فریبا خانی: هشت سالگی مهم است، مثل هفت سالگی... همان هفت سالگی کوچک و بی‌دندانی که پشت یک کیک ایستاده و منتظر اشاره بزرگ ترهاست تا شمع‌ها را فوت کند.

هشت سالگی، مثل هفت سالگی مهم است. همان هفت سالگی کوچک و نحیفی که به‌زور کتاب‌های مدرسه را در کوله پشتی‌اش حمل می‌کند و در مدرسه مدام منتظر زنگ تفریح است. هشت سالگی، مثل بیست سالگی مهم است... همان جوان بی‌خیال و شادی که همه چیزش آینده است و هزار تا برنامه در سرش چرخ می‌خورد و خوش‌خیال و پرانرژی است؛ قدرتمند است و مغرور...

هشت سالگی، مثل سی سالگی مهم است؛ پروقار... همان جوان پر از احساس مسئولیت، تلخ و شیرین چشیده، خسته و البته کمی ناامید... همانی که فکر می‌کند، ناگهان پیر شده است. هشت سالگی مهم است! آه هشت سالگی...

* * *

هشت سالگی، یعنی یک دختر کوچک کلاس دومی با موهای بافته که لباس سفید و نویی برتن دارد و تمام طول  خیابان را لی‌لی می‌رود و آواز می‌خواند. هشت سالگی، یعنی احساس بزرگ شدن؛ یعنی دیگر کلاس اولی نیستی، همه به تو زور نمی‌گویند. و در کلاس کلی دوست پیدا کرده‌ای... هشت سالگی، یعنی فراموشی. می‌توان تمام الفبای کلاس اول را در تعطیلات تابستان از یاد برد و بی‌سواد در کلاس دوم نشست. هشت سالگی، همان کودک خنگی است که معلم کلاس دومش را به ستوه آورده است.

خانم افتحی: آهای هشت سالگی معدل کلاس اولت چند بود؟

هشت سالگی: اجازه بیست!

خانم افتحی: دروغ می‌گویی...

هشت سالگی: دروغ نمی‌گویم...

خانم افتحی: اسم معلمت چه بود ؟

هشت سالگی: اجازه خانم کارگر...

و چند لحظه بعد هشت سالگی در دفتر معلم‌ها ایستاده یک لنگه پا و گیج... مدیر مدرسه و خانم کارگر، معلم هفت‌سالگی که خیلی مهربان است و خانم افتحی ...

خانم افتحی: این هشت سالگی پارسال چه‌جور شاگردی بود؟

خانم کارگر: بهترین شاگرد من... شاگرد اول کلاس...

- باور نمی‌کنم... او امسال هیچ چیز بلد نیست!

هشت سالگی، یعنی بی خیالی... یعنی چیزهایی مهم‌تر از الفبا هم وجود دارند..

* * *

هشت سالگی، یعنی کشف دوستی‌ها و دشمنی‌های کوچک... همان دخترک لی‌لی کن در خیابان...که با صدای هم کلاسی‌اش از این سو به آن سوی خیابان می‌دود.

هم کلاسی هشت سالگی: آهای هشت سالگی، تمرین‌های ریاضی‌ات را حل کرده‌ای؟

و ترمز کشدار ماشین... غیژ... و پرتاب شدن هشت سالگی به آن سوی جدول ...و جمع شدن جمعیت. سایه‌هایی که حرف می‌زنند و جهانی که دور سر هشت سالگی می‌چرخد... هشت سالگی، یعنی تاوان؛ یعنی باید مراقب بود. یعنی تصادف؛ یعنی با هر صدایی نباید بدوی...

هشت سالگی، یعنی ضربه مغزی. یعنی بی‌هوشی و فراموشی یا بی‌هوشی و بعد به خاطر آوردن و بیمارستان و روزهای طولانی بیماری و دور بودن از مدرسه و خانه...

* * *

هشت سالگی، یعنی دروغ گویی. یعنی تو می‌توانی به مدرسه بروی مثل یک روح...چون  همه فکر می‌کنند تو مرده‌ای و همکلاسی بی‌معرفتت به همه گفته که هشت سالگی چون تمرین ریاضی‌‌اش را حل نکرده بود، خودش را زیر ماشین انداخت و مرد...

هشت سالگی، یعنی پوززنی. یعنی ثابت کردن خود. یعنی به خاطرآوردن الفبا جدی است. یعنی خواندن و درست خواندن جدی است. یعنی ریاضی جدی است.

* * *

هشت سالگی، یعنی می‌شود باز شاگرد اول بود و کمتر فراموش کرد...

پس هشت سالگی جدی است... مثل هفت سالگی بی دندان... مثل سی سالگی با وقار و پنجاه سالگی پخته...

بله، هشت سالگی مهم است؛ شاید مهم‌تر از هفت سالگی!

کد خبر 71993

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز