که کار از کجا شروع میشود و چگونه هنوز تمام نشده، آغازی دیگر دارد. در این چرخه «بچرخ تا بچرخم» آدم بزرگهای زیادی درگیر میشوند. بعضیهایشان مدیرانی هستند که بییاری صمیمانه آنان هیچ چرخی در دوچرخه نمیچرخد و اگر یادشان و حواسشان به ما نباشد، بعضی بزرگترها قورتمان میدهند؛ آخر هنوز به سن قانونی نرسیده ایم! بعضی از آنها در این صفحه هستند و بعضیهایشان حتماً فرصت نکردند جوابمان را بدهند. به جز این آدم بزرگها، تعداد زیادی از آدم بزرگها در گوشه و کنار همشهری هستند که بعضیهایشان را ما میشناسیم مثل مرتضی عسکری، سیدرحیم سکاکی، سید شمسالدین هاشمی نژاد ، سهیلا غلامی، حسین حقشناس، پژمان بهرامی، کیوان خامهور و... که نمیشود اسم همه آنها را بنویسیم. البته بعضیها را هم ما نمیشناسیم. آنها که بیادعا و مسئولانه در این گوشه و آنگوشه به کارهای دوچرخه میرسند. در روز تولد هشت سالگی دوچرخه فقط میتوانیم به همه این آدم بزرگها بگوییم:آی... آدم بزرگهای دوست داشتنی، یک فریاد صمیمانه و پرهیجان «سپاس»، طلبتان! کاش میشد یک عکس یادگاری بگیریم که همه آدم بزرگهایی که برای شما کار میکنند، با تکتک شما در آن جا میگرفتند.
در این صفحه فقط بعضی از این آدم بزرگها حس و نظر خودشان را با شنیدن نام دوچرخه یا دیدنش به کلمه تبدیل کردهاند؛ با ما کلمه ها را تعقیب کنید.
آرزوهای بی بازگشت
خیلی زود گذشت؛ تندتر از آنچه فکرش را میکردم. میگویند مهمترین سالهای زندگی، نوجوانی است که سرنوشت یک عمر زندگی را رقم میزند؛ بهراستی هم همینطور است. لااقل نوجوانی ما، چنین بود. هر روزش پر از خاطره، یک تجربه تازه و شکلگیری یک دوستی زیبا.
سه دسته «دوست» داشتیم؛ دوستان فامیلی، دوستان کوچه و دوستان مدرسه. از این بین، بچههای محل، دوستیشان رنگ و طعم دیگری داشت؛ شاید چون در شرایطی آزادانهتر و دلبخواه کنار هم جمع میشدیم و همان بازیای که دلمان میخواست، سرگرممان میکرد.
آن موقع، هنوز نه تلویزیون آنچنان فراگیر شده بود که ما را در کنج خانه بنشاند و نه خبری از بازی کامپیوتری بود؛ بازیهای گرگم به هوا، قایمباشک، هفتسنگ و الکدولک، ساعتها، کوچه را پر میکرد از سروصدا و خنده بچههای محل.اما در کنار این بازیهای محلی، سرگرمیهای دیگری هم بودند سرشار از خلاقیت و نوآوری. هیچوقت نفهمیدم که چهطور به یکباره در همه محلههای شهر، ساخت بادبادک (که توی شهر ما به آن «کاغذ باد» میگفتند)، گاری بلبرینگی، فرفره، سوت سوتک، قارقارک و... باب میشد و به همان سرعتی که فراگیر می شد، جای خود را به ساختوساز سرگرمی دیگری میداد. این نوع بازیها، نقش مهمی در شکلگیری شخصیت بچهها داشتند. حس زیبای سازنده بودن و اعتماد بهنفس را تقویت میکرد و در فضایی رقابتآمیز با دیگر بچههای محل، درسهایی بزرگ داده میشد از اینکه دقت و تلاش و بهرهگیری از تجربه موفق دیگران، ما را به پیروزی نزدیک میکند. جالب اینکه گرمای سوزان تابستان و سرمای شدید زمستان، کمتر میتوانست مانع جمعشدن بچهها در کوچه شود. در چله تابستان، وقتی شدت گرما و عطش، بیتابمان میکرد، بهشتاب خود را به شیر آب کنار حوض میرساندیم؛ تابش آفتاب، آب داخل لوله را داغ کرده بود و غافل از آن، دهان را به لب شیر میدوختیم و آب داغ را توی گلو میریختیم؛ سر را عقب میکشیدیم و آب داغ را از دهان بیرون ریخته، لحظههایی منتظر میماندیم تا آبسرد به نوک شیر آب برسد تا عطشمان فروکش کند.
پارسال به مناسبت سالگرد انتشار دوچرخه، خاطرههای کوتاهی نوشتم در باره دوچرخه آن دوران. امسال میخواهم به آن خاطره شیرین، این نکته را اضافه کنم که رایجترین بازی بچههای محله با دوچرخه، بازی «زمین زدن» بود! بدینترتیب که سعی میکردیم سوار بر دوچرخه، به گونهای رقیب را به گوشه دیوار بچسبانیم که چارهای جز برداشتن پا از روی رکاب و گذاشتن آن روی زمین نداشته باشد. به تجربه آموخته بودیم که چهطور میتوان «تکپا» رکاب زد و دوچرخه را با حداقل سرعت راند و تعادل خود را در این حالت از دست نداد. ضمن اینکه برای برنده شدن در بازی، باید طرح و نقشه داشت و نقطههایی از کوچه را برای نبرد نفسگیر «زمینزدن» شناسایی کرد و نقطه دیگری را برای فرار از کمین رقیب در نظر گرفت.
داشتم فراموش میکردم که این یادداشت به مناسبت سالگرد انتشار «دوچرخه» است. آن زمان، کیهان بچهها بود که ما را به عالم خیال میبرد و مطالعه روزنامه را عادت ما میکرد. در طول هفته انتظار میکشیدیم تا شماره جدید روی پیشخوان کیوسک مطبوعاتی بیاید. اولین قسمتی که میخواندیم «قصههای من و بابام» بود و بعد هم داستانهای مصور و کمیک. رنگها، عکسها و طرحها، آن موقع برایمان جلوه و زیبایی دیگری داشت و به شوقمان میآورد.خیلی دوست دارم همان حس آن زمان را داشتم و «دوچرخه» را با همان حالوهوا ورق میزدم؛ این هم اما از جنس همان آرزوهای بیبازگشت است.
آنچه یادآوری این خاطرهها را شیرینتر میکند، این است که همیشه در پایان هر بازی، رقابت به رفاقت دوباره تبدیل میشد و دوستیها پابرجا میماند و حتی استحکام بیشتر مییافت. و حسرت بزرگ اینکه چرا پدرهای امروز کمتر در باره خاطرات دیروز و درسهای آن با فرزندانشان صحبت میکنند؟
علیاصغر محکی
مدیر مسئول همشهری
حرکت از مسیر نوجوانی به مقصد شهروندی
دوچرخه سالمترین وسیله سفر است! اگرچه فرهنگ دوچرخه سواری هنوز در جامعه ما
جا نیفتاده، اما در بسیاری از کشورها یک وسیله حمل و نقل مهم است! چون آلودگی ندارد، به سلامت شهروندان کمک میکند و با اینکه سرعت بالایی ندارد، اما یک وسیله نقلیه مطمئن است!
حتماً میپرسید نوشتن از این دوچرخه چه ارتباطی با دوچرخه همشهری دارد؟! راستش هرگاه لوگوی دوچرخه را میبینم، یا نام این نشریه را میشنوم، در ذهنم ارتباطی معنادار میان این دو نقش میبندد. شاید آن روز که نام دوچرخه را برای این ضمیمه همشهری برگزیدند، دلیلش ارتباط بیشتر نسل نوجوان با این وسیله نسبت به گروههای سنی دیگر بود.
اما اگر قبول کنیم هر جانداری خواسته یا ناخواسته و البته ذاتاً در حرکت است، میتوانیم دوچرخه را هم یک وسیله سفر بدانیم؛ وسیلهای که از نوجوانی تا جوانی در حرکت است. همانگونه که وجود دوچرخههای نو ،با کیفیت، فناوری بالا اما بدون راکب، به خودی خود برای شهر و شهروندان ما نفعی ندارد، دوچرخه همشهری هم بدون مخاطبانش، یا به عبارت دیگر بدون تعامل مخاطبانش در این سفر چندان موفق نخواهد بود. امروز که به لطف خداوند و تلاش همکاران عزیز دوچرخه، همراهان این وسیله بسیارند، باید توجه کنیم که مسیر حرکت را خوب بشناسیم و با آن همراهی کنیم. حرکت از مسیر نوجوانی به مقصد شهروند جوانی است. در حقیقت شهرهای ما امروز پر است از شهرنشینانی که هر روز برای زندگی با یکدیگر در تلاش و کار هستند، اما غنی نبودن فرهنگ شهرنشینی در کنار مسائل دیگر ، شهرها را خسته کرده است. شاید امروز که به آینده نگاه میکنیم، باید با خود مرور کنیم که در مسیر حرکت به جوانی چگونه شهر خود را بسازیم و به جای شهر نشین، شهروند باشیم. موفق باشید و پایدار.
محمدرضا زمردیان
مدیر ضمائم
با سهچرخه هم میشود تکچرخ زد
سالها پیش بود. چهل سال پیش. معلممان، خانم دمابی، با آقای بازرس به کلاس آمدند. مدرسه، ملی بود و گهگاه سروکله یک بازرس پیدا میشد، اما این یکی فرق داشت. مقدمه نگفت، یک راست سراغ شاگرد اول کلاس را گرفت. معلممان هم کاظمی را نشان داد. آقای بازرس صفحهای از کتاب فارسی را باز کرد و گفت بخوان. هنوز درسمان به آن جا نرسیده بود، اما سعید، شعر را تقریباً بدون لکنت و مکث خواند. شعری بود درباره علم و شکل یک موشک هم کنار آن کشیده شده بود. کلمه «نگر» در یکی از بیتهایش بود، چیزی شبیه به این که «علم نگر تا به کجا میرود». آقای بازرس از کاظمی پرسید: «نگر» یعنی چی؟ طبیعی بود که او معنای کلمه را نداند. صدای سیلی محکم آقای بازرس سکوت او را شکست. بهتمان زد. معطل نشد و از بغلدستی سعید پرسید که نگر یعنی چه و باز صدای سیلی. تا صدای لرزان معلممان بگوید آقای بازرس که سیلی سوم و چهارم هم نواخته شدند.
هر کداممان که میگفتیم «بلد نیستیم آقا»، «نمیدانیم آقا» و ... صدای آقای بازرس بلندتر و لحنش تهدیدآمیزتر میشد. میانه کار، دیگر خندهمان گرفته بود. بلند میشدیم، میگفتیم نمیدانیم، سیلیمان را میخوردیم، همه با هم میخندیدیم و مینشستیم. آقای بازرس هم عصبانی و عصبانیتر میشد. چشمان خانم دمابی سرخ سرخ شده بود. دست آخر هم آقای بازرس ول کرد و با عصبانیت رفت. باقی سال ورد زبانمان این بود: «نگر یعنی چه؟» و دق، سیلی بود که به شوخی بر صورت دوستمان میزدیم و یا او پیشدستی میکرد.
سالها از آن روز گذشته است. چهل سال. حالا دیگر انگار روزگار شده است آقای بازرس و چپ و راست، سیلی است که نثار سروصورتمان میکند. چرا هم، نمیدانیم. خندهمان هم نمیگیرد. یعنی سیلی بعدی مجالمان نمیدهد. درست است، اما به بچهها چه؟ آنها حق دارند شادی را یاد بگیرند و با شادی یاد بگیرند، همگیشان. تک چرخ، سهچرخه و دوچرخه این را میگویند، چند سال است که این را میگویند. تولدشان مبارک!
حسن نمکدوست
مدیر بخش آموزش
من دوچرخه را دوست دارم
سالهاست که هر دوشنبه و سهشنبه من و همکارانم در امور فنی روزنامه همشهری (و اکنون در چاپخانه همشهری) منتظر دریافت صفحههای دوچرخه میمانیم تا برای چاپ اقدام کنیم ؛ طی این مدت هم هیچگاه دوستان دوچرخه در ارسال صفحهها تأخیر نداشتهاند و از منظمترین واحدهای همشهری هستند.
چون علاوه بر کار چاپ روزنامه، حرفه اصلی من کار کتاب کودک و نوجوان است، تعلق خاطر بیشتری نسبت به دوچرخه دارم.
روش کار دوچرخه را هم بسیار خوب و تأثیرگذار میدانم. چون یک نشریه حرفهای است که افراد حرفهای و آشنا به دانش روز، دوچرخه را منتشر میکنند.من دوچرخه را دوست دارم، چون هر هفته شادی در قلبها و لبخند بر لبان کودکان مینشاند. امیدوارم این شادیها و لبخندها به درازای عمر آفتاب باشد.
دوستدار دوچرخه
علی بشردانش
مدیر عامل شرکت توسعه چاپ
از کیهان بچهها تا دوچرخه
دخترم برای اولین بار در زندگیاش مطالعه نشریهها را با سهچرخه شروع کرد و بعد به دوچرخه نیز علاقهمند شد. اما به خاطر تعطیلی روزهای پنجشنبه در اداره و دسترسی نداشتن به ویژهنامه و روزنامه، مدتهاست ارتباطش با دوچرخه قطع شده است.
خودم در دوره نوجوانی کیهان بچهها و دانستنیها مطالعه میکردم و الان برای فرزندم، دوچرخه را گزینهای مناسب میدانم.
محمدحسن آجیگل
مدیر بخش انفورماتیک