نیمهای از آن برای تو
نیمة دگر برای من»1
قصه «دوچرخه» از همینجا آغاز میشود. از «عشق» آدم بزرگهایی که میخواهند مهرشان را مثل یک سیبسرخ بین همه بچههای ایران تقسیم کنند. یکی از این آدم بزرگها اسمش «سردبیر» میشود که اولِ اول «فریدون عموزاده خلیلی» است و بقیه آدم بزرگهای دیگر هم در روزنامه همشهری او را کمک میکنند تا دوچرخهای را که روی ترکش زنبیلی از عشق بیتابی میکند، بین همه بچههای ایران که نه، ولی بین خیلی از نوجوانان ایران تقسیم کند.
نخستین هدیه عاشقانه روزنامه همشهری به نوجوانان ایران، روز 15 دی ماه 1379 ، 9 شوال 1421 و 4 ژانویه 2001 منتشر میشود؛ با تصویری از جشن نوجوانان مکزیکی و شعری از مریمالسادات شهرآئینی که آن روز 16 ساله بوده است:
«روزی که دیر نیست
مدرسهای خواهیم ساخت
به وسعت قلبهایمان
با دیوارهایی از گل یاس
و آموزگاری مثل شبنم زلال
با تختهای که هرگز رنگ سیاهی نپذیرد
و شاگردانی پاکتر از مریمهای سپید»
***
و سردبیر اولِ اول، اولین سرمقالهاش را برای بچهها مینویسد: «چرا دوچرخه؟» و توضیح میدهد: «... راستش اول قرار نبود اسمش دوچرخه باشد؛ اولِ اول اسم یک گل یادمان آمد؛ اسمی مثل بنفشه، نیلوفر یا حتی آفتابگردان، بعد رفتیم سراغ پرندهها، سراغ پرستو، چلچله، چکاوک و حتی غم خورک!...»
سردبیر ادامه میدهد که حتی «زاغچه»های سر مزرعه را هم جدی گرفته است و به چشمه، ستاره و حشرههایی مثل جیرجیرک، کفشدوزک و حتی سوسک هم فکر کرده تا رسیده است به «دوچرخه»؛ اسمی که در خواب به سراغش آمده است: «... من موقعی از خواب پریدم که زنگ دوچرخه، عالم و آدم را برداشته بود.
چشم هایم را که باز کردم کسی توی کوچه، بیوقفه زنگ دوچرخهاش را میزد. شاید بازیاش گرفته بود. پشت پنجره که رفتم، دیگر نبود. اما دوچرخه من، آنجا توی حیاط، زیر درخت سیب پیرمان تکیه داده بود و داشت زیر باران خیس میشد. همان لحظه، همانجا، همانطور که کنار پنجره ایستاده بودم و به دوچرخه باران خوردهام نگاه میکردم، اسم نشریه شما «دوچرخه» شد.»
سردبیر اولِ اول خیلی حرفها در این مقاله اول میزند، از رویاها، از رازهای میان خودش و شما . او کلمههای آخرش را اینطور کنار هم میچیند: «... و این همان چیزی است که آنها نمیدانند و ما نوجوانها میدانیم و به همین دلیل هم ما نوجوانها به دوچرخه دچار شدهایم و «دچار یعنی عاشق»2 و به همین دلیل هم ما نوجوانها به دوچرخه محتاجیم، همانطور که درخت به خاک، همانطور که آدم به هوا و همانطور که پرنده به آسمان... آری «محتاج» هم یعنی عاشق.»
و دوچرخه با این راز، یعنی عشق، متولد میشود و با همین راز، یک ساله، دو ساله و... میشود و به امروز هشتسالگیاش میرسد. سردبیر اولِ اول که بعدها شده «سردبیر اینشکلی»، میرود و یک دوچرخهای دیگر که از روز اول رکاب میزده، میشود سردبیر دومِ دوم که بعدها میشود سردبیر «همه شکلی» برای همه بچههای «این شکلی» و «آن شکلی» و «همه شکلی». آدم بزرگهایی از دوروبر دوچرخه میروند و آدم بزرگهای دیگری میآیند. نوجوانان این شکلی میروند و آن شکلیها میآیند و بزرگ میشوند. بعضیها میروند و بعضیها میمانند کنار دوچرخه، بس که عاشقند. و نوجوانان «اینشکلی»، «آن شکلی» و «همه شکلی» که همیشه نوجوان ماندهاند، همه را «دچار» دوچرخه میکنند تا دوچرخه بماند. سرمقالههای تولد در روزهای غم و شادی نوشته میشود که غمگینترینش زلزله بم است که دوچرخهایها اشکریزان کارهای شماره تولد دوچرخه را انجام میدهند و انگار شعر «سدرا محمدی» از بوکان را زمزمه میکنند:
«کسی یادش نبود
و لبی هم گشوده نشد
محبت در مشغلهها گم شده بود
و تقویم برای همیشه فراموش کرده بود
روز تولدش را!»
* * *
و امروز ما همه «عاشق» و به قول سردبیر اولِ اول «دچار» دوچرخهایم. هشتساله شدهایم و به قول خانم مرضیه برومند3 «کلاس دومیم و میدانیم که کو تا فارغالتحصیلی»! با شما همیشه نوجوانیم. با شما بزرگ میشویم و وقتی رفتید با گروه دیگری به نوجوانی برمیگردیم و این هدیه شماست به ما. با جادوی شماست که همیشه نوجوانیم ، حتی اگر هزارساله شویم. با ما بمانید؛ یعنی با دوچرخه بمانید تا هزار ساله شود!
و این «فرشته پیرعلی» از شهر ری است که ترانه تولد هشتسالگی دوچرخه را میخواند، با او هم آواز شویم:
«گاز بزن
کیک زندگی را
هدیه دنیا را تکان بده
کنار گوش ات
و حدس بزن آسمان را
شمعها را اما
فوت نکن
نفس کم میآوری!»
---------
1- بخشی از شعر زندهیاد حسین منزوی، شاعر عاشقانهها
2- بخشی از شعر سهراب سپهری: دچار یعنی عاشقی/ و فکر کن چه تنهاست/ اگر که ماهی کوچک، دچار آبی دریای بیکران باشد.
3- از گفتوگوی خانم مرضیه برومند با دوچرخه؛ صفحه 10 و 11 همین شماره