این روزگار، روزگار جنبشهای هنری است؛ جنبشهایی که شاید خیلی همت کنند 20 سالی دوام بیاورند و دلمشغولیهایی را برای هنرمندان و متفکران خود و اصولی نهچنان گسترده ایجاد کند. دنیای امروز به سرعت رنگ عوض میکند.
هر روز یک اتفاق گوشهای از جهان میافتد و فلسفهای را در جهان بینی اجتماعی و زیستی اجتماعی انسان معاصر تغییر میدهد. مگر میشود جنگ عراق یا افغانستان تاثیری در اندیشمندان معاصر نگذارد یا حتی قدرت و نفوذ رسانههای امروز. اگر دنیای دیروز جنگهای جهانی را در خود داشت که سالها به طول میانجامید و تاثیرات درازمدتی از خود به جا میگذاشت (که البته تا امروز هم ادامه دارد)، در جهان امروز جنگهای سرد و گرم پیچیدهای که کشورهای بهاصطلاح قدرتمند جهان به راه میاندازند و بازیهایی که در پیش میگیرند هر روز اثری تازه بر جوامع و زندگی انسانها میگذارد. برای همین هم شاید جنبشی هنری، ادبی و فلسفی که دیروز شکل گرفته جواب انسان امروز را بهطور کامل ندهد و جنبشی دیگر بخواهد.
اما برای نمایشنامهای چون کرگدن انگار زمان تغییری نکرده است و 50سال است که این نمایشنامه بیوقفه در صحنههای مختلف جهان به روی صحنه میرود و در 20سال اخیر نیز لااقل 3 اجرای متفاوت و قابل تامل از این نمایشنامه را در تئاترشهر شاهد بودهایم. بیآنکه کسی بخواهد کرگدن یونسکو را با شرایط تغییر یافته امروز جهان تطبیقی دوباره بدهد و حیوان دیگری را به این نمایشنامه پیشنهاد بدهد. اینروزها نیز در سالن اصلی تئاترشهر یکی از اجراهای متفاوت و موفق از این نمایشنامه روی صحنه است تا ما دوباره به کرگدنها بیندیشیم.
نمایشنامه کرگدن را یونسکو حدود 50سال پیش نوشته است. در سال 1959 و با الهام از تسری و نفوذ فاشیزم در دوران جنگ جهانی دوم. این نمایشنامه در نهایت در بردارنده نوعی پیام از چگونگی استحاله ذهنی مردم آن روزگار در تفکر حاکم بر جامعه آن دوران است که بهصورت همانند شدن و استحاله آدمها در حیوانی چون کرگدن نمود مییابد تا نمایشنامه در عین حال با انتخاب این حیوان، کل این استحاله را در پیچشی از استعاره بنشاند. تا ما را به بازنگری در جهان کرگدنها سوق دهد و در نهایت مردم آن روزگار، خود اجتماعی و فردیشان را در تعریف کرگدنها بیابند. کرگدن چگونه حیوانی است؟
کرگدن حیوانی است که به واسطه عظیمالجثه بودنش و اینکه قدرت دید زیادی ندارد و پوست کلفتش بسیار خطرناک و برهم زننده نظم و خرابکار است. اما در عین حال حسی از قدرت را با خود منتقل میکند. زشتیاش (هرچند زشتی امری است نسبی) او را متمایز از سایر حیوانات میکند. از طرف دیگر کرگدنها موجوداتی تکگرا هستند.
در این نمایشنامه که شاید بتوان آن را کابوسی از دنیای آن روزگار دانست در یک شهر کوچک اروپایی صبح یک روز تعطیل کرگدنی ظاهر میشود که عدهای به انکار وجود آن در شهر و عدهای به تحلیل ظاهری این حیوان و حضور تعجببرانگیزش در شهر میپردازند. اما دیری نمیگذرد که بر شمار کرگدنها اضافه میشود تا جای انکاری نماند اما تعبیر و تحلیلها همچنان مضحک و خندهدار است. تا در جایی مخاطب پی میبرد که این آدمهای
دور و بر خودشان هستند که تغییر میکنند و کرگدن میشوند.
میل به کرگدن شدن در عدهای بیدار میشود و باز زیر لوای جملات مضحکی چون پیوستن به طبیعت بکر و... عدهای نیز برای گریز از ترس له شدن زیر دست و پای کرگدنها، استحاله مییابند در این حیوان و عدهای نیز مقاومت میکنند تا در نهایت فقط برانژهای کرگدن نشود که از آغاز با این استحاله مخالف است یا شاید هم تواناییاش را ندارد که استحاله پیدا کند. و برانژه یک مرد است که برای زنده نگه داشتن نسلی از انسان، برای او نه عشقی مانده و نه زنی. یونسکو هرگز اتفاقی این شاهکار را خلق نکرده که نگاه او از بینشی فلسفی اجتماعی که زاییده روزگارش است میآید و این نوع نگاه را در باقی آثارش و خصوصا آوازهخوان طاس و صندلیها میتوان بهگونهای دیگر بازیافت.
اما 50سال پیش که یونسکو این نمایشنامه را نوشت دنیای اجتماعی پیرامونش را چنین میدید و شاید چنین بود. او در عین حال همان طور که از یک ابزوردیسم برمیآید این تراژدی را آن طوری نشان میدهد که شما هیچ راهی ندارید جز اینکه به آن بخندید.
ابزوردیسم نیز جنبشی بود برای آن روزگار. برانژه، دیزی، دودار، کرگدن هم متعلق به آن بودند. همان طور که بکت، پینتر، یونسکو. روزگاری که یک جنگ 120 میلیون کشته و زخمی به جا گذاشته بود و این مسئله، سرخوردگی و سرگشتگی و تعلیق و بیریشگی به همراه داشت و باعث شد که مردم خوشبینی خود را از دست بدهند. صحنههای نمایشنامههای یونسکو، کمتر واقعی بهنظر میرسند و شوخیهای لابهلای جملات نوشتههایش و هم پوشانی این شوخیها با یکدیگر و گاه ادغام کردن آنها و به شکل موازی به کاربردنشان بر این تصور دامن میزند.
فرهاد آئیش که نشان داده همواره نگاهش به مقوله تئاتر برای مخاطب عام تئاتر است این بار به جای نمایشنامهای به قلم خودش، کرگدن را انتخاب کرده. هرچند رد پای علائق زیبایی شناسانه و تفکری گذشته او در این انتخاب هم راه مییابد. تغییرات و حذفیاتی که او روی این نمایشنامه انجام داده و انتخاب بازیگرانش و حتی علاقه او به استفاده از ارتفاع سالن اصلی تئاترشهر تا عمق آن در بازسازی صحنهها و طراحی میزانسن ها.
در اینجا باید گفت بهنظر میرسد جز در طراحی شخصیت برانژه، آئیش در هدایت باقی شخصیتها موفق عمل کرده و توانسته استحاله انسان به کرگدن را با یک ریتم مناسب و تئاتری به نمایش بگذارد اما برانژه آئیش و مقاومت بدون استدلال او یا حداقل محکم او بر کرگدن نشدن در کنار استدلالهایی که هرکدام از شخصیتها برای ناگزیر بودن این استحاله ارائه میدهند باعث میشود این شخصیت تا حدودی عملش و نقش محوری اش در این اجتماع کرگدن زده کمرنگ شود. حتی آنجا که با دیزی بر سر این اپیدمی کلنجار میرود.
شاید عمدی در آئیش برای روبهرو کردن ما با یک قهرمان سست و ژولی پولی و نه چندان محکم در بیان منطق خود دارد. آن هم در جایی که بازیگر این نقش مهدی هاشمی از بازیگران توانایی است که قاعدتا میتوانست از برانژه هر جور شخصیت دیگری بسازد. و در مجموع باید گفت که در بخش بازیگری، صحنه آرایی و طراحی میزانسن آئیش در نقش یک کارگردان با انتخاب کرگدن موفق ظاهر میشود تا جاییکه این نمایشنامه ابزورد را در حد مقبولیت عمومی هدایت کند. اما هنوز جای این سؤال جدی است که آیا برای جهان امروز نیز آیا انتخاب یونسکو همان کرگدن خواهد بود؟ و آیا نوع استحاله نیز به همین صورت خواهد بود؛ سریع و گویی ناخواسته؟ آیا امروز یا فردا هرگز نمیتوان قالب این نمایشنامه را در تفکر و جهان بینی و تحلیلی نزدیکتر به شرایط پیچیده امروز تغییر داد؟
همان طور که بسیاری دیگر از آثار بزرگان دیروز تغییر یافته با شرایط امروز به روی صحنه میآیند؟ شاید پاسخ به این سؤال منفی باشد با این استدلال که بسیاری از این نمایشنامهها جهان شمول و زمان شمول هستند اما وقتی در نگارش نمایشنامهای تا این حد رد پای بینش سیاسی جامعه آن روزگار رخ مینماید و منعکس میشود هم جواب همین است یا ترس از بزرگی برخی نامها ما را به عقبنشینی وامیدارد؟