ضرورت و لزوم گفت وگوی میان اسلام و غرب، هر روز بیش از روز قبل بر ما آشکار میشود. همه کسانی که به این مسأله توجه میکنند، مثل فیلسوفان، متکلمان، جامعه شناسان، انسان شناسان، آفرینندگان آثار ادبی و هنری، سیاست مداران و اقتصاددانان همگی بر ضرورت و وجوب گفتوگوی میان اسلام و غرب تأکید میکنند. طبیعی است وقتی ما کاری را واجب و اجتناب ناپذیر میدانیم به طریق اولی و در نخستین گام آن کار را ممکن تلقی میکنیم؛ کاری که غیرممکن است، طبعاً نمیتواند ضروری باشد. ضرورت گفتوگو و شدت نیاز سیاسی ما به چنین گفتوگویی، موجب میشود که ما امکان آن را مسلم فرض کنیم و آن را به عنوان "اصلِ موضوع" بپذیریم. ولی آیا فرض امکان،برای ممکن بودن کاری کافی است؟ اگر جواب ما لاجرم منفی است پس باید لختی در باب امکان گفتوگو تأمل کنیم؛ شاید چنین تأملی بتواند ما را در برداشتن گامهای بعدی راهنمایی کند.
ادعای امتناع گفتوگوی میان اسلام و غرب میتواند، مستند به ادعای عامتری باشد هیچ گفتوگوی دقیقی، میان جهانهای مستقل و جدای از یکدیگر ممکن نیست. زیرا جهان مستقل، جهان واحدی است که وحدت خود را قبل و بیش از هر چیز دیگری، از ناحیة زبان کسب میکند و چون زبان- طبعاً به معنای عام کلمه و نه به معنای زبان آلمانی و انگلیسی و چینی- در دو جهان اسلام و غرب مختلف است، پس گفتوگو به معنای دقیق کلمه میان این دو ممکن نیست. چنانکه میان غرب و مذاهب شرقی نظیر مذهب بودایی و هندو نیز غیر ممکن است. گفت وگو، یعنی گفت وگوی ساکنان یک جهان با هم، و گفت وگوی میان جهانها- جهانهایی که عمدتاً با زبان و همچنین با تاریخ و اسطوه و هنر از یکدیگر تفکیک میشوند- امکان پذیر نیست.
دلیل دیگری که طرفداران نظریه امتناع میتوانند اقامه کنند، استناد به آن دسته از نظریات زبان شناختی (مثل نظریه همبولت، ورف و سایپر) است که با تعریفی زبانی - فلسفی از زبان - وزبان در اینجا به معنای محدود کلمه است یعنی زبان انگلیسی، عربی فارسی، آلمانی و ... - گفتوگوی میان اسلام و غرب و به طور کلی هر نحو گفت وگویی میان فرهنگهای گوناگون را ممتنع میدانند.
دلیل سوم طرفداران نظریه امتناع، میتواند از لحاظ دامنة شمول و نوع دلیل، با دلایل قبل کاملاً متفاوت باشد. این دلیل از جنس و سنخ دلایل فلسفی یا زبان شناختی نیست، بلکه بیشتر تاریخی و سیاسی است. طبعاً اینگونه دلیل با نظر به ذات و نحوة نگاه و استدلال - اگر اساساً بتوان برای چنین ادعایی قائل به «ذات» شد! - بسیار متواضعانه تر و محدود تر است.
بر این فهرست میتوان دلایل یا ادعاهای دیگری افزود ولی به نظر می رسد میتوانیم به همین تعداد اکتفاء کنیم.
خانم ها و آقایان!
حضار محترم!
پرداختن به مباحث مفصل تخصصی، طبعاً متناسب با جلسة ما نیست. من در اینجا کوشش میکنم سخنانی را که به ادعا و دلیل سوم امتناع، نزدیکتر است بیشتر مطرح کنم و آنرا بیشتر بسط دهم. چون آنچه در مجامع فرهنگی و سیاسی بیشتر مطرح میشود، سخنانی از جنس همین دلیل سوم است.
از جمله معروفترین آنها مطالبی بود که تحت عنوان "برخورد تمدن ها" شهرت بسیار یافت. نگاه نویسنده مقاله به این موضوع، نگاه تاریخی و سیاسی است. مبداء تقسیمات تاریخی، سیاسی و جغرافیایی او انقلاب فرانسه است.قبل از انقلاب فرانسه، امیران و شاهانی که خود را مستظهر به لطف و قدرت خداوند میدانستند با یکدیگر به مبارزه بر میخواستند؛ پس از انقلاب، نخست جنگها به نام «ملت» صورت میپذیرفت و سپس جنگها رنگ ایدئولوژیک به خود گرفت، رنگی که تا امروز نیز باقی مانده است گرچه ادعا میشود که از تند و تیزی آن کاسته شده و کمرنگ تر شده است.
با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی تقسیمات دیگری مطرح شد؛ این تقسیمات بر اساس صور مختلف تمدن و توسط مؤلف مقاله "برخورد تمدنها" صورت پذیرفته است. اصرار و تأکید افراطی بر مسألة هویت و رجوع به سرچشمهها و ریشههای فرهنگی و تمدنی، چنان است که گویی در پی اثبات صحت نظریة "برخورد تمدنها" است. اینکه هند، میخواهد هندو شود و روسیه به "روسیة مقدس" و مسیانیزم ارتودکسی خود اصرار می کند - امری که تنها رمان نویسهای روسی میتوانستند در خیالات ادبی و سیاسی خود به آن پر و بال بدهند- احیاء فکر دینی و اسلامی در خاورمیانه، همه تجلیات گوناگون یک واقعیت سیاسی است که طبعاً زبان واحدی را برای تبیین دعاوی و نظریات خود به کار میگیرند.
تمدن غرب طبق نظر مؤلف "برخورد تمدنها" در مقابل هفت تمدن دیگر است که عبارتند از:تمدن کنفوسیوسی، اسلامی، هندو، اسلاو- ارتودکس، آمریکای لاتینی، ژاپنی و آفریقایی.
بحث تفضیلی دربارة این نظریه، مطلبی نیست که من بخواهم اینجا مطرح کنم. اما اشاره من به این مقاله از این جهت بود که این مقاله نیز از زمرة گروه سوم قائلین به امتناع گفت و گو محسوب میشود و چنانکه ملاحظه میکنید، رویکرد او به این موضوع نیز، رویکردی تاریخی، مرفولوژیک، ایدئولوژیک و سیاسی است. من در اینجا تنها به ذکر یک نکته در مورد این مطلب اکتفا میکنم و آن این است که هیچ یک از پیش فرضهای مؤلف، چه آنهایی که بالصراحه ذکر شده است و چه آنهایی که مسکوت مانده است، مطالبی غیر قابل مناقشه نیست و در باب همة آنها میتوان به مباحثات نقادانه جدی دست زد.
اتفاق مهمی که از قرن نوزدهم به این طرف در جهان افتاده است، عبارت است از تحمیل شکل واحدی از زندگی به وسیله جهانی شدن تکنیک. جهانگشایی تکنیک که نهایتاً موجب نزدیکی افقهای تمدنهای مختلف به یکدیگر شده است، منافع و مضرات گوناگونی دارد؛ منافع و مضراتی که در یک واقعیت مشترکاند و آن عبارت است ازجهانی و عمومی بودن آنها است. تکنیک اگر به راحتتر شدن زندگی، به ریشهکن شدن بسیاری از بیماریها، به طولانی شدن حد متوسط عمر منجر شده است، از طرف دیگر همین تکنیک به تخریب محیط زیست، به سقوط زندگی اخلاقی و به سرگردانی و بیپناهی جمع زیادی از مردمان منجر شده است، همه این آثار و عواقب، جهانی و فراملّی است و نمیتوان آن را به یک محدوده خاص جغرافیایی، سیاسی محدود کرد؛ همه تمدنهای گوناگون در مدار واحدی از تاریخ به گردش در آمدهاند. این مدار واحد اوصاف مختلفی را به همه تمدنهای موجود درمدار تحمیل میکند. تنها مردمانی که در بیرون این مدار هستند، مثل بومیان منطقهای در آمریکای لاتین یا آفریقا که هنوز پای هیچ دانشمند انسان شناسی به آنجا باز نشده است، میتوانند از بعضی از عوارض موجود در مدار، مصون بمانند. گفتم بعضی زیرا حتی آنها نیز نمیتوانند از فجایع بزرگ طبیعی که ناشی از اخلال تکنیک در چرخه مناسبات طبیعی است، جان سالم به در برند.
اما همه تمدنها و ملتهایی که در مدار تاریخ جهانی واقع شده اند، چه بخواهند و چه نخواهند محکومِ احکام واحد این مدار هستند. نسبت این احکام به مدار، نسبتی دلبخواهی و اتفاقی نیست که ما بتوانیم از میان آنها، آنچه را خوب میدانیم انتخاب کنیم و آنچه را نامناسب میدانیم، فروگزاریم.
حکومت بلامنازع تکنیک درجهان؛ که از دوره جنگهای دوران استعمار تاکنون، مسلط و مسیطر بوده است، همانطور که در تنظیم روابط مادی و اقتصادی، مؤثر بوده است، در تغییر مناسبات اجتماعی و آداب و رسوم و در دگرگون ساختن وجوه گوناگون معنوی زندگی آدمها نیز مؤثر بوده است. آنچه شما آلمانیها اقتصاد جهان WELTWIRTSCHAFT مینامید، واقعیتی است که با اتکاء به تکنیک، کلیه مناسبات انسانی و از جمله مناسبات سیاسی و اقتصادی در جهان را شکل میدهد. در این مدار عظیم، هر پیروزی برای آن کس که در اصل بیرون از آن بوده است و بعداً طبق جبری نظامی، اقتصادی یا سیاسی به آن پیوسته است، در ذات خود، چیزی جز یک شکست نیست. ژاپنی پیروز شده است. بر چه کسی؟ بر ژاپن؟ تنها با شکستِ قاطعانة ژاپنِ تاریخی صاحب فرهنگِ مستقلِ قبل از ورود به مدار است که پیروزی ژاپنِ پیوسته به مدار واحد جهانی ممکن میشود.
اگر گفت و گوی میان تمدنها، ممتنع مینماید یا بسیار صعب و دست نیافتنی جلوه میکند، به دلیل استواری نظریه"برخورد تمدنها" نیست، همچنین به دلیل استحکام ادله فلسفی - زبان شناختی که قبلاً به آنها اشاره کردم نیست، مشکل این است که غرب سیاسی و اقتصادی، قادر به گفتوگو با تنها عالمی که قادر به گفت و گوی مستقیم با او است، یعنی عالم اسلام، نیست. چنانکه بخش بزرگی از عالم اسلام نیز فاقد قدرت نظری و آمادگی ذهنی برای چنین گفت و گویی است.
چرا جهان اسلام، تنها جهانی است که میتواند مستقیماً با غرب گفتوگو کند؟
زیرا فاصله تمدنهای آسیای دور و آفریقایی با غرب چنان زیاد است که هیچ یک، بی واسطه یک جهانِ میانی، نمیتواند صدای دیگری را بشنود. این که ایران، مسیر عبور سیاحان اروپایی به آسیاسی دور و چین و هند بوده است، تنها نکتهای تاریخی و جغرافیایی مربوط به گذشته نیست. امروز با هواپیما میتوان ظرف چند ساعت از اروپا به دورترین نقطه در آسیا سفر کرد، اما طی طریق از اروپا به جنوب آسیا، مستلزم کشف زبان گفتوگو میان این دو نیست. هر گفتوگوی حقیقی از آنجایی که موجب گشایش جهانی فروبسته برما میشود، موجب پیدایش شدیدترین و عمیقترین لذتهای قابل تصور است. اما لذت مستی ناشی از شراب چهل ساله، تنها از شرابی حاصل میشود که چهل سال عمر دارد. از امشب برای فردا نمیتوان شراب چهل ساله ساخت. غرب بنا بر دلایل سیاسی، مدتی سعی کرد با اعراض از عالم اسلام، مستقیماً با چین و هند و سایر ملتهای آن مناطق گفت و گو کند.
البته این کوشش بی اجر نمانده است. بزرگترین هند و چین شناسان جهان، فرانسویها و آلمانها و انگلیسیها و آمریکایی هستند. اما این شناخت، تنها در سطح نخبگان باقی مانده و باقی خواهد ماند. ولی گفت و گویی که موجب جریان یافتن هوای تازه در فرهنگ غرب شود و این هوای تازه عمومیت پیدا کند، چنانکه تنها ملک طلق چین شناسان و هندشناسان و شرق شناسان نباشد، گفت و گو با عالم اسلام است. علت این امر نیز واضح است. برای گفتوگوی غیرتخصصی که رواج عامِ فرهنگی پیدا کند ما نیازمند زبان مشترک هستیم. این زبان، نمیتواند تخصصی باشد. از طرف دیگر، چنان که نمیتوان شراب چهل ساله را یک شبه ساخت، زبان که ذاتاً حقیقتی تاریخی است و در طول اعصار و قرون، کم کمک در دل و جان مردمان مینشیند، محتاج تاریخ و زمان است. این که مردم در آمریکا و اروپا در سطح وسیعی، خیام و حافظ و سعدی و فردوسی را میشناسند، این که ترجمههای اعجاب آوری از شاعران و متفکران ایرانی در زبانهای گوناگون اروپایی موجود است، این حقیقت، تنها نتیجه یک عزم سیاسی نبوده است که امروز با عزم سیاسی دیگری بتوان آن را نابود کرد. حتی اگر چنین عزمی وجود داشته باشد و به اجرا در آید، نتیجهای جز محروم کردن مردمان فرهیخته در غرب از ادبیات و شعر و هنر نیست.
عناصر اصلی زبان مشترکی که به آن اشاره کردم عبارت اند از:
الف) یونان. یونان میراث مشترک غرب مسیحی و تمدن لاتینی و شرق مسلمان و تمدن اسلامی است. با نادیده گرفتن تأثیر انتقال فلسفه یونان از طریق زبانهایی مثل سریانی، عربی و پهلوی به غرب، بخش بزرگی از ظرایف تاریخ فلسفه یونان و غرب، برای همیشه ناشناخته میماند. ورود تفصیلی به این بحث متأسفانه در اینجا ممکن نیست.
ب) مسیحیت، یهودیت و اسلام. این سه دین توحیدی بزرگ، دارای بیشترین عناصر مشترک فکری و ایمانی هستند. تئولوژی مسیحی از تئولوژی یهودی متأثر است و تئولوژی اسلامی از تئولوژی یهودی و مسیحی. چنانکه در دوره دیگری و پس از رشد کلام و فلسفه اسلامی، متکلمان و فیلسوفان بزرگ غربی، از متفکران و فیلسوفان اسلامی متأثر شده اند.
ج) اسطوره و زبان. زبان ما جزء زبانهای معروف به زبانهای هند و اروپایی است. این امر موجب میشود که بسیاری از اساطیر ما، ریشه واحدی داشته باشند. ریشه واحد اساطیر، موجب اشتراک در حافظه جمعی تاریخی ماست و هیچ گفت و گوی جدی بدون اشتراک در حافظهای تاریخی، فراگیر و مؤثر نخواهد بودو چنان که گفتیم در حلقه تنگ متخصصان محبوس خواهد ماند.
نکته مهم دیگری که در اینجا باید مورد توجه واقع شود این است که ریشههای مشترک درخت فرهنگ و دانش ملل غربی یعنی میراث یونانی، لاتینی و یهودی- مسیحی غرب، الزاماً موجب پدید آمدن آثار همگون و یکنواخت نشده است. این عدم تطابق کامل در آثار بزرگ فکری و فرهنگی غرب، بدان حد است که باید در استناد به واقعیت تاریخی و فرهنگی واحدی به نام "غرب" بسیار محتاط باشیم. گرچه با چشم پوشی از دیگر ویژگیهای غربیان و با توجه به وجوه اشتراک متعدد میان ایشان، شاید مجاز باشیم از واقعیتی مستمر در طول دو هزار و پانصد سال تمدن بشری به نام "غرب" سخن بگوییم ولی هم زمان و در عین حال نباید تکثر موجود در این امر کلی واحد را مورد غفلت قرار بدهیم.
غرب وحدتی دارد که با کثرت تعارض ندارد و این حقیقت در مورد "شرق" نیز با وضوح بیشتری صادق است. بدان اندازه که بعضی گفتهاند "شرق" در واقع چیزی جز اختراع غرب نیست؛ اختراعی که غربیان به آن محتاج بودند، تا به کمک آن برای خود هویت واحد و ماهیت یگانهای برای خود فراهم آورند. به نظر میرسد این نظریه نیز خالی از افراط نیست، ولی بیتردید اروپا، به مثابه حقیقتی فلسفی، فرهنگی و هنری، بهره بیشتری از وحدت و بنابراین واقعیت دارد تا غرب. بحث در نحوه وجود و وحدت غرب و اروپا بحث جذابی در حوزه فلسفه، تئوریهای فرهنگ و تاریخ است که متأسفانه در اینجا مجال ادامه آن نیست. ولی توجه به دو حقیقت مذکور -یکی استمرار و اتصاف به نوعی وحدت در "غرب" ودیگری تکثر و اختلافات بسیار در همین امرِ مستمرِ واحد- میتواند ما را بر بسیاری از موانع گفت و گو، غالب کند و گفت وگوی ما را دقیقتر و مثمر ثمرتر سازد.
یکی از ثمرات بسیار مهم در توجه به این حقیقت -وحدت سازگار با کثرت تمدن و فرهنگ غربی- این است که ما را از تبدیل دو مفهوم غرب و شرق -که در صورت کاربرد دقیق و صحیح آنها، به ما بصیرتهای بسیاری درباب فهم تاریخ و فلسفه و فرهنگ بشری میدهد- به "ایدئولوژی" بر حذر میدارد. ایدئولوژی فلسفی، دینی و سیاسی، نه فلسفه است و نه دین و نه سیاست. در عین حال رنگ و لعابی از فلسفه و دین و سیاست دارد. ایدئولوژی ابزاری است برای پیشبرد اغراض عملی و واقعی سیاسی و اقتصادی. ابزار را با نظریه و تفکر نباید اشتباه کرد. ایدئولوژی در حاشیه علم، فلسفه و دین بوجود میآید و خود را با آنها متحد میداند، ولی این ادعا کذب است. غرب یا شرق اگر تبدیل به دو مفهوم ایدئولوژیک شدند،ما را در ادامه مسیر گفت و گو فلج میکنند.
بهره دیگر ما از توجه به وحدت سازگار با کثرت غرب یا شرق این است که ما درکشف کاستیها و کژیهای موجود در آنها، توان بیشتری مییابیم.
تمدنی که امروز به وسیله سلطنت تکنیک عالم گیر شده است، گرفتار بیماریهایی است که پرشورترین مدافعان آن نیز نمیتوانند آنها را انکار کنند. کشف و علاج این بیماریها در حوزههایی از تفکر امکان استحصال و وقوع دارد که علی رغم استیلای جهانی تکنیک، همچنان قادر باشند با زبانی که قادر است با ریشههای عمیق و استوار خود ارتباطی زنده داشته باشد، سخن بگویند. چنین حوزههایی امروز بیتردید به طور خالص و آسیب ناپذیر و اصیل، وجود ندارند. اما این عدم خلوص اتفاقاً در اینجا نه تنها عیب نیست، که حسن است. عدم خلوص حوزههای گوناگون تفکر در بیرون از غرب، نتیجه مواجهه آنها با عالم مدرن و تکنیک است. دراین مواجهه آنها مجبور شدهاند با زبانی که ساکنان عالم تکنیک، بفهمند سخن بگویند. همین کوشش از سر اجبار و تلاش برای حفظ اصلیترین استوانههای وجود خود در قبال سیل بنیان کن دورهای که به گفته مارکس، هرچه سخت و مستحکم است، دود میشود، موجب پدید آمدن زبانی شده است که به نحو محض و خالص و اصیل به هیچ عالمی تعلق ندارند. آنهایی که با این زبان مخالفند و خود را "سنت گرا" TRADITIONALIST مینامند، دچار توهماند. بزرگترین دلیل بر توهم ایشان این است که همین مفهوم "سنت" (سنت در اینجا معادل ترادیسیون به کار رفته است. ممکن است کسانی به حق بگویند که کلمه عربی سنت معادل ترادیسیون نیست. در این صورت ما اعتراضی به آنها نداریم، ولی اجمالاً باید بگوییم منظور ما از "سنت" در اینجا همان ترادیسیون است و نه آن اصطلاح معروف در حوزه معارف و علوم اسلامی) که در مقابل مدرنیته به کار می رود، خوداز مخترعات دوره مدرن است.
به هر حال حوزه های تفکر غیرغربی -از جمله حوزه تفکر اسلامی- امروز اگر بخواهد سخن بگوید، باید همّ خود را صرف ساخت و پرداخت زبانی بکند که با آن زبان بتواند با جهان مقهور تکنیک گفت و گو کند. این زبان کاملاً معدوم نیست، ولی هنوز چندان نبالیده است که بتواند بیتزلزل و آشکارا معانی و مفاهیم موجود در ریشههای خود را "بازسازی" کرده و به کار ببندد.
این شاید مهمترین نکتهای باشد که بتوان در باب فرهنگهای خارج از حوزه فرهنگ غربی بیان کرد. اما در حوزه فرهنگ غرب و کاستیها و معایب آن نیز باید به فکر چاره و درمان بود. انصاف این است که بزرگترین منتقدان این حوزه، خود متفکران بزرگ غرب بوده اند و این حسن غیرقابل چشم پوشی فرهنگ غرب است، فرهنگی که دائما خود و دیگری را میسنجد، تحلیل میکند و اگر لازم ببیند بخشهایی از آن را حتی تخریب میکند و دوباره میسازد.
ولی بزرگترین نقص این تمدن، عدم توانایی آن است برای بسط معنویت و ایمانی که بتواند هماهنگ و سازگار با واقعیت جهانی امروز، به زندگی آدمیان معنی و جهت ببخشد.
گفتوگوی میان اسلام و مسیحیت برای یافتن چارهای درخصوص این مشکل، میتواند بیاندازه مفید و امیدبخش باشد. این گفتوگو فرصت مغتنمی برای مسلمانان است، زیرا آنها میتوانند از تجارب چند قرن مواجهه مسیحیت با علم جدید، فلسفه جدید و مناسبات اجتماعی و فرهنگی جدیدبهره گیرند و آزموده را باز نیازمایند، زیرا آن تجربه، تجربه بسیار سخت و خونینی بود که غرب بدان گرفتار آمد. از جنگهای سی ساله، جنگهای متعدد کاتولیکها و پروتستانها، در اوایل دوره جدید گرفته تا فجایع زیست محیطی، میل سیطره برجهان و تبدیل همه عالم به موادی برای بهره بیشتر اقلیتی قدرتمند و در نتیجه فقر گسترده اکثریتی محروم، همه اینها تجارب تلخ و سختی بود که دیگران نباید آنها را تکرار کنند.
نهایتاً میخواهم بگویم با پذیرش وحدت روح بشری و با تکیه بر اصول اخلاقی عام و روشنی که ضامن زندگی صلح آمیز و عادلانه انسان میشود، ما باید امیدوار و بانشاط برای رفع هرگونه ظلم و تبعیض، به یکدیگر اعتماد کنیم و یکدیگر را یاری رسانیم. سخن زیبای قرآن که گوته متفکر و شاعر بزرگ آلمانی، به زیباترین وجه آن را ترجمه کرده است بهترین کلامی است که در این بحث می توان به آن استناد کرد:
و لله المشرق و المغرب
آنچه به اختصار در اینجا ذکر شد، دلایل امکان، بلکه ضرورت گفت و گوی میان اسلام و غرب بود. شاید در مجال دیگری بتوانم به نتایج عظیم فکری و سیاسی چنین گفت و گویی اشاره کنم. در پایان میخواهم با استناد به اشعار درخشان ریلکه بگویم، بازگشت به زمینی که بتوانیم در آن خانه مشترک آدمی را بنا کنیم و به گلهای سرخ و چیزهای نویدبخش، معنای آینده انسانی بدهیم. نام خود را -همچون بازیچهای شکسته بدور نیفکندن- تنها زمانی ممکن میشود که بگذاریم نسیمی که از باغ همسایه میآید، باغ وخانه مارا معطر کند.