همشهری آنلاین - معصومه حیدری پارسا: ولی شاید زندگی در همین منطقه بلند تهران است که در روحیه شهید سلگی نیز اثر گذاشته و او را به کوهنوردی و فتح قلههای مختلف سوق داده بود. «آرزو سیف» همسر شهید سلگی، خانهای ساده ولی زیبا چیده بود. خانهای که به قول خودش در مدت ۳۴روزه، زمانی که همسرش در سفر حج بوده، بازسازی کرده و همگان حیران جدیت و مدیریت او در این کار شده بودند.
قصههای خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید
قصه یک زندگی
قصه از آن روزی شروع میشود که محمد قاسم ۹ اسفند ۱۳۴۵ در طبقه پایین همین خانهای که بعدها خانه آرزوهایش میشود به دنیا میآید. دختر داییاش ۶سال بعد در طبقه بالای همان خانه متولد میشود. اوایل سال ۶۹ پسر عمه و دختر دایی ازدواج میکنند و در این خانه زندگی میکنند و بعدها دو پسر جوان این زن و شوهر نیز در همین خانه بزرگ میشوند. خاطرات روزهای کودکی این زوج زیاد است. مثلاً آن زمان در حیاط خانه، یک دوچرخه بوده که چهار برادر با آن بازی میکردند. دختر دایی خردسال هم که دلش میخواسته دوچرخهسواری کند، با آنها وارد دعواهای کودکانه میشده تا بالاخره دوچرخه را پس میگرفت...
روزهای دفاع
سلگی سال ۱۳۶۲، در ۱۳ سالگی با رضایت پدر به کرمانشاه اعزام میشود. پس از ورود به جبهه و طی مراحل مختلف، کمکم ماشینهای سنگین را برای بازکردن جاده در اختیار او قرار میدهند. سال ۶۵ گواهینامه رانندگی با ماشینهای سنگین را دریافت میکند. البته خاطرات بسیاری نیز از شهادت همرزمان و دوستان صمیمیاش که شنیدنش هر انسانی را منقلب میکرد نیز تعریف میکرد. به گفته همسر شهید تمام این خاطرات او را برای دفاع از دین و کشورش مصممتر میکرد.
او آسمانی بود
از سال ۷۰ تا ۷۵ سلگی برای مأموریت به مناطق جنوبی کشور مانند بندرعباس و بندر لنگه و... میرود. پسر بزرگ خانواده که آن زمان کودکی خردسال بوده، هر بار که پدر پس از چندین ماه به خانه میآمد به او میگفته: عمو. عمو گفتن کودک نه فقط به خاطر ۶ ماه ندیدن پدر بلکه حتی به خاطر تغییر ظاهر او بوده است. در تمام این مدت پدر حتی به سلمانی نمیرفته است. سلگی یک بار به اصرارهای همسرش پاسخ میدهد و او و پدرش را به یکی از شهرهای این منطقه میبرد. آنقدر شرایط سخت بوده که پدر پنهانی از دشواری کار پسرخواهرش اشک میریزد. مطمئناً تحمل چنین دورههایی سخت بود. ولی آرزوی سیف فقط به خاطر عشق به زندگی همه چیز را تحمل میکرده است. او میگوید: «باور کنید محمدقاسم آسمانی بود.»
داستان آن سه یار صمیمی
از همان سال ۷۰، شهید سلگی و مهدی نواب و حسن طهرانی مقدم، به سه یار صمیمی تبدیل میشوند. سه یاری که نامشان در لیست ترور رفته بود. سه یاری که بعد از شهادت، همسرانشان در گفتوگو با یکدیگر متوجه شدند که هر سه دوست، هر روز صبح غسل شهادت میکردند بعد سرکارشان حاضر میشدند. سه یاری که اگر یکی از آنان نبود، کارها درست انجام نمیشد و به اصطلاح خودمانی، لنگ میماند.
وقتی رفت
حدود سال ۸۵ بود که این سه یار تصمیم میگیرند بعضی از جمعهها به کوه بروند و همین کوهنوردی ماجرای فتح قلههای متعدد مانند دماوند و سبلان و... میشود. خانه سلگی کوچک است و این پسند سلگی بوده است. زیرا بر این باور بوده که مهر و محبت در خانه کوچک بیشتر است. خانهای که همه کارهاش سلگی بود و خانم خانه بعد از رفتنش نبودنش را بیشتر متوجه میشود.
سلگی در خانه با فرزندان مهربان بود و شوخ. کافی بود در خانه باز و او وارد شود. خانه با صدای خنده پر میشد. فضا که جدیتر میشد، پدر با فرزندانش صحبت میکرد. صحبتهایی که موجب شده امروز پسران خوی پدر را داشته باشند.
سلگی چشم و ریهاش شیمیایی شده بود و آرتروز گردن و کمر داشت. ولی فرصتی برای جراحی و بستری شدن نداشت. او عمل جراحی را مرتب به تعویق میانداخت تا اینکه...ترس را نمیشناخت
پس از شهادت سلگی، کمکم دوستان و همکاران که برای عرض تسلیت به خانه میآمدند، از خاطراتشان با آرزو سیف میگفتند. وجه مشترک تمام این خاطرات شجاعت سلگی بوده است. میگویند: «کارهای بزرگی را که هر کسی از عهدهاش برنمیآمد سلگی به راحتی انجام میداد و بعد از اتمام هر کار با آرامش خاطر میگفته: ترس داشت؟ » صداقت، خوش اخلاقی، امانتداری از دیگر ویژگیهای او بود که نزد عام و خاص زبانزد بود از همه مهمتر حواسش به حفظ بیتالمال بود و نمیگذاشت حقی از بین برود.
آرزویش شهادت بود
۲۱ آبان سال ۹۰ ساعت ۱۲ و ۴۰ دقیقه بود که محمدقاسم سلگی در حادثه انفجار در پادگان سپاه در ملارد به شهادت رسید. سیف میگوید: «آن روز حالم خیلی خوب بود. از صبح خانه را تمیز و به تمام کارهایم رسیدگی کردم. ظهر با تلفن مادرم که گریه میکرد خبر شهادت را شنیدم. آرزوی همسرم شهادت بود و از من میخواست همیشه برایش دعا کنم تا شهید شود. محمدقاسم میگفت برای رضای خدا کار میکند و اگر روزی شهید شد راضی نیست برایش گریه کنم. پس چرا باید از اینکه همسرم به آرزویش رسیده، غمگین باشم؟ اما همیشه جایش خالی است و دل، دلتنگیاش را میکند.»
منتشر شده در همشهری محله منطقه یک به تاریخ ۱۳۹۳/۷/۵
نظر شما