فیلم «آبادان» به عنوان اولین تجربه یک فیلمساز کار بسیار قابل تاملی بود؛ اقلا به لحاظ ایده و اصلا نوع و شکل پرداختی کارگردان به موضوع مورد علاقهاش. نکته مهمتری که در این فیلم به چشم میخورد هم جسارت حقیقی در تجربه فرمی جدید بود و هم اینکه تصویری کاملا واقعی از تهران را در فیلمش ترسیم کرده بود. در واقع تهرانی که در این فیلم میبینیم، همان تهرانی است که وقتی هر روز صبح بیدار میشویم و از خانه بیرون میرویم با آن مواجه میشویم.
شخصیتهای فیلم نیز که خوب پرداخته شده بودند آدمهای مشکلدار و به ته خط رسیدهاند.اما تجربه دوم این کارگردان یعنی فیلم «کارگران مشغول کارند» به گونهای باز ادامه همان فیلم «آبادان» است. درواقع چند نفر دوست تصمیم میگیرند با هدف تفریح یک روز را در کوهستان سپری کنند اما میانه راه تختهسنگی بزرگ میبینند و میخواهند آن را از میان بردارند و همین بهانهای است تا نقبی زده شود به زندگی و درونیات این آدمها؛ آدمهایی که از تهران آمدهاند با تمام مسائل و مشکلات و دغدغههای آن.
«کارگران...»، حتی یک درصد از تاثیر فیلم «آبادان»را هم ندارد؛شاید به این خاطر که کارگردان و فیلمنامهنویس این اثر اینبار فقط توانستهاند سراغ ظواهر شهر تهران و چند شهروند خاص آن بروند؛ فیلمی که با سرخوشی آغاز میشود، میانههایش به درد میانجامد و بعد به خنثیترین شکل به پایان میرسد و حالا فیلم «کنعان» است باز با دغدغه پرداختن به شهر تهران و اینبار آدمهایی از طبقه متوسط و خب از همین ابتدا میتوان گفت این فیلم هم با تمام تلاشی که برای تولید و ساخت آن شده و کارگردانیاش همچنان به دغدغههای همیشگی و مورد علاقهاش وفادار مانده اما حاصل کار فیلمی عقیم است.
فیلم روایتگر زندگی زوجی بهنام مرتضی با بازی «محمدرضا فروتن» و مینا با بازی « ترانه علیدوستی» است که با گذشت 10 سال از زندگی مشترکشان، در حالی که مرد همچنان تاکید بر ادامه این رابطه دارد اما زن اصرار دارد که راهی جز جدایی باقی نمانده. اما بازگشت آذر با بازی «بایگان» خواهر بزرگ مینا از سفر طولانیاش از خارج از کشور و مرگ مادر مرتضی همه چیز را به هم میریزد.
زوجی که حقیقی در فیلمش به تصویر میکشد یعنی پرداختی به زندگی آدمهای طبقه متوسط در دل تهران، پیشتر و بارها ایرج کریمی با موفقیت در سینمای خاص خود ترسیم کرده. اما چه اتفاقی میافتد که آدمهای این فیلم یعنی مرتضی و مینا و آذر و بعد نیز علی با بازی «بهرام رادان» که دوست خانوادگی این زوج است در حد سایههایی کمرنگ باقی میمانند که اصلا معلوم نیست حرف حسابشان چیست؟ در طول فیلم آدمها مدام میآیند و میروند. معلوم نیست این علاقه از کجا شروع شده و معلوم نیست درد و اندوه آنها به واسطه چیست؟ همچنان که معلوم نیست چرا قهر میکنند و چرا آشتی و...؟
اگر در دو فیلم قبلی حقیقی شخصیتپردازی محلی از تامل داشت، در کنعان ترسیم کاراکتر فقط در حد یک تعریف دوخطی خلاصه میشود. مرتضی استاد دانشگاهی است که به شاگردش مینا علاقهمند شده؛ علاقهای که بعد منجر به ازدواج میشود. مرتضی مردی کامل است، زیبا، متین و مودب که همه امکانات رفاهی را برای همسرش فراهم کرده.
او برجساز است و منبع مالی فراوان دارد اما با این همه همسرش از او گریزان است و ما نمیدانیم چرا؟ در صحنههایی از فیلم وقتی غضب میکند پناه میبرد به همان برجهای نیمهساز و در بالاترین طبقه آن به سگهایش میرسد و این اوج تکمیل و شناختی است که از این شخصیت داریم، یا مینا که شخصیت محوری فیلم که مثلا یک زن روشنفکر امروزی است. فیلم با نمایی از چهره او شروع میشود که با خشم و نفرت به نقطهای زل زده که بعد میفهمیم او در آشپزخانه است و در حال نظارت کسانی که آمدهاند چاه منزلش را باز کنند.
این شروع یعنی اینکه در زندگی این زوج بحرانی وجود دارد که بود و تاثیرش مثل همین گرفتگی چاه است. اما فیلم که پیش میرود انگار مینا به جای اینکه بحران داشته باشد یا درگیر مسائل فمنیستی یا فلسفی یا هر چیز دیگری باشد، یک دختر لوس است که تکلیف خودش را با اطراف خود و آدمهایش نمیداند. خصوصا وقتی این نکته کمتاثیر و گاه خندهدار مینمایاند که علیدوستی اصلا برای بازی در چنین نقش دشواری انتخاب مناسبی نیست.
چهره او همان چهره کودکانه «من ترانه پانزده سال دارم» است که حالا سعی شده به زور گریم و چهرهپردازی، بداخلاق، تلخ و به ته خط رسیده بنمایاند و به خاطر همین در سختترین لحظات زندگیاش حتی در صحنههای دیگر که دلیلی برای این کار وجود ندارد علیدوستی مدام بر عضلات چهرهاش فشار میآورد تا اخم کند و خطوط پیشانیاش را جمع کند و چهره زنی افسرده را بگیرد و... و واقعا نمیدانیم مشکل این زوج چیست؟ اختلاف از کجا شکل گرفته؟ داستان وقتی از درام تبدیل به اثری شاد و خندهدار میشود که جا و بیجا و در لحظات غیرقابل تصور این دو نفر به هم پناه میبرند... و انگار که کارگردان تکلیفش را با آدمهایش نمیداند هرچند که همیشه حرف آخر را مینا میزند و دوربین به صورت مداوم به دنبال این شخصیت است. این شخصیتهای پا در هوا انگار کم نیستند که ناگهان سروکله آذر و علی هم پیدا میشود.
این آدمها نیز که ظاهرا باید عاملی باشند تا گرههای داستان گشوده شود و اقلا داستان کمی سروشکل بگیرد... اما اینها نیز پر از سردرگمیاند.
اصلا حرف و حساب آذر چیست؟ در خانه خواهرش چه میکند؟ چرا ناگهان آن همه محبت تبدیل به نفرت میشود، تا ناگهان در صحنهای مضحک احتمالا به خاطر ادای دین به فیلم «بیل را بکش» مینا و آذر روبهروی هم میایستند، بد و بیراه میگویند عقدهگشایی میکنند و بعد همدیگر را به باد سیلی میگیرند و یا علی نیز به اینگونه، او اصلا کیست؟ چه تاثیری در زندگی این دو زوج دارد؟ در بخشی از فیلم میبینیم که مینا کلید خانه او را دارد و در غیابش وقتی که علی به سفر رفته به منزلش میرود و گلها را آب میدهد و بعد به رویاییترین شکل ممکن به در و دیوار زل میزند. اما در انتها میبینیم که بیماری مادر مرتضی و سفری که آنها به شمال دارند، بهانهایی میشود تا به کلیشهایترین شکل، دو شخصیت آذر و علی با هم رودرو شوند و لابد برقی از آسمان میجهد، چون در انتها هر کدام از آنها به نوعی در نگاهشان به زندگی متحول میشوند و سرانجامش همان رسیدن به نقطه ازدواج است.
نگاه کنید که از همان ابتدا انزوای علی و آن موهای بلندش مدام تاکید میشود اما تا با آذر مواجه میشود آنچنان خود را گم میکند که داستان اصلا تغییر میکند یا خود آذر فقط با چندبار دیدن علی رنج و اندوه زندگی سالیانش را فراموش میکند. «کنعان» البته همچنان که از نام آن نیز پیداست با تداعی این شعر حافظ «یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم نخور» و با پایانی خوش به سرانجام میرسد؛ با پایانی که فیلم را تبدیل به یک کمدی ناخواسته میکند!