فقط یک عدد صحیح تنها نیست، هزاران مفهوم دارد؛ معنی هایی زیبا و خاطره انگیز.
«هشت» همان عدد صحیحی است که میتواند یک راه عبور را به ذهنت بیاورد، عبور از هفت سالگی کودکی و ورود به دنیای تکلیف و تمرین برای رسیدن به دنیای نوجوانی. هشت سالگی سن پر هیجانی است؛ بیخ و بناش را گره زده اند با تغییر و گذر. وقتی کلاس اول را پشت سر میگذاری و میتوانی به تنهایی بخوانی و بنویسی، وقتی بزرگ ترها اجازه میدهند با دوستانت به تنهایی بروی مدرسه، وقتی بخشی از خرید خانه را هم به تو میسپارند و... تازه لذت بزرگ شدن را زیر دندانت مزمزه میکنی و با خودت فکر میکنی عجب کیفی دارد هشت ساله شدن. گاهی ممکن است با خودت این طور فکر کنی که کاش میشد سوار دوچرخهات شوی و رکاب زنان از این طرف قله بلند «هشت» بالا بروی و خودت را در مسیر باد رها کنی و از آن طرف هشت بدون این که به خودت زحمت رکاب زدن بدهی بیایی پایین؛ دستانت را از دو طرف باز کنی، اجازه بدهی باد زیرکانه بدود زیر آستین پیراهنت و تو سرمست شوی از این همه خنکی. شاید گاهی هم دلت بخواهد تا نوک قله پربرف «هشت» بالا بروی و از آنجا همه زیباییهای زیر پایت را ببینی. میبینی با هشت چه کارها میشود کرد؟ تازه حتی میتوانی هشت را مثل یک کلاه روی سرت بگذاری و تولد یک دوست را جشن بگیری و چه هیجان انگیزتر می شود اگر اتفاقا تولد هشت سالگی آن دوست باشد و باز چه با شکوه تر می شود اگر آن دوست یک دوچرخه باشد؛ دوچرخه ای از نوع خواندنی اش، نه از جنس رکاب زدنی!
«دوچرخه» هشت ساله شد ، به همین زودی و به همین سادگی؛ دوچرخه حسابی بزرگ شده و حالا خودش میتواند مثل یک شاگردخوب و درس خوان بخواند و بنویسد. حالا کمتر از کسی برای خواندن کمک میگیرد. حالا بیشتر از قبل مشتاق خواندن نامه های دوستانش است. این روزها که دوچرخه هشت ساله شده، دوستانش هم بیشتر شده اند. همه باور کردهاند هشت سالگی دوچرخه را؛ هرچند که شاید بزرگ شدنش مثل برق و باد گذشته باشد. دوچرخه هشت ساله چند روزی است که با دقت بیشتری به اطرافش و روزهایی که گذرانده نگاه میکند. دفتر خاطراتش را از یک سالگی تا هشت سالگی آرام آرام ورق میزند و روزها و لحظههای تلخ و شیرین را با خودش مرور میکند تا مبادا از یادش برود که چهطور به این سن رسیده؛ مبادا فراموش کند خاطره آنهایی را که روزگاری را با او گذرانده بودند و این روزها به هر دلیل در کنارش نیستند؛ مبادا یادش برود لحظههایی را که در کنار دوستانش از رخدادهای شیرین خرسند شده و همراه آنها بر اتفاقهای ناگوار اشک ریخته است.
دوچرخه حالا خیلی چیزها یاد گرفته و این را هم خوب میداند که باید با کمک دوستانش چیزهای بیشتری هم یاد بگیرد. دوچرخه حالا که قرار است آماده شود تا شمع هشت سالگیاش را فوت کند، چشمهایش را میبندد و تند تند در دلش آرزو میکند؛ اول، دوستانش روز به روز بیشتر شوند؛ دوم، بتواند هر بار خواندنیهای بیشتری از قبل به دوستانش هدیه کند؛ سوم، برق شادی همیشه در نگاه دوستانش جاویدان باشد و ... پووف!