر میفرستد که خودشان را به کشتن میدهند. نزاع بزرگی در شرف وقوع است که بزرگان شهر با ترس و لرز در انتظار آن میمانند. سخنگوی شهر فیل اولسن (با بازی تیموتی اسپال) است که انصافا نقش خود را عالی بازی میکند. اسپال استاد نشاندادن تردیدهای نهانی است.
خب دیگر چیزی از داستان فیلم نمیگوییم. آنچه فیلم آپالوسا را جذاب کرده، ریتم روان آن است؛ البته از قبل میتوان حدس زد که فیلم صحنههای تیراندازی زیادی دارد، اما از سوی دیگر فیلم به مسائل روزمرهای مثل ناهار خوردن، آشپزی و بحث برسر پردههای خانه هم میپردازد و خانم فرنچ فرصت مییابد تا شوخیها و ظرایف و سلیقههای زنانهاش را به نمایش بگذارد. نقطه قوت فیلم، در هماهنگکردن عقاید و خلقیات شخصیتهای فیلم و پیوند دادن آن با یک خطداستانی غیر کلیشهای است. فیلم طوری بود که من حس کردم به درون کتاب «کبوتر تنها» رفتهام و جایی زیر یکی از آلاچیقها، به تماشای ماجراها نشستهام.
فیلم توسط اد هریس کارگردانی شده و با فیلم قبلی او «پالوک» (محصول سال 2000) که در مورد زندگی یک نقاش اکسپرسیونیست آبستره است، کوچکترین شباهتی ندارد. هریس در مقام کارگردان، به بازیگران فرصت میدهد که در فیلم زندگی کنند. آنها برای اجرای سفت و سخت الزامات فیلمنامه، تحت فشار قرار نمیگیرند. آنها انسانهایی هستند که پیش از رخ دادن داستان فیلمنامه، زنده بودهاند و تبعا پس از آن نیز (اگر جان سالم بهدر ببرند) به زندگی ادامه خواهند داد. او در این فیلم، درباره مردان زمخت غرب وحشی و شیفتگی خام و خجولانه آنها در برابر زنان «خوب»، حرفهای جالبی برای گفتن دارد.
هریس نشان داد توانایی کارگردانی صحنههای تیراندازی را دارد؛ گرچه او معتقد نیست که مهمترین بخش ماجرا این باشد. در فیلم سعی شده که صحنههای تیراندازی، چندان پرخرج نشوند. جایی در فیلم اورت میگوید که تیراندازی ها زیادی سریعاند و ویرجیل به او پاسخ میدهد که «این واسه اینه که ما هفتتیرکشای قدری هستیم.» در پایان ماجرا هم، همه چیز همانطور فیصله مییابد که انتظارش را داشتیم و ما (برخلاف فیلم قبلی هریس) در کشاکش احساسات شدید یا تردیدهای اگزیستانسیالیستی رها نمیشویم، بلکه فقط هوس خوردن یک تکه از شیرینیهای خانم فرنچ را داریم.
راجر ایبرت، سانتایمز- 2 اکتبر 2008