قرارمان این بود که ضبط‌مان صبح زود نباشد؛ گفته بودم که کلا با قرارهای صبح، مسئله دارم. دلیلش خیلی منطقی نیست اما خب بالاخره برای خودش دلیلی است؛ آن دلیل هم این است که اگر قراری برای صبح، آن هم صبح زود داشته باشم، شب اصلا خوابم نمی‌برد.

آرمان

همشهری آنلاین- سمیه عظیمی: بچه‌ها هم گفته بودند باشد اما تقریبا در این مدت، هیچ وقت این باشد، باشد نشده بود. شب که به بی‌خوابی گذشت و خب طبیعتا ۵صبح هم، تمام قد بلند شدم که هم نمازم را بخوانم و هم راهی شوم.

منزل شهید، جایی بود اطراف کمالشهر کرج. قرارمان با بچه‌ها، ساعت۷بود، دم دفتر. طبق قاعده، نیم‌ساعتی هم طول می‌کشید تا وسایل را برداریم و راه بیفتیم. با حساب اینکه حدود یک ساعت تا کمالشهر، راه داشتیم و ۳-۲ساعت هم زمان می‌برد که بچه‌ها وسایل را بچینند و آماده ضبط بشویم، یکی دو ساعت هم گفت‌وگو بگیریم و ناهاری بخوریم و از مزار شهید هم تصویر بگیریم، تقریبا باید ساعت حدود۳ یا نهایتا۴، رسیده باشیم تهران. چیدن زمان و ساعت‌ها کنار هم حواسم را به‌خودش پرت کرده بود و یادم رفته بود که سردرد بی‌خوابی شب و قرار صبح، نم‌نمک دارد از راه می‌رسد؛ همان وسط راه.

اما سردرد چیزی نیست که بشود فکرش را نکرد یا مثلا با تلقین اینکه «بهش فکر نکن، خوب می‌شی» دورش زد. سردرد یا آرام‌آرام یا خیلی پرشور، وارد می‌شود و رسما، دیگر نمی‌رود. و خب من بیشتر از اینکه سردرد اذیتم کند، ناراحتی از اینکه دوباره سردرد گرفته‌ام، حالم را بد می‌کند. و حالا من میانه راه، شاید جایی نرسیده به پل فردیس، درگیرم، هم با سردرد، هم با ناراحتی. گوشی را باز می‌کنم و دوباره «روح‌الله عجمیان» را جست‌وجو می‌کنم. می‌خواهم تصویرش را ببینم. دیدن چهره شهدا، همیشه کمک‌حالم بوده؛ به‌خصوص این روزها و با شروع برنامه «ماجرای امروز».

«روح‌الله عجمیان از شهدای مدافع امنیت و وطن بود که دوازدهم آبان امسال، در اغتشاشات، به شهادت رسید. او و دوستانش برای بازکردن راه مردم، به محل اعزام شده بودند که تعدادی از اراذل و اوباش، به او حمله کرده و درنهایت گلوی او را می‌برند.» اینها را می‌خوانم و به عکسش نگاه می‌کنم. بدتر می‌شوم، بغض راه نفسم را می‌بندد، مغزم تیر می‌کشد! من قرار است درباره این جوان با خانواده‌اش حرف بزنم؟ چطور از مادر یا خواهرش بپرسم، چه‌کسی خبر شهادت را داد؟ از نحوه شهادتش باخبر شدید یا نه؟ فیلم شهادتش را دیدید یا نه؟

قلبم می‌سوزد، چشم‌ام می‌سوزد، اشک راه می‌گیرد و حالا صورتم هم می‌سوزد. سردردم بدتر شده و ناراحتی‌ام بیشتر. چشم‌ام را از صفحه گوشی برمی‌دارم و از شیشه ماشین، آسمان را نگاه می‌کنم. هوای تهران آلوده بود، اما آسمان اینجا آبی است، با ابرهایی که گله‌گله، توی این آبی آسمانی پخش شده‌اند. به قاعده اینکه «اگر حدود ۱۴ثانیه به تصویری خیره شده باشی و به یک سطح صاف نگاه کنی، همان تصویر را می‌توانی روی سطح صاف ببینی»، تصویر روح‌الله را توی آسمان می‌بینم. دلم می‌لرزد.

یاد آن روزی می‌افتم که قرارمان با خانواده شهید آرمان علی‌وردی هم، صبح زود بود و من با همین سردرد وحشتناک، باید می‌رفتم سر ضبط. آن روز به آرمان گفتم که «من قرار است با مادرت حرف بزنم، اما با این حال نمی‌توانم، خودت درستش کن» و بعد از مصاحبه همه‌چیز را برای مادر آرمان تعریف کردم و گفتم که لحظه‌ای بعد از اینکه با آرمان حرف زدم، نه خبری از سردرد بود و نه ناراحتی. چند دقیقه بعد، به خانه روح‌الله رسیدیم، بدون اینکه خبری از سردرد باشد و ناراحتی. روبه‌رویم خانه‌ای بود ساده، کوچک، بی‌تکلف و بی‌تجمل. به مدد روح‌الله، آرام شده بودم و آرام‌ترشدنم از آرامش مادر و خواهرش.

متحیر از صبری بودم که زینبی، جلوه می‌کرد و مسحور اشک‌هایی شدم که فقط وقت نام حسین(ع) از چشمشان سرازیر می‌شد. آنها از حُسن‌عاقبت روح‌الله، خوشحال بودند و مفتخر، هرچند غم نبود عزیزشان، راه گلویشان را بسته بود. خواهرش قبل از مصاحبه گفت که مامان آرمان، به خانه‌شان آمده بود تا تسلی خاطرشان باشد. دوباره یاد آرمان افتادم؛ چقدر این پسر اینجا حاضر است. توی حال خودم بودم که یکی گفت: «چه قشنگ، این را چه‌کسی آورده؟» برگشتم ببینم منظورش چیست.

یک برگه سفید، روی دیوار بود، با عکس امام و جمله‌ای که ذیلش نوشته شده بود:

«آرمان و روح‌الله رفتند تا آرمانِ روح‌الله بماند.»

روایتی متفاوت از حال‌وهوای دیدار با خانواده مدافع امنیت

کد خبر 725407
منبع: روزنامه همشهری

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha