مدرنیتهای که اسطورهها را به بایگانی تاریخ فرستاد و به وساطت تیغ عقلانیت پوزیتیویستی از هر آنچه که ساحت عقل آن را ناقابل میشمرد، افسون زدایی کرد تا در تفسیر ریاضی وار جهان، نخوت عقل را در سیمای علم متجلی سازد تا تا آن جا که نیوتون با اتکا به روابط مکانیک وار ریاضیاتش طلب کند که ابتدای جهان را به او بدهند تا او انتهای آن را نشان دهد، بدین سان انسان در مرکز عالم قرار گرفت.
« مرگ خدا» نیز مانیفست چنین نظامی بود که غول ویرانگر فلسفه غرب ازآن دم زد. اما زلزلههای بنیاد شکن تفکر،ساختمان عظیم مدرنیته را مصون از آسیب نگه نداشت.وقتی کپرنیک در فیزیک،داروین در زیستشناسی و فروید در روانشناسی اعلام کردند که نه زمین مرکز عالم است و نه انسان مختار و کامل،زمینهای آماده شد تا ظهور مکانیک کوانتوم تمام گردنکشیهای مدرنیته را به زیر کشد.
هنگامی که قطعیت مکانیک کلاسیک در مقیاس جهان کوانتوم، مبدل به عدم قطعیت شد و مکانیک آماری تنها صحبت از احتمال کرد، عقلانیت علمی انسان به ناچار معترف به محدودیت خود شد. هر چند آینشتین بر شالوده کوانتوم مکانیک معترض شد و عدم باور خویش به «خدایی که تاس میاندازد» را بیان کرد، اما همچنان جهان کوانتوم بر مبنای معادله احتمالْ محور شرودینگر استوار ماند.
بدین سان علم نیز از بام جهان به زیر کشیده شد. مرگ خدای نیچه این بار و در قرن بیستم نه تنها مذهب و ایدئولوﮊیهایی نظیر مارکسیسم را تداعی میکرد، بلکه علم را نیز شامل شد.ظهور فیلسوفان پسامدرن آخرین تیر بر پیکره شالوده مدرنیته بود: مثله شدن عقل.
پیامد حمله متفکران پستمدرن غرب(به فرماندهی فرانسه)بود.زمانی که لیوتار عصر پایان فراروایتها را اعلام کرد، مذهب،ایدئولوژی و اسطوره که جهان ماقبل مدرن را افسون کرده بود و بدان معنا بخشیده بود و اینک به دست مدرنیته خلع سلاح شده بود، علم و تکنیک را نیز به عنوان فراروایتهایی مدرن در کنار خود در حاشیه تاریخ دید.بدین سان جهان به تعبیر داریوش شایگان از تمام نمادهای کیهانی که به آن شکوه و سحر میبخشید تخلیه گردید. این تخلیه نمادها خلأ عظیمی آفرید که انسان پستمدرن در آن رها گردید.
تأکید بر چندگانگی فرهنگی و نفی مرکزیت ذهن سوبژکتیو انسان غربی و همسطح سازی ارزشها که محصولات تفکر پستمدرن بودند، بستری آماده ساخت برای زایش و رویش خردهفرهنگها و پدیدارهایی که از نو به جهان معنا میبخشیدند.
مذاهب و آیینهایی که در کنار ادیان توحیدی روز به روز در گوشه و کنار جهان قارچ گونه میرویندو مکتبهای معنوی و تارک دنیا که در قالب تمدن مدرن ظهور میکند، پیامد طبیعی چنین فرآیندی است.اما در کنار همه این پدیدهها که جهان بزک زدوده مدرن را دیگر باز افسون زده میکند، پدیدهای منحصر به فرد ظهور کرده است که به تنهایی جهانی نو از معانی را خلق کرده است: فوتبال.
فوتبال این محصول عقل ابزاری مدرن که عمر مفید آن هنوز به یک قرن نیز نرسیده است، هیمنهای حیرت انگیز یافته است.ورزشی ذاتا ساده و جذاب که اکنون تبدیل به پدیدهای پیچیده،چند وجهی، مبهم و تودرتو شده است.
شکی نیست که دیگر اکنون فوتبال تنها یک ورزش صرف نیست، بلکه رویدادی است چند وجهی که هر وجه آن شمایلی متفاوت و متمایز دارد.زیبایی شناسی منحصر به فرد فوتبال که در رقص توپ گرد بر روی چمن سبز توسط اعجوبههای فوتبال مینیاتوری جهان خلق میشود، وجهی هنری و دراماتیک به آن بخشیده است.فوتبال اگر چه جایگاهی در بین هنرهای هفت گانه عالم ندارد، اما آنچنان مملو از نمایشها و حرکات است که یقینا به لحاظ شناسههای زیبایی شناسی، آن را نازلتر از دیگر اقسام هنری (حداقل برخی از آنها) قرار نمیدهد.
فوتبال اما در جهان کنونی، صنعتی عظیم نیز به حساب میآید.صنعتی با وجوه و شاخههای مختلف که ثروتی کلان را به خود اختصاص داده است.رقمهای میلیاردی که هر ساله از سوی باشگاههای متمول اروپایی رد و بدل میشود و سود سرشاری که این باشگاهها از قبل سرمایه گذاری در فوتبال به دست میآورند چنین مدعایی را اثبات میکند.
در کنار این مسأله، فوتبال یکی از عالی ترین مظاهر استفاده از علوم مدرن نیز به حساب میآید.کدام پدیده در عالم همانند فوتبال مجمع علوم مختلف بوده است: پزشکی در چند شاخه مهم آن، روانشناسی، جامعهشناسی، علوم ورزشی، علم تغذیه، بیومکانیک،آمار،تبلیغات،علوم رسانهای و ....
البته ناگفته پیداست که فوتبال به عنوان پدیدهای جهان شمول بنا به موقعیت جغرافیایی و زمانی کشورها توان بهره برداری از این علوم را دارند که نتیجتا کشورهای پیشرفته اروپایی بیشترین سهم را از این رهاورد میبرند.
اما این موارد تنها مشخصههای عیان و برجسته فوتبال است.در زیر لایههای فوتبال، فاکتورهایی نهفته است که رویکرد به این پدیده ارزش و اعتبار آنها را آشکار خواهد ساخت.فوتبال در کنار تمام بهره مندیهایش از علم و صنعت مدرن، به سان فرزند ناخلف مدرنیته همچون اسطورهای عمل میکند که جهان را دوباره مسحور میسازد.
قواعد و قوانین صلب و قائم به عقلانیت مدرنیته در ساحت فوتبال به تعلیق در میآیند.در جهان مدرنی که آیینهای معنوی و مذهبی به حوزه فردیت انسان مدرن منتقل شده است و عرصه عمومی خالی از نشانگاه معنوی گردیده است، بینندگان میلیاردی نخستین فینال جام جهانی هزاره جدید، شاهد مناجات و آیین قدسی طلایی پوشان برزیل میشوند که در ورزشگاه مخلوق تکنیک مدرن توکیو،گویی اسطورهها را از بطن تاریخ به عرصه حال منتقل میکنند.
وقتی دروازه بان برزیل پس از قهرمانی جهان،دقایق بسیاری دست به سوی آسمان روی خط دروازه میایستد، قرن بیست و یکم باور میکند که فوتبال حامل پیامهایی از اندرون تاریخ معنوی جهان است آن چنانکه استادیوم باشکوه روزنبال لس آنجلس نیز در دهه پایانی قرن بیست و یکم پیشتر چنین نداهایی را شنیده بود.
اگر اخلاق در منظومه فکری مدرنیته، شالودهای منسجم مییابد، فوتبال به سان پدیدهای شالوده شکن ظاهر میشود که تعلیق امر اخلاقی را موجب میگردد. اگر قانون، روح مدرنیته است و هر عملی خلاف قانون در قاموس مدرنیته کنشی غیراخلاقی محسوب میشود، اما به یکباره این هیمنه به دست فوتبال ویران میشود.
هنگامی که مارادونا با دست (و بر خلاف قوانین فوتبال) در جام جهانی 86 توپ را وارد دروازه انگلستان میکند نه تنها عملش تقبیح نمیشود، بلکه به صفت «دست خدا»نیز مفتخر میشود؛ صفتی که در شالوده مدرنیته قاعدتا میبایست دست شیطان نامیده میشد، اما گویی فوتبال خود اسطورهای مستقل است با قواعد و اخلاقیاتی منحصر به فرد.
فوتبال اگرچه مولود مدرنیته است و ابداع آن چه از نظر تاریخی و چه از دیدگاه فلسفی، قرابتی با تفکر پستمدرن نداشت و قبلتر از طرح مباحث پستمدرنیته پا به عرصه وجود گذاشته بود، اما با ظهور امواج پستمدرنیته خود را به عنوان پدیداری الگوگونه برای پارادایم پستمدرنیته شناساند.برای درک بهتر این مدعا کافی است به چند نمونه از قرابتهای فوتبال با تفکر و زندگی پستمدرن اشاره کنیم.
البته ورود به این بحث همچون تمامی مباحثی که حول مسأله پستمدرنیته صورت میگیرد با یک مشکل ذاتی مواجه است و آن ارائه تعریف و تبیین مفهوم پستمدرنیته و یا دیگر مشتقات آن(پستمدرنیسم،پستمدرنیزاسیون) است.نگاهی به تاریخ این مفاهیم و تعاریفی که از آنها به دست داده شده است، خود، گواهی خواهد داد که ارائه تعریفی سرراست و همه جانبه که بتواند کل برداشتها و مقاصد مربوط به این مفهوم را دربر بگیرد، امری غیرممکن است؛ چرا که مصادیقی که از این واﮊگان استنتاج شده است، الزاما همسو نبوده و حتی در برخی موارد در تناقض با هم نیز بوده است.
بنابراین برای ورود به این بحث لازم است کلیاتی از مشخصههای مورد توافق اندیشمندان پستمدرن را که قائل به حضور ذات آن در هویت پستمدرنیته هستند در نظر بگیریم و نسبت آن رابا مقوله فوتبال تذکر دهیم.آنچه که در این مقال بررسی خواهد شد در سه محور کلی اقتصادی(با محوریت سرمایه داری پستمدرن) فرهنگی(با محوریت سبک زندگی در پسامدرنیته) و جهانی شدن طبقه بندی شده است.
البته همان طور که ذات پستمدرنیته ایجاب میکند، مرزهای این حوزهها به هچ عنوان قابل تفکیک نیستند و عملا مباحثی اشتراکی و در هم تنیده دارد.
بعد اقتصادی
آنچه که سرمایه داری آزاد مبتنی بر اصالت مصرف به عنوان الگوی اقتصادی مدرنیته مطرح میکند، در سیستم اقتصادی پستمدرنیته به شکلی رادیکالتر بروز میکند.نقدی که مارکس به الگوی سرمایه داری لیبرال وارد میآورد، (انسان کارگر) در کالبد ابژه(کالاـ خدمات) در این نظام بود که در نهایت باعث از خود بیگانگی و ابژه شدن کارگر میگردید.
اگر چه نظام تولید حاکم بر اقتصاد مدرن در دوران پستمدرنیته تغییر میکند، اما این تغیر در جهت رادیکال شدن الگوی مصرف پیش میرود نه در در سوی پیشگیری از جریان ابژکتیویزاسیون سوﮊه انسانی.در الگوی اقتصاد پستمدرن نه تنها ایدئولوﮊی مصرف گرایی فربهتر میشود، بلکه صورت و شیوه آن نیز پیچیدهتر و گستردهتر میگردد.
اگر بنا به نظر مارکس در نظام سرمایه داری شخص در مقام کالای مادی(خروجی باکس خط تولید) نگریسته میشود و نظام سرمایه داری صرفا در جایگاه شی به شخص برخورد میکند، در سیستم اقتصادی پستمدرن این شکل استحاله تفاوتی ماهوی مییابد؛ چرا که (به تعبیر اسکات لش) روند تولید از شکل متداول و قدیم خود که در فرم تولید کالاهایی مادی و ملموس بودند به سمت تولید نشانهها،تصاویر و عناصر بصری که به شدت وامدار شناسههای زیباشناختی هستند پیش میروند.
ازهمین منظر است که در بعد فرهنگی پستمدرنیته شاهد هستیم که صحبت از «تصویر واقعیت» میشود نه خود واقعیت و در حقیقت کالبد مجازی سازی که به عنوان نهادی زیربنایی در شاکله پستمدرنیته مطرح میگردد، خود، بر مبنای تصاویر بنا میشود.در چنین سیستمی فوتبال به عنوان پدیداری که چنین فاکتورهایی را در خود به شکلی عنان گسیخته در اختیار دارد به عنوان الگویی از سرمایه داری پستمدرن شناخته میشود.
بازیکنان فوتبال به عنوان عناصر مرکزی این ورزش در سیستم نقل و انتقال بازیکنان بین باشگاهها دقیقا به عنوان یک کالا خرید و فروش میشوند.ضمن در نظر گرفتن این نکته که این بازیکنان دقیقا به عنوان یک ماشین در خدمت نظام باشگاه قرار میگیرند (ساعت خواب و بیداری،زمان،نوع و مقدار تغذیه و حتی روابط خصوصی و زناشویی بازیکنان کاملا زیر نظر باشگاه است).
باید این را نیز در نظر داشت که علت انتقال این بازیکنان از باشگاهی به باشگاه دیگر صرفا بر مبنای تواناییهای ورزشی آنان صورت نمیگیرد.از آنجا که در نظام پستمدرن مولفههای زیباشناختی ارزش و اعتبار کالا را تعیین میکند، بنابراین چنین فرمولی به سیستم سرمایهداری باشگاههای فوتبال نیز تسری مییابد.
نتیجه طبیعی چنین بینشی آن است که باعث میشود باشگاه ثروتمند رئال مادرید در انتخاب بین «رونادینیو» و«دیوید بکهام» از فوق ستاره برزیلی زشت روی بگذرد و تن به خرید ستاره موطلایی منچستریها بدهد، چرا که منطق سرمایه داری نوین پستمدرن ایجاب میکند برای اینکه پیراهن و دیگر اقلام باشگاه بهتر به فروش برسد و باشگاه را بیشتر منتفع سازد بازیکنی استخدام شود که بتواند با جذابیتهای پیدا و پنهان خود سیگنالهای مناسبی را به مصرف کنندگان ارسال کند.
در چنین سیستمی بازیکنانی مورد توجه قرار خواهند گرفت که قدرت تبلیغات و جذابیتهای ظاهری بیشتری داشته باشند.دیوید بکهام که حتی خواننده بودن همسرش(ویکتوریا آدامز) نیز به این فرآیند کمک میکند، ایدهآلترین گزینهها برای چنین نظامی است، حتی اگر در چهارچوب زمین سبز کارایی چند دهم «رونالدینیو»ی سیهچرده نیز نداشته باشد.
بعد فرهنگی
در این بخش سبک زندگی در دوران پستمدرنیته را به عنوان مدخل بحث پیش خواهیم گرفت.مدرنیته با اسطورهزدایی و خالی کردن جهان از نمادهای قدسی و معنوی و جایگزین کردن این نشانهها با ابزار تکنیک،رنجی جانفرسا را با بیگانه کردن بشر از محیط پیرامون بر انسان مدرن تحمیل کرد.
فروید به عنوان روانکاوی انسان شناس در جست وجو برای رهایی بشر از این ناخرسندیهای تمدن، مسکنهایی را تجویز میکند.گریز او از مذهب، بدیلهایی چون الکل، مواد مخدر،حکمت شخصی و سرگرمی را به عنوان راههایی برای فراموشی آلام انسان پیشنهاد میکند.
در دوران پستمدرنیته نسخه سرگرمی (entertainment) یکی از مرکزی ترین مسکنها برای تسکین درد و رنج بشری به حساب میآید.ماهیت ابزار و پدیدههای سرگرم کننده، انحراف ذهن از موضوعاتی است که تأمل در باره آنها باعث اضطراب و تشویش میگردد.
هر چقدر ابعاد و نوع دردهای بشری پیچیدهتر باشد، به تبع،آن نوع سرگرمیهای لازم برای تسکین آنها نیز پیچیدهتر خواهد بود.فوتبال با دارا بودن مشخصههایی منحصر به فرد به عنوان یک سرگرمی جهانی و بی رقیب یک گریزگاه ایده آل برای گریز انسان پستمدرن از دامان آلام خویش است.
هیجان، فاکتور بنیادینی است که فوتبال را از دیگر اقسام تفریحی و سرگرم کننده متمایز میسازد.پیشبینیناپذیر بودن فوتبال، محوریترین مولفه برای هیجان بخشیدن به این روش است؛پارامتری که خود در جامعه پستمدرن به عنوان رکنی بنیادین شناخته میشود.
چنین هیجانی که در اثر فاکتور «پیش بینی ناپذیر بودن» و «محتمل بودن» وقوع هر نتیجهای برای بیننده تلویزیونی یا تماشاگر حاضر در ورزشگاه عارض میشود، برای انسانی که به علت استحاله در درون نظام تولید سرمایه داری، تبدیل به ماشینی با کارکرد یکنواخت گردیده است، جذابیتی بی نظیر دارد.
هیجانی که به تماشاگر فوتبال دست میدهد، وقتی مثلا در فینال لیگ باشگاههای اروپا میبیند که در وقتهای تلف شده و در عرض کمتر از یک دقیقه سیمای قهرمان عوض میشود و جام از دست مونیخیها به منچستریها میرسد، قابل قیاس با هیچ پدیده جذاب و هیجان بخش سرگرم کنندهای در جهان نیست.
از این منظر فوتبال قابل قیاس با هیچ یک از پدیدههای سرگرم کننده قدرتمند نظیر سینما،تلویزیون،موسیقی،ویدئو کلیپ و حتی دیگر شاخههای ورزشی پرطرفدار نیست.
چنین ویژگیهایی است که باعث میگردد حتی برجستهترین روشنفکران و متفکران جهان نیز به این پدیده رویکردی متفاوت داشته باشند.شاید کمتر فیلسوف یا نظریهپردازی را بتوان مثال زد که نسبت به این رویداد تکرار شونده ولی غیریکنواخت ورزشی جهان بی تفاوت باشند.
وقتی میشل فوکو، در مقام نظریه پردازی پستمدرن، فوتبال را به عنوان انگارهای فمنیستی در تحلیل ساختار قدرت معرفی میکند که قوانین آن محدود کننده قدرت مردان است، میتوان قدرت این ورزش را حتی در عالی ترین سطوح تفکری معاصر به عینه مشاهده کرد.
حتی اگر از منظر تحلیل ویتگنشتاینی به فوتبال نیز نگاه کنیم، آن را به مثابه یک بازی زبانی متمایز در نظر خواهیم آورد؛ آنچه که در فوتبال حاکم است زبان نشانههاست.کل قوانین داوری فوتبال بر اساس نشانهها استوار گردیده است.
از این جهت نیز فوتبال هماهنگی جالبی با تفکر پستمدرن دارد که در آن نشانهها کارکردی گسترده دارند.گذشته از تمامی این رویکردها و به عنوان شاخصهای منحصر به فرد،فوتبال تکهای بزرگ از پازل هویتی در هم پاشیده و به تعبیر شایگان چهل تکه انسان عصر حاضر است.
اگر شاخصههای سنتی هویت نظیر فردیت وزبان و نژاد در دوره پستمدرنیته قوام پیشین خود را از دست داده اند، وابستگی و تعلق به یک تیم فوتبال هویتی متمایز را برای افراد تدارک میبیند.اینکه شخص طرفدار کدام تیم فوتبال است در جهان پستمدرن بخش مهمی از شاخصههای هویتی و شخصیتی افراد را تشکیل میدهد.
جهانی شدن
پدیدار پیچیده و چند بعدی« جهانی شدن »که با رسانهای شدن جهان امروز امری غیر قابل برگشت و اجتنابناپذیر است، یکی از بنیادهای پارادایم پستمدرنیته است که آن را از به جهان مدرن متمایز میسازد.
جهانی شدن واقعیتی است که در آن الگوها و حوزههای مختلف حیات بشری با هم تلاقی میکنند.جهانی شدن از معدود پدیدارهایی است که هر سه حوزه سیاست،اقتصاد و فرهنگ در آن نقشی تعیین کننده ایفا میکنند.
اگر در جهان مدرن مفهوم «دولت ملت» انگارهای مرکزی در شاکله هویتی شهروندان جوامع به حساب میآمد، در دوره پستمدرنیته این مفهوم در تقابل با پدیده جهانی شدن دچار چالشی عمیق گردیده است.در بعد اقتصادی گسترش سریع شرکتهای چند ملیتی و فراملی که در آن مفهوم دولت ملت چندان محلی از اعراب ندارد وجه اقتصادی جهانی شدن را صورت میبخشد.
نگاهی به موقعیت باشگاههای فوتبال در جهان نشان میدهد که چنین روندی در فوتبال به صورت ملموس قابل شناسایی است.زمانی که در اوسط دهه نود قانون «بوسمن» وارد ساختار قوانین فوتبال اروپا شد، جهانی شدن درعالی ترین شکل ممکن در باشگاههای فوتبال اروپای نمود پیدا کرد.
وقتی هر نوع قید و شرط از پای باشگاههای اروپایی برای جذب بازیکنان خارجی برداشته شد، بسیاری از باشگاههای ثروتمند اروپایی با در اختیار گرفتن نخبگان فوتبال پنج قاره جهان تبدیل به باشگاههای فراملی و چند ملیتی شدند.وقتی آرسنال یکی از قطبهای فوتبال بریتانیا در قلب لندن بدون حتی یک بازیکن انگلیسی وارد زمین میشود و یا رئال مادرید، میلان و چلسی و چند باشگاه دیگر دنیا در رختکن خود انواع فرهنگها را که بازیکنان محیطهای مختلف دنیا آن را نمایندگی میکنند، در هم ادغام میکنند، جهانی شدن نمودی عینی مییابد.
از آن جا که فوتبال خود زبانی مستقل و منحصر به فرد دارد این همگونی شتابی افزونتر میگیرد. با توجه به اینکه فوتبال در دنیای امروز بدون در نظر گرفتن نقش رسانهها در آن اصلا قابل تصور نیست و عملا تلویزیون عرصه جهانی کردن فوتبال محسوب میشود، بنابراین بر این اساس، جهانی شدن فوتبال در قالب جریان پستمدرنیزاسیون روندی منطقی محسوب میشود.
آنچه که در این نوشتار بررسی شد تنها بخشهایی کلی و تیتر وار از نقش فوتبال در جهان کنونی بود.ناگفته پیداست که دامنه و کارکرد فوتبال در دنیای امروز چنان گسترده و عمیق است که دهها نوشتار نظیر این نیز نمیتواند عمق و اهمیت موضوع را نشان دهد.
فوتبال این ورزش ذاتا ساده در جهان به غایت پیچیده امروز چنان اهمیتی یافته است که تصور جهان بدون آن را غیر ممکن ساخته است.کافی است تنها در این مسأله تأمل کنیم که چرا رویارویی دو تیم درجه سوم در مقیاس فوتبال جهان(ایران و آمریکا)در جام جهانی 98 تبدیل به« بازی قرن» میشود.
فوتبال الزاما آن چیزی نیست که به نظر میرسد.ایهام و ابهام، ذات فوتبال است.پس بیمناسبت نیست که فوتبال را«اسطوره پستمدرن» بنامیم.