به گزارش همشهریآنلاین، مرد ۴۰ ساله با بیان این که همسر صیغه ای ام را نیز طلاق داده ام اما گویی همسرم مرا به فراموشی سپرده است، درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری طبرسی شمالی مشهد گفت: کودکی خردسال بودم که مادرم فوت کرد و پدرم نیز در حالی ازدواج کرد که من به همراه پنج خواهر و برادر دیگرم در کنار نامادری بزرگ شدیم.
وقتی به سن نوجوانی رسیدم دل به دختر همسایه باختم. «فرزانه» هم عاشق من شد اما هر بار به خواستگاری اش می رفتم مرا جدی نمی گرفتند و پاسخ منفی می دادند این درحالی بود که فرزانه هم مرا دوست داشت و برای راضی کردن خانواده اش تلاش می کرد.
کار به جایی رسید که برای ازدواج با او دست به خودکشی زدم اما قبل از آن که آخرین نفس هایم را بکشم نامادری ام به طور اتفاقی متوجه ماجرا شد و مرا از مرگ نجات داد. در همین حال فرزانه هم شرایطی بهتر از من نداشت و روزگار سختی را می گذراند.
بالاخره بعد از ۹ سال انتظار و خواستگاری های متعدد خانواده ها رضایت دادند و ما با هم ازدواج کردیم اما آن ها ما را طرد کردند و به همین دلیل بدون هیچ پشتوانه مالی و با اجاره خانه ای در حاشیه مشهد زندگی مشترک مان را آغاز کردیم. ابتدا روزهای خوشی را می گذراندیم تا این که همسرم پسرم را باردار شد اما به من ویار پیدا کرد به گونه ای که مجبور بودم حتی از دور با او گفت وگو کنم.
اطرافیان مان معتقد بودند بعد از تولد فرزندمان همه چیز رو به راه می شود ولی بعد از این که «سامان» به دنیا آمد شیوه زندگی ما نیز تغییر کرد چرا که پسرم روزها می خوابید و شب ها بیدار بود. فرزانه هم به ناچار تا صبح بیدار می ماند تا از فرزندمان مراقبت کند.
آرام آرام خوشبختی در زندگی ما رنگ باخت به طوری که دیگر همسرم حتی نمی توانست برای من صبحانه آماده کند یا با من به تفریح و گشت و گذار بیاید. به ناچار شام را نیز به تنهایی می خوردم. از سوی دیگر مورد تمسخر همکارانم در شرکت قرار گرفته بودم چرا که قبلا ناهارم را از منزل می آوردم و با حرص و ولع خاصی آن را می بلعیدم اما حالا دیگر از ناهار هم خبری نبود.
در این شرایط و در حالی که به فردی گوشه گیر تبدیل شده بودم به پیشنهاد یکی از دوستانم مصرف مواد مخدر سنتی را آغاز کردم. فرزانه بعد از مدتی متوجه موضوع شد و مرا در مرکز ترک اعتیاد بستری کرد اما بی توجهی هایش همچنان ادامه داشت.
من با نظر یکی از مشاوران خانواده برایش هدیه می خریدم تا توجهش را به خودم جلب کنم اما او از ابراز گلایه های من ناراحت می شد و مرا به پرتوقعی متهم می کرد.
خلاصه در همین گیرو دار با زن مطلقه ای آشنا شدم و او را به عقد موقت خودم درآوردم. حتی نام آن زن را روی بازویم تتو کردم تا شاید به خود بیاید و حسادت زنانگی اش برانگیخته شود ولی این کارها نه تنها تاثیری در رفتارهای همسرم نداشت بلکه اوضاع را بدتر کرد به گونه ای که دیگر مدام با هم درگیر بودیم و به مشاجره می پرداختیم.
با آن که چند بار فرزانه با حالت قهر خانه را ترک کرد و ما تا مرز طلاق پیش رفتیم ولی باز هم زندگی ما روی ریل بی توجهی ها می گذشت تا این که همسرم دوباره به طور ناخواسته باردار شد.
من هم برای حفظ زندگی ام همسر صیغه ای ام را طلاق دادم تا شاید مانند روزهای آغازین زندگی مشترک مورد توجه فرزانه قرار بگیرم ولی باز هم او ادعا می کند فرزندان مان بزرگ شده اند و باید به فکر آن ها باشیم تا … اکنون نیز به کلانتری آمده ام چرا که دیگر به چیزی جز طلاق نمی اندیشم.
نظر شما