خاطرات «سهیلا فرجام‌فر» از مداوای مجروحان جنگی در کتاب «کفش‌های سرگردان» روایت شده است.

تاریخ

همشهری آنلاین- مژگان مهرابی: حرفه‌اش پرستاری است اما کتاب هم می‌نویسد. کتابی که نوشته در واقع خاطراتی است که از دوران دفاع‌مقدس دارد؛ از حوادث تلخ و شیرین آن زمان. بهترین و شیرین‌ترین لحظات زندگی‌اش را برای رسیدگی به مجروحانی سپری کرده که برای دفاع از وطن خود را آماج تیر و گلوله‌های دشمن کرده بودند.

سهیلا فرجام‌فر از پرستارهای نمونه کشور است که در ۸سال جنگ تحمیلی استراحت و تفریح را بر خود حرام کرد و در کنار رزمنده‌ها ماند و بعد از آن برای اینکه ایثار و مقاومت رزمنده‌ها از یاد نرود هرچه شنیده و دیده بود به رشته تحریر درآورد. کتاب «کفش‌های سرگردان» حاصل ۸سال فداکاری اوست. به مناسبت فرارسیدن سالروز ولادت حضرت زینب کبری(س) و روز پرستار پای صحبت او می‌نشینیم.

از خونگرم‌بودن و خوش‌مشرب بودنش می‌توان پی برد جنوبی است. لهجه جنوبی دارد، چندسالی می‌شود که فرجام‌فر از حرفه پرستاری بازنشسته شده اما همچنان فعال است و همه وقت و توان خود را برای خدمت به مردم صرف می‌کند. به سال‌های دور می‌رود؛ سال۱۳۵۶. زمانی که از دانشکده پرستاری نیروی هوایی ارتش فارغ‌التحصیل شد. با همسرش همکار و هم‌رشته بودند و همین باعث شد به پایگاه هوایی دزفول منتقل شوند.

فرجام‌فر تا قبل از شروع جنگ زندگی آرامی داشت؛ نه دلهره و نه نگرانی را تجربه نکرده بود. یک پسرش سال‌۱۳۵۸و دیگری سال‌۱۳۵۹به دنیا آمده بودند و سرش حسابی به زندگی و کار گرم بود. تا اینکه برای شرکت در جشن عروسی یکی از اقوام آبادانی‌اش دعوت شد و به زادگاهش رفت. او این جشن را فرصت مناسبی می‌دانست تا فامیل و دوست و آشنا را ببیند؛ بی‌آنکه بداند سرنوشت چه برایش رقم زده است.

در یکی از روزها که همه خانواده دور سفره صبحانه نشسته بودند ناگهان صدای مهیبی بلند شد و به‌دنبالش دیوارهای خانه شروع به لرزیدن کرد. سقف خانه فروریخت و ولوله‌ای برپا شد. او همراه با چند نفر دیگر تا سر کوچه رفتند تا ببینند چه اتفاقی افتاده است. ناگهان هواپیماهای عراقی را در آسمان دیدند که بمب روی سر مردم می‌ریزند. فرجام‌فر از آن روز تلخ می‌گوید: «هواپیماهای عراقی آنقدر پایین بودند که به‌راحتی مردم را به رگبار بسته بودند. جلوی چشمانم همشهری‌هایم مثل برگ‌های پاییزی روی زمین می‌افتادند. جوی خون راه افتاده بود. سریع خودم را به بیمارستان شرکت‌نفت رساندم. می‌خواستم کمک بدهم.» 

عراقی‌ها در چند قدمی آبادان وضعیت بدی بود. آدم‌ها در خون خود می‌غلتیدند. لحظه‌ای صدای انفجار بمب قطع نمی‌شد. مردم آبادان وحشت کرده بودند. آنجا بود که متوجه شدند عراقی‌ها وارد خرمشهر شده و تا پشت راه‌آهن آبادان آمده‌اند. فرجام‌فر به یاد می‌آورد: «مردان فامیل تصمیم گرفتند خودشان بمانند و زن و بچه‌ها را به جای امن‌تری بفرستند. خاله‌ام بهبهان بود. ۲۵زن و بچه را سوار یک ماشین شورلت کردند و راهی شدند.

من هم بچه‌هایم را به مادرم سپردم و خودم به دزفول رفتم.» وقتی به پایگاه هوایی دزفول رسید، فضای آنجا را جور دیگری دید. مثل قبل نبود. نه‌تنها کادر نظامی که کادر درمانی در آماده‌باش بودند. دوری از فرزندانش از یک سو و جو حاکم از سوی دیگر اذیتش می‌کرد. دیدن آن همه مجروح دلش را به درد می‌آورد. خیلی‌شان جلوی چشمان او شهید می‌شدند و هر بار بیشتر از پیش شکسته می‌شد. او خاطره تلخی از کار در بیمارستان پایگاه هوایی دزفول تعریف می‌کند: «یک بار که دزفول موشکباران شد آمبولانس‌ها آژیرکشان یکی پس از دیگری می‌آمدند. از یکی از آنها مادری خارج شد با کودکی که در آغوش داشت.

در یک دست پسرک شیشه شیر بود و در دست دیگرش بسته پفک. او را از مادرش گرفتم به اتاق عمل بردم. به یاد پسر خودم افتادم که چند روزی او را ندیده بودم. بچه در اتاق عمل تمام کرد و من مستاصل از اینکه چطور چنین خبری را به مادرش بگویم. از در بیرون رفتم تا مادرش را دیدم فقط به او خیره شدم و روی زانوهایم نشستم. مادر بچه از حالی‌که داشتم همه‌چیز را فهمید. همدیگر را در آغوش گرفتیم و گریه کردیم.» 

پرواز مرتضی 

هر بار عملیاتی صورت می‌گرفت فرجام‌فر و دیگر همکارانش می‌دانستند مجروحان زیادی به بیمارستان پایگاه هوایی دزفول می‌آوردند. گاهی پیش می‌آمد جراحت رزمنده‌ها شدید بود و برای درمان باید به شهرهای بزرگ‌تر و بیمارستان‌های مجهزتر منتقل می‌شدند. اینجا بود که پرستارها موظف بودند مجروحان را همراهی کنند؛ کاری که جز ترس و اضطراب پیامد دیگری برای پرستارها نداشت. فرجام‌فر هنوز طعم گزنده آن سفرها را به یاد دارد؛ «معمولا مجروحان را با هواپیماهای سی- ۱۳۰منتقل می‌کردند. ما هم ناچار باید همراهشان می‌رفتیم.

احتمال اینکه توسط یک هوایپمای عراقی مورد هدف قرار بگیریم زیاد بود. اما این خطر را به جان می‌خریدیم. تا بتوانیم مراقب مجروحان باشیم و برای نجات آنها همه سعی‌مان را به‌کار می‌گرفتیم. یادم می‌آید یکی از این مجروحان نامش مرتضی بود. مرتب لب‌هایش خشک می‌شد و احساس تشنگی می‌کرد. با دستمال نمدار لب‌هایش را خیس می‌کردم تا عطش‌اش کمتر شود. او در آن حال سلامی به امام‌حسین(ع) داد و نگاهش به سقف خیره شد. صدایش کردم جواب نداد. فهمیدم شهید شده است.» 

روزهای سخت پرستاری از دشمن

در دوران دفاع‌مقدس، پزشکان و پرستاران، بین مجروحان و رزمنده‌های ایران و دشمن فرقی نمی‌گذاشتند و تمام سعی خود را برای حفظ جان مجروحان انجام می‌دادند. فرجام‌فر به این موضوع اشاره کرده و می‌گوید: «هر روز از اینکه جوانان کشورم را مجروح و با آن شرایط می‌دیدم روحیه‌ام خراب می‌شد. اما وقتی ایمان و اراده رزمنده‌ها را می‌دیدم به‌خودم مسلط می‌شدم.

جوانی را در بیمارستان ما بستری کرده بودند که چشم‌هایش را از دست داده بود. کلی گریه‌ام گرفت و مانده بودم چطور این خبر بد را به او بدهم اما وقتی به‌هوش آمد و متوجه شد با طمانینه گفت که چشم‌هایم را با خدا معامله کردم. صبرش به من قوت داد. تحسینش کردم». اما سخت‌تر درمان اسرای عراقی بود؛ کسانی که مردمش را به شهادت رسانده بودند.

« یک‌بار خلبان عراقی را در بیمارستان بستری کرده بودند و باید به او رسیدگی می‌کردم. غیظ همه وجودم را گرفت اما همین که خواستم وارد اتاق شوم به یاد فرمایش امیرالمومنین(ع) افتادم: «با یتیمان و اسیران مهربان باشید.» خشم‌ام را فروخوردم و با ذکر صلواتی مشغول پانسمان شدم. مقداری کمپوت به او دادم و تیمارش کردم. خلبان عراقی از رفتار من متعجب کرد و به زبان انگلیسی گفت من دشمن تو هستم چطور از من پرستاری می‌کنی؟ و جواب دادم من فقط به وظیفه انسانی خودم عمل می‌کنم.»

کفش‌های سرگردان

اوخاطرات زیادی از جنگ دارد آنقدر که بیان‌شان ساعت‌ها و شاید روزها زمان نیاز داشته باشد؛ از لحظه دردکشیدن یک مادر باردار، از تولد نوزادی که پدرش فقط صدای او را شنید و عمرش کفاف نداد که فرزندش را ببیند. از جوانی که هنوز پشت لبش سبز نشده بود و چشم‌هایش را از دست داده بود. فرجام‌فر همه حوادث را چون گنجینه‌ای در ذهن خود حفاظت کرده و هر محفلی پیش بیاید آنها را برای دیگران بازگو می‌کند. مبادا فداکاری رزمنده‌ها و دیگر کسانی که در دفاع‌مقدس نقش داشته‌اند فراموش شود.

برای همین بعد از جنگ دانسته‌های خود را جمع‌آوری کرد و در کتابی به نام «کفش‌های سرگردان» به رشته تحریر درآورد. با اینکه تجربه نویسندگی نداشت اما آنقدر خوب نوشت که با خواندن این کتاب می‌توان وقایع تلخ و شیرین جنگ را به خوبی درک کرد. اما اینکه چرا این عنوان را انتخاب کرده از زبان خودش می‌شنویم. «بعد از چند روز کار کردن تصمیم گرفتم به خانه بروم و بچه‌هایم را ببینم.

وارد ساختمان شدم مدیر مجمتع من را صدا زد و گفت از وقتی اقوام جنگ‌زده‌تان اینجا آمده‌اند هر روز ۱۰جفت کفش سرگردان جلوی در خانه شماست! حرفش من را به یاد رزمنده‌ای انداخت که در گرمای خوزستان به‌دلیل نداشتن پوتین مسافت زیادی را پیاده راه رفته و پاهایش تاول زده بود. با خودم گفتم کفش‌های سرگردان، کفش آن رزمنده است یا اقوام جنگ‌زده من!»

ناگفته‌هایی درباره انتخاب رهبری | مرجعیتی که با پیام خود به مجلس خبرگان انتخاب مقام معظم رهبری را تایید و مایه دلگرمی دانست

کد خبر 724426
منبع: روزنامه همشهری

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha