این گفتار را از همین دو کلمه شروع میکنیم: بدعت و بدیع. از این ریشه کلمات دیگری همچون ابداع، مبدع و بدایع نیز در فارسی استفاده میشوند اما در زبان فارسی، بار کلمه بدعت، منفی است، در حالی که بدیع بار مثبت دارد. در این میان، نقطه مشترک هر دو کلمه، «نوآوری و نوشدگی» است.
بدعت، معمولا سنتشکنی، هنجارشکنی و بیریشگی را تداعی میکند اما به چیزی «بدیع» میگوییم که هم «نو» باشد، هم «شگفت» هم «زیبا».
روی این سه عنصر در تحلیل معنایی واژه «بدیع» تاکید میشود؛ «نو»، «شگفت» و «زیبا».
«نو» یعنی چیزی که عادت را برهم زده است. طبیعی است که «نو»، شگفتانگیز هم باشد، اما چه بسیار میشود که ما از دیدن چیزی نوآیین به خاطر زشتی و بیتناسبیاش شگفتزده میشویم. در میان انواع ادبی، شنیدهایم که «طنز» خندهای ناشی از شگفتی بر لبانمان میآورد. این شگفتزدگی و خنده ناشی از آن در طنز، از دیدن چیزهایی است که به خاطر بیتناسبی و زشتیشان، «مضحک»اند؛ یعنی ما را به «ضحک» میآورند و بهاصطلاح خودمانی «خندهدار» هستند.پس به صرف نوآوری، نمیشود ادعای «هنر» داشت. نوآوری در صورتی که به خلق زیبایی منجر شود، هنر است. در روزگار ما یک اصل پیشین برای شاعری که میخواهد معاصر و از آن فراتر «به روز» باشد، این است که تشخصی داشته باشد؛ چیزیرو کند که از آن خودش باشد.
خب، او شعر میگوید و واقعا «نوآوری» میکند اما آیا این «نوآوری»، «زیبا» هم هست؟ «سرشت» زبان فارسی، این تصرفات را میپذیرد؟دستکم، مخاطب فرهیخته شعر فارسی، آن را میپسندد؟صرفنظر از این هر دو شرط، متنی که خلق کردهایم، در ذات خود، «هارمونی» دارد؟ و از همه اینها مهمتر، چه ضرورتی، شاعر را به نوآوری واداشته است؟
مروری بر شعر شاعرانی چون فردوسی، سعدی، حافظ و مولوی که همه فارسیزبانان بر استادی آنها و شاهکاربودن اشعارشان اتفاقنظر دارند، ما را به یک نکته رهنمون میکند. در این آثار، بین «فرم» و «محتوا» وحدت وجود دارد. بدایعی که در «فرم» این اشعار دریافت میشوند، کفه اثر را به نفع «فرم» نمیچرخانند بلکه نوعی ضرورت در این «فرم»ها احساس میشود؛یعنی وقتی غزلیات شمس یا «رستم و سهراب» فردوسی را میخوانیم، حس میکنیم که مولوی یا فردوسی، فقط همینطور که حرف زدهاند، میتوانستهاند مقصودشان را برسانند یا حالوهوایشان را به خواننده منتقل کنند.
اینجا سخن از بزرگی و شکوه «پیام» در این آثار نیست؛ سخن از این است که در این آثار، «چگونه گفتن» و «چه گفتن» یکی شدهاند. فرمالیستها «چگونه گفتن» را فصل فارق بین شعر و نثر میدانند. لااقل درباره شاهکارها میشود این حکم را ناکافی دانست. شاید ملاک «چگونه گفتن» برای تشخیص اولیه شعر از نثر، به کار بیاید اما آثاری که به آنها «شاهکار» میگوییم، چگونه صفشان از دیگر اشعار جدا میشود؟
آنچه یک شاهکار را فرامیبرد و در صدر مینشاند و از آن بالاتر، آن را رویینتن و زوالناپذیر میسازد، «چه را چگونه گفتن» است. فرم، در این اشعار قالبی برای ریختن محتوا نیست؛ آیینهای برای بازتاباندن محتوا هم نیست بلکه پیکره زنده محتواست. در چنین آثاری، نوآوری، پیامد شعر است نه هدف شاعر.
در شعر معاصر، برخی بلکه بسیاری از شاعران میخواهند نوآوری کنند و گرفتاری، از همینجا شروع میشود. نوآوری، باید به شکل طبیعی اتفاق بیفتد و چنین میشود که بسیاری از شاعران معاصر بدعتگذارند، نه مبدع و نوآوری آنها منجر به بدعت شده است نه بدایع.