پنجشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۸۷ - ۰۸:۱۴
۰ نفر

علی مولوی: جاتون خالی؛ با اسی، کامبیز، ایلیا و بابای ایلیا، پای کباب‌پز توی ویلای ایلیا اینها داریم کباب درست می‌کنیم.

اونم چه کبابی! هر کدوم از برش‌هاش به اندازه یه نعلبکیه! به این می‌گن کباب برگ. عجب روز خوب و دلپذیری...

***

روز خوب و دلپذیری بود، تا این‌که بابای ایلیا پیشنهادی داد که روز من خراب بشه! بابای ایلیا گفت که هر ماه با برادرها و پسر عموهاش یک روز جمعه، قرار می‌ذارن و همه، خانم‌ها و بچه‌هاشون‌رو مهمون می‌کنن و همه کارها، از جمله آشپزی و پذیرایی‌رو اون‌ها انجام می‌دن. چه‌قدر خوب می‌شه که این کار رو توی اولیای بروبچ هم نهادینه کنیم و همه با هم ماهی، دو ماهی یک بار قرار بذاریم و آقایون مجلس‌رو بگردونن.

درد منم از همینه. آخه من نمی‌تونم بابام رو ببرم پیش بچه‌ها. بابای ایلیا خیلی باحاله. ورزشکاره،‌ جوونه و هنرمنده؛ اما بابای من چی؟ سرش که نیمه تاسه، سنش که دو برابر بابای ایلیاست، هیکلش رو که دیگه نگو! عین وزنه‌بردارهای وزن 105 + می‌مونه! حتی مامانم قدغن کرده که بابام بره روی وزنه! چون ماه پیش مجبور شدیم یه وزنه نو برای خونه بخریم؛ چون بابا رفت روش و شکستش! تازه از اینها گذشته، من که تا حالا ندیدم بابام یک کتری آب جوش درست کنه، چه برسه به ناهار برای مهمونی!

حالا من چه خاکی به سرم بریزم؟ بابام رو ببرم پیش بابای ایلیا تا آبروم بره؟ حالا بدبختی اینه که هیچ جوری هم نمی‌شه قضیه رو پیچوند. آخه بابای ایلیا شخصاً با همه باباهای ما تماس گرفته و برنامه‌رو هماهنگ کرده! بدبخت شدم!

***

خوشبخت شدم! بابام معرکه بود. نمی‌دونستم این‌قدر مورد توجه جمع قرار می‌گیره. با لطیفه‌هاش همه‌رو کلّه‌پا کرده بود! دستپختش هم حرف نداشت. یه کشک بادمجون درست کرده بود که همه انگشت‌هاشونو باهاش خوردن! بابای ایلیا هم رسماً با بابای من دست دوستی داد و اصولاً خیلی خوش گذشت. من عجب کلّه خرابی بودم که فکر می‌کردم آبروم می‌ره.

بی‌خود نیست که از قدیم‌و ندیم می‌گن:

«پسر کو نداری، نشان از پدر!
پدر را با خودت، همه جا ببر!»

کد خبر 75102

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز