سال۱۳۵۹، جنگ شروع شده بود. وهاب‌زاده به‌عنوان مسئول تحویل شهدا در بیمارستان امام خمینی(ره) مشغول فعالیت شد. در کنارش کارهای جهادی هم می‌کرد. در نمازجمعه تهران کار حفاظت و امینت خواهران را برعهده داشت. وقتی اعلام شد مردم در صحنه جنگ حضور داشته باشند، عزمش را جزم کرد.

امدادگر دفاع مقدس

مژگان مهرابی- همشهری آنلاین: چه‌کسی باور می‌کند بانویی که در دوران جنگ پا به پای دیگر رزمنده‌ها در خط مقدم اسلحه به‌دست گرفته، اینگونه حال و روزش باشد؛ آرپی‌جی‌زنی که تیرش به خطا نمی‌رفت. حضورش در جبهه افتخاری بود برای رزمنده‌ها؛ اینکه یک زن، شجاعانه و بی‌هیچ ترس و واهمه‌ای در کنارشان، مردانه می‌جنگد و از مردم کشورش دفاع می‌کند. «آمنه وهاب‌زاده» دوره آموزش‌های ویژه را همان روزهای اول جنگ گذراند. از رانندگی با تانک و عبور از دیوار مرگ را خوب می‌دانست. امدادگری هم بلد بود. در یک کلام در هر کجای جبهه نیرویی نیاز بود در چشم برهم‌زدنی وهاب‌زاده خودش را می‌رساند. این بانوی دلاور بارها در جبهه مجروح شد اما از میدان به در نرفت. او در عملیات والفجر یک وقتی که داشت در بیمارستان صحرایی به بیماران رسیدگی می‌کرد شیمیایی شد. وهاب‌زاده جانباز ۷۰درصدی است که این روزها به مدد دستگاه اکسیژن‌ساز نفس می‌کشد. در آستانه هفته دفاع‌مقدس پای خاطرات او می‌نشینیم.

نفس‌هایش آرام و منقطع است. سینه‌اش خس‌خس می‌کند. سال‌هاست که دستگاه اکسیژن‌ساز مونس شب و روزش شده. اگر نباشد روزگار به وهاب‌زاده سخت می‌گذرد. هرچه بیشتر پا به سن می‌گذارد، شرایط برایش غیرقابل تحمل‌تر می‌شود. بی‌حال و بی‌رمق روی مبل لم داده و می‌گوید: «مدت‌هاست خواب راحتی نکرده‌ام؛ یعنی نمی‌توانم. هر کاری که من را به سرفه می‌اندازد نباید انجام دهم. حتی دکتر گفته زیاد صحبت نکنم چون اذیت می‌شوم.» با این حرفش می‌فهماند که گفت‌وگو باید کوتاه باشد. وهاب‌زاده آذری‌زبان است و اهل اردبیل اما بزرگ شده سامراست. اینکه چرا به عراق مهاجرت کرده به موقعیت شغلی پدرش برمی‌گردد؛ «بچه بودم که به سامرا رفتیم. پدرم کسب‌وکار خوبی داشت. پیرو خط امام‌خمینی(ره) بود. برای همین با مبارزان انقلابی که در نجف و کاظمین بودند ارتباط داشت. حرف‌های ضدشاهنشاهی او با افراد سیاسی باعث شده بود دیدگاه من هم انقلابی شود.» 

آموزش دوره چریکی در پادگان جی 

سال۱۳۵۹، جنگ شروع شده بود. وهاب‌زاده به‌عنوان مسئول تحویل شهدا در بیمارستان امام خمینی(ره) مشغول فعالیت شد. در کنارش کارهای جهادی هم می‌کرد. در نمازجمعه تهران کار حفاظت و امینت خواهران را برعهده داشت. وقتی اعلام شد مردم در صحنه جنگ حضور داشته باشند، عزمش را جزم کرد. اما کار با اسلحه را بلد نبود. برای آموزش نظامی در پادگان جی ثبت‌نام کرد و کار با سلاح‌های سنگین را یاد گرفت. رانندگی با تانک، عبور از دیوار مرگ، سقوط آزاد و ده‌ها مورد از دورهای رزمی را هم یاد گرفت و مهیا شد برای جنگیدن. عازم جبهه جنوب شد. اما آنجا نیاز به امدادگر بود در بیمارستان پتروشیمی ماهشهر فعالیتش را آغاز کرد. وهاب‌زاده آن روزها را به یاد می‌آورد: «در ظاهر کارم پانسمان و رسیدگی به مجروحان بود اما مثل خواهرشان بودم. برای یکی سنگ‌صبور می‌شدم و برای دیگری خاک تیمم درست می‌کردم تا نمازش را بخواند. گاه پیش می‌آمد رزمنده‌های مجروح می‌خواستند وصیتنامه‌شان را بنویسم. خدا می‌داند چه حالی می‌شدم.» 

تسلط وهاب‌زاده به زبان‌های عربی و انگلیسی باعث می‌شد گاهی از او برای ماموریت‌های برون‌مرزی استفاده شود. دلهره‌هایی که در این ماموریت‌ها نصیبش می‌شد را هنوز حس می‌کند؛ «یک بار با یک گروه ۶نفره ماموریت داشتیم تا از سردشت به کردستان عراق برویم. باید منطقه را شناسایی می‌کردیم. حاج همت هم همراهمان بود. از کوه‌های صعب‌العبور بالا رفتیم. زیر پایمان منطقه‌ای بود پر از مین. عبور از آن کار راحتی نبود. متأسفانه نیروهای عراقی ما را شناسایی کردند و بعد هم تا توانستند به‌سوی‌مان خمپاره شلیک کردند. در اثر برخورد با مین، انفجار مهیبی رخ داد و من از شدت موج انفجار بیهوش شدم و تا ۴۰روز در کما بودم.» از آن روزها عکسی که با شهید دکتر چمران گرفته را به یادگار دارد. آن را نشان می‌دهد. وهاب‌زاده در کنار دکتر چمران.

زنده‌شدن در معراج شهدا 

هیچ وقت او را نمی‌شد در خانه پیدا کرد. او خاطرات زیادی از دوران دفاع‌مقدس دارد. یکی‌شان همین مجروح‌شدن خودش است: «یک بار نیروهای عراقی شبیخون زده و همین باعث شده بود در تاریکی، رزمنده‌های بسیاری مجروح و شهید شوند. فرمانده‌شان با بی‌سیم درخواست نیروهای امدادگر کرد. من هم سوار بر آمبولانس خودم را به منطقه رساندم. انگار واقعه عاشورا و صحرای کربلا تکرار شده بود. آن‌قدر مجروح روی زمین افتاده بود که نمی‌دانستم چه باید بکنم. به سراغ یکی از رزمنده‌ها رفتم که شرایط وخیم‌تری داشت. به هر سختی‌ای بود او را سوار آمبولانس کردم. در این حین رزمنده دیگری که فقط کتفش تیر خورده بود به یاری آمد.

گفت من رانندگی می‌کنم شما مراقب مجروح باشید.» آنها به‌سوی بیمارستان پتروشیمی ماهشهر راه افتادند. رزمنده‌ای که رانندگی می‌کرد از شدت درد مسیر را اشتباه رفت. حتی یادش رفته بود چراغ آمبولانس را خاموش کند. عراقی‌ها ردشان را گرفتند و تا توانستند ماشین را گلوله‌باران کردند. او نگران مجروحی بود که تا مرگ فاصله چندانی نداشت اما نمی‌دانست چرا شکمش می‌سوزد. تا اینکه به بیمارستان رسیدند. ماشین مچاله شده بود. چند نفری آمدند و با اره‌کردن درها وهاب‌زاده و ۲نفر دیگر را بیرون آوردند. باقی ماجرا را از زبان خودش می‌شنویم؛ «وقتی من را خارج کردند اعضای‌ شکم‌ام بیرون ریخت. سوزش بدنم به‌دلیل تیری بود که شکم‌ام را پاره کرده بود.» پرستارها وحشت کردند و او را به اتاق عمل رساندند. اما کار از کار گذشته بود. علائم حیاتی‌اش کار نمی‌کرد. به تشخیص پزشک گواهی شهادتش صادر شد و او را به معراج شهدا منتقل کردند. یکی،۲ روز گذشت می‌خواستند شهدا را به شهرهایشان منتقل کنند. در این حین اتفاقی افتاد. وقتی کاور وهاب‌زاده را روی زمین گذاشتند یکی از کارکنان معراج شهدا دید داخل مشمع بخار کرده است. فریاد زد: «زنده است، زنده است!»

مکث
پرستار خسته جان

ماجرای شیمیایی‌شدنش به عملیات والفجر یک برمی‌گردد؛ زمانی که در حال پانسمان‌کردن زخم یکی از مجروحان بود. هواپیماهای عراقی بالای بیمارستان صحرایی مانور می‌دادند. ناگهان بوی تند گاز خردل فضا را پر کرد. وهاب‌زاده سریع ماسکی که مربوط به‌خودش بود را روی صورت رزمنده مجروح گذاشت. اما در چشم برهم‌زدنی صورتش پر از تاول شد. امدادگرها به یاری‌اش آمدند تا او را به اهواز برسانند. وهاب‌زاده فقط یک صدا می‌شنید: «این خواهر، جان من را نجات داد!» فریاد همان رزمنده بود. او بعد از گذران دوران نقاهت و پایان جنگ عضو جمعیت هلال احمر شد و تصمیم گرفت تا جان در بدن دارد به مردمش خدمت کند. چندی پیش هم از سوی همین نهاد نشان برتر امدادگر دوران جنگ را از آن خود کرد.
 

کد خبر 707173
منبع: روزنامه همشهری

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار فرهنگ عمومی

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • IR ۱۰:۳۰ - ۱۴۰۱/۰۶/۲۹
    0 0
    خبرنگار گلم، قطعا چادر به سر نداشت عزیز!