چرا ستارههای امروز، فاقد آن وجه اسطوره گون مانند گریکوپر، کلارک گیبل یا همفری بوگارت هستند؟
میگویند آدمهای نوستالژیک، خیلی عقلگرا نیستند ولی مقاله تامپسون با وجود حس نوستالژیکی که در سطر به سطرش حس میشود، دلایلی منطقی برای تغییر شرایط سینمای امروز با دوران سینمای کلاسیک میآورد؛اینکه بازیگران عصر طلایی متعلق به دورانی سپری شدهاند و اینکه سینما دیگر حلاوت گذشته را ندارد...
این مطلب را در شرایطی مینویسم که مدتی از اکران فیلم «شوالیه تاریکی» در آمریکا میگذرد و انتظار میرود فیلم در گیشه سالانه به خوبی عمل کند، آن هم بدون
در نظر گرفتن اینکه این فیلم تنها نسخه دیگری از بتمن است. از طرفی این زمزمه از همان هفته اول اکران به گوش میرسید که هث لجر میتواند با این فیلم نوعی سوپر استار باشد هر چند که طبق قانون نانوشته سینما، مردهها همیشه شانس ستاره بودن دارند و در این میان برخی دست به مقایسه شرایط فعلی با زمان مرگ جیمز دین زدهاند. اگر کسی این مقاله را بخواند و البته اهل تحقیق هم باشد، بهراحتی متوجه عطشی که در روزهای پس از مرگ دین برای تماشای فیلمهایش وجود داشت، خواهد شد.
در آن روزها همه قبل از هر چیز این موضوع را در نظر میگرفتند که دیگر جیمز دینی بر پرده سینماها وجود نخواهد داشت و به گیشهها هجوم برده بودند؛ هر چند که این موضوع تنها برای آمریکاییها مفهوم داشت و جیمز دین برای کسانی که او را در انگلستان کشف کرده بودند قبل از اینکه ستاره شود، مرد.
به همین خاطر هر فیلمی با هر سوژهای که هث لجر تنها 30دقیقه در آن حضور داشته باشد از این پس پتانسیل بدل شدن به یک پدیده سینمایی را در گیشه دارد.
این مثال به ما یادآوری میکند که در نظر گرفتن افرادی چون مت دیمن، تام کروز، جود لاو و یا تام هنکس بهعنوان بخشی از روند ستاره بودن در سینما، همانطور که کسانی چون بت دیویس، همفری بوگارت، گری کوپر و یا جوان کرافورد بخشی از آن به حساب میآمدند، تا چه حد بیمعنی است. برای درک این جمله طولانی شاید بهتر باشد به سراغ چند مثال برویم؛ زمانی ستارهها بهگونهای کار میکردند که گویی فردایی وجود ندارد. گری کوپر در طول 5سال در 24 فیلم بازی کرد و بت دیویس در طول12 سال 50فیلم داشت و در فاصله 10سال (در بین اواسط دهه 30 تا اواسط دهه 40 ) 7 بار نامزد دریافت اسکار شده بود. البته او در تمام این مدت فقط با یک استودیو کار میکرد و یک تیم ثابت فیلمنامه نویسی، هنرپیشههای مکمل و فیلمبردار او را همراهی میکردند. اکثر فیلمنامهها برای شخص او نوشته شده بود و فضای فیلم و حتی نورپردازی در خدمت دیویس بود.ولی در نگاه دیگر همین ستارهها در سالهای افتخارشان، زندانیان سیستم استودیویی بودند.
دیویس همواره با مدیران استودیو وارنر برای ایجاد تغییر درفیلمنامهها در حال درگیری بود اما استودیو همیشه در نهایت میدید که سیستم کار او جواب میدهد چرا که بت دیویس روی پرده سینما همان دیویس پر جنب و جوش و خودخواه و گاهی دیوانهای از کار درمیآمد که اطرافیان در زندگی واقعی از او سراغ داشتند، اما از طرفی همین دیویس بیثبات ولی پرتحرک میتوانست برای زنان آن روزها که بهدلیل نقش محدودشان در زندگی و جامعه عمدتا به افسردگی مبتلا شده بودند، ستاره سالنهای تیره سینما یا حتی الگوی زندگی باشد. این ستارهها که قرار بود روشنی بخش زندگی تماشاگران و تجلی بخش رویاهای آنها باشند، همگی با تیرگی و بیهویتی ناشی از زندگی حرفهای (استودیویی)شان، روزهای غمانگیزی را در زندگی واقعی سپری میکردند.
اما این ستارهها تنها رویاهای مردم را روی پرده سینماها منتقل نمیکردند بلکه بهدنبال فنا شدن الههها و پادشاهان قرون گذشته، آنها اینک الگویی تمام عیار برای زندگی به شمار میآمدند. روزگاری پادشاهان و الههها برای قرون متمادی رفتار انسانی را تحت سیطره داشتند اما با فرارسیدن قرن بیستم جوامع بهدنبال موقعیتی برای شادی، دارابودن حق آموزش و حق رای و دیگر فاکتورهای زندگی مدرن بودند. در چنین فضایی و به لطف محبوبیت سینما، ستارهها به سرعت جانشینان مستقیم الههها و پادشاهان شدند اما در خفا همه آنها خود را بردهای در سیستم استودیویی دهههای نخست قرن بیستم میدانستند.
هر دو موضوع علت و معلول هم به شمار میآمدند و توجیه شکست اکثر آنها در زندگی خصوصی شان بدون توجه به میزان شهرت شان در جامعه آن روز قابل درک نبود و هر دو اینها در کنار هم روند ستاره بودن را تشکیل میداد که گاهی به بیش از 10سال میرسید.
اما این عصر طلایی دوامی نداشت و پایان آن تا حدی به دست همین ستارگانی رقم خورد که دیگر اعتقادشان را به استودیو از دست داده بودند. در سالهای پس از پایان جنگ دوم جهانی سیستم استودیویی کارایی گذشته را نداشت و برخی از استودیوها ناچار به فروش سالنهایشان شدند و البته تلویزیون هم پابهپای سینما در سرگرم کردن مردم نقش داشت. جنگ باعث شده بود تا مردم به این حقیقت تیره برسند که بقا هم میتواند به اندازه شادی ارزشمند باشد. در سال 1950 جیمز استوارت – آن هنرپیشهای که روزی دوست داشتنی بود، نه؟– ناچارشد تا بدون پیش دستمزد در فیلم «وینچستر 73» بازی کند و تنها به سهمی از گیشه بسنده کند؛ بازی قدیمی دیگر به پایان رسیده بود.
نسل جدیدی(کرک داگلاس، وارن بیتی) در سینمای جهان بهعنوان تهیه کننده/ بازیگر و به عبارت بهتر صاحب اختیاران فیلمهایشان ظهور کردند. ستارهها دیگر به حال خودشان رها شده بودند و اگر این روزها کسی از دیدن کارهای تام کروز تعجب میکند باید در نظر داشته باشد که نمونه شیوه کار او در گذشته هم بوده و از همان روزها هم برخی متوجه شده بودند برای ادامه بقا در این جنگل باید همان قدر که درباره سینما میدانند، شیوه ادامه بقای تجاری راهم آموخته باشند. برخی از بهترین ستارگان بالقوه سینما همچون مارلون براندو به خاطر عدمرعایت این نکته زیر پای دیگران له شدند.
روزها و سالها ادامه داشت و کثرت قصهها در تلویزیون تنها به تماشاگران ثابت کرد که قصهگویی روندی تقلبی است و نمیتواند چیزی بیش از مجموعه کلیشهها و چند دام قابل پیشبینی باشد. مردم به این باور رسیدند که قصهها را بارها و بارها دیدهاند و دیگر نباید به سینما عشق داشت و این یعنی آغاز شک و سوءظن به ستارگان: آیا اغلب آنها توخالی نبودند؟ آیا عمر واقعی آنها کوتاه نبود؟ از طرفی ستارهها هم در گرداب شهرت غرق شده بودند و حتی برخی از آنها پس از مدتی کوتاه برای ادامه حیات حرفهای به مشکل برمیخوردند.
ستاره شدن هنوز هم امکانپذیر است. جولیا رابرتز در زن زیبا، دی کاپریو در تایتانیک و... ستاره شدند، اما همه اینها برای یک یا دو فیلم بود. ریز ویترسپون در فیلمهای «بزرگراه» و «انتخابات» ستاره بود اما پس از آن ترجیح داد فقط هنرپیشهای شیک باشد و به جایی رسید که در فیلم walk the line فقط بازیگر بود.
شاید مردم برای تماشای فیلمهای برخی از نامهای آشنا هنوز هم به سینما بروند اما کجا میتوان سراغی از آن همه وفاداری به ستارگانی چون گرتا گاربو، کلارک گیبل و یا جوان کرافورد گرفت؟ ما دیگر ستارگانمان را دوست نداریم چون دیگر خودمان را دوست نداریم. شاید ما بهتر از خانوادههایمان در دهههای قبل زندگی کنیم اما دیگر به شادی که زندگی در اختیارمان قرار میدهد، اعتمادی نداریم.شاید آن بازیگری که روزگاری تنها در سینما و تلویزیون شاهدش بودیم حالا رفتار تمام ما را تحتتأثیر قرارداده است. همه ما این روزها بازیگران خوبی هستیم و دروغها و احساسات ساختگی خودمان را با صداقتی
غلو شده به خوبی بروز میدهیم. شاید شما بگویید دوران ستارهها به سر آمده ولی شاید این فرهنگ است که نفسش به شماره افتاده.
دیوید تامسون /گاردین- 20 نوامبر 2008