همشهری آنلاین- مژگان مهرابی: کارشناسارشد مدیریت استراتژیکهای نظامی، استاد باتجربه دانشگاه امام علی(ع)، غواص دورهدیده بلژیک، مربی نیروهای مخصوص سپاه و در یک کلام سردار دلاوری که با تاکتیکهای نظامی دشمن را به زانو در میآورد.
بیان خدماتش به این کشور اگرچه طومار طویلی میخواهد اما تا زمان حیاتش نه با کسی از درجه نظامیاش گفت و نه حرفی درباره فعالیتهایش زد. معتقد بود خدا شاهد اعمال و کارهای بندگانش است و همهچیز را میبیند برای همین دلیلی نمیدید به دوست و آشنا چیزی بگوید.
همیشه میگفت: «سرباز صفر رهبرم». سردار داریوش درستی بعد از ۳۰سال خدمت به جای اینکه خود را بازنشسته کرده و باقی عمر را با خانواده به خوشی سپری کند، با شروع حمله تکفیریها به سوریه رفت.
میگفت: «عمری یا حسین نگفتهام که حالا نسبت به بیحرمتی به ساحت مقدس حضرت زینب(س) بیتفاوت باشم.» او ۴سال در سوریه دلاورانه جنگید و سرانجام در شهریور سال۱۳۹۵بر اثر اصابت گلوله به پهلویش به شهادت رسید. به مناسبت ششمین سالگرد شهادت او با زهرا باریکانی، همسر و محمدرضا و حامد ۲فرزندش گفتوگو میکنیم.
تصویر قابگرفته شهید، تنها زینت خانه اوست. مایه دلخوشی برای اهل خانه به شمار میآید. همسرش عادت دارد مثل روزهایی که داریوش در کنارش بود با او حرف بزند. آن وقتها با خودش صحبت میکرد و حالا با عکسش. داریوش برای همسرش رفیقی بود که دیگر نیست.
باریکانی با دیدن تصویر مردش به یاد خوشاخلاقی او میافتد و اینکه هیچ وقت چهره اخمآلود او را ندید. میگوید: «داریوش دوست صمیمیام بود. یک یاور همهچیز تمام. عادت داشتم هرچه در روز برایم اتفاق میافتاد برایش تعریف میکردم. ساعتها حرف میزدم او مشتاقانه میشنید. اگر هم نیاز به راهنمایی بود این کار را میکرد.»
زندگی مشترک آنها ۲۷سال طول کشید که برای باریکانی انگار ۲۷روز بوده است. جز خاطره خوش چیز دیگری به یادش نمیآید. از نحوه آشناییشان میگوید: «همکارم واسطه آشنایی من و داریوش بود. با هم در یک مدرسه تدریس میکردیم. در جلسه آشنایی گفت که حجاب خیلی برایش مهم است. خب برای من هم مهم بود. به مادیات توجهی نداشتیم نه من و نه او. زندگیمان را خیلی ساده شروع کردیم. داریوش در خانه خیلی انعطافپذیر بود. پا به پای من در کارهای خانه کمک میکرد؛ از خرید تا سبزی پاککردن. وقتی ماموریت میرفت خرید خانه را انجام میداد که مبادا در نبودش من به زحمت بیفتم. اینها توجه یک مرد به همسرش را نشان میدهد.»
از افغانستان هم هدیه میآورد!
شهید درستی اخلاقهای خاص خودش را داشت. بیشتر از هر چیز به صلهرحم اهمیت میداد. معتقد بود که شیطان از نفاق و دوری لذت میبرد برای همین با رفتوآمد همه تلاشاش را میکرد که نگذارد رابطهها سرد شود. حتی برای دیدن اقوام، صدها کیلومتر رانندگی میکرد و به اردبیل میرفت.
او به پدر و مادرش توجه ویژهای داشت. میدانست دل مهربان آنها با سفر زیارتی شاد میشود راهیشان میکرد؛ مکه، کربلا، مشهد. همین که پدر و مادر پیرش را شاد میدید برایش دنیایی ارزش داشت. داریوش خصلت دیگری هم داشت که بیشتر باعث خوشحالی بچهها میشد. هر بار که سفر کاری میرفت با کوهی از سوغات برمیگشت. هیچکس را از قلم نمیانداخت.
میگفت: «هدیهدادن دلها را به هم نزدیک میکند.» همسرش میگوید: «سفرهای داریوش زیاد بود. شهر به شهر، کشور به کشور. خیلی جاها رفت؛ افغانستان، ارمنستان، عراق، سوریه و فلسطین. از افغانستان هم هدیه میآورد.» شهید درستی با آن هیبت جدی و روحیه نظامی، دل رئوفی داشت. حواسش به دوروبریهایش بود. اینکه فلان فامیل در چه شرایطی زندگی میکند؟ آیا وضع مالیاش خوب است یا نه. کافی بود به گوشاش برسد کسی مشکلی دارد سریع دست بهکار میشد تا گره کارش باز شود.
باریکانی کارهای خیری که او انجام داده را به یاد میآورد؛ «با چند تن از دوستان خیریه کوچکی راه انداخته بودیم. داریوش همیشه میگفت من را هم در کار خیرتان شریک کنید. حمایت مالی میکرد. اگر کسی بیکار بود و رو میانداخت با اعتباری که پیش دوستانش داشت زمینه کارکردن را فراهم میکرد.
بعد از شهادت داریوش یکی از دوستان صمیمیاش به ما گفت خبر ندارید و نمیدانید دست چه کسانی را گرفته است.» یکبار یکی از اقوام از او پول قرض گرفته بود. قرار بود زود پس بدهد. اما مدتی گذشت و خبری نشد. مادرش گفت داریوش من این بنده خدا را ببینم حتما به او میگویم. اما داریوش گفت: «اگر داشت که زودتر پس میداد. شما حرفی نزنید. نکند خجالت بکشد.»
مربی گمنام و سردار بینشان
سردار درستی از نیروهای مخلص سپاه بود و ۸سال دفاعمقدس در جبههها حضور داشت. چند باری هم مجروح شده بود اما هیچ وقت دنبال اینکه جانبازی خود را به ثبت برساند نبود. او دوره غواصی را در بلژیک آموزش دیده بود. در فنون نظامی آنقدر تبحر داشت که بهعنوان نیروی مخصوص سپاه در دانشگاه امام علی(ع) درس مدیریت استراتژیک تدریس میکرد.
با اینکه از نظر نظامی رتبه بالایی داشت اما هیچ وقت درجه خود را نصب نمیکرد. همیشه میگفت سرباز صفر رهبر هستم. ادعایی نداشت. باریکانی میگوید: «او یکی، دو سال آخر خدمتش را به سوریه رفت. نام جهادیاش ابوحامد بود. ۴سالی هم در سوریه جنگید. با اینکه بازنشسته شده بود اما باز هم در سوریه ماند. همرزمانش تعریف میکردند او شبها در سنگر رزمندهها پیش نیروهایش میخوابید. صبح زود هم یکییکی به سنگرها سر میزد تا از سلامت نیروهایش مطمئن شود. همرزمانش میگفتند وقتی بچهها صدای او را از پشت بیسیم میشنیدند انگار جانی دوباره میگرفتند.»
روزی که سردار شهید شد
۹شهریور سال۱۳۹۵، سردار درستی بهعنوان مسئول عملیات خط در استان حماه سوریه با گروهش به تل ناصریه رفت. حین عملیات بر اثر اصابت تیر به پهلویش به شهادت رسید. بهدلیل حضور نیروهای تکفیری پیکرش آنجا ماند و داعشیها گفتند در ازای دادن منطقهای از سوریه پیکر او را برمیگردانند. محمدرضا و حامد پسرانش راضی به این کار نشده و گفتند: «این همه شهید دادیم که بیحرمتی به ساحت مقدس حضرت زینب(س) نشود.»
مکث
کار باید برای خدا باشد
محمدرضا درستی، پسر بزرگ شهید، پدرش را مردی خوددار و سرسخت معرفی میکند. او خاطرات زیادی با پدر دارد و میگوید: «کارهایش را معمولا خودش انجام میداد چون دوست نداشت کسی را به زحمت بیندازد. وقتی میخواست به ماموریت برود با موتور او را تا مسیری میرساندم. چمدان را روی یک پا و کوله را روی پای دیگرش میگذاشت. سخت بود وقتی میگفتم چرا سرباز برای بردن شما نمیآید، میگفت کار باید برای خدا باشد. در گمنامی باشد بهتر است.»
نظر شما