کله:«این جوری!»
یه عکس دادم دست حمیدآقا سلمونی و گفتم:« مثل این بزن.»
حمید آقا سلمونی گفت: «این دیگه کیه؟»
گفتم: «بَه! نمیشناسی؟ این دیوید بکهامه دیگه!»
حمید آقا سلمونی گفت: «مطمئنی میخوای این شکلی بشی؟ بهت نمیآد ها!»
گفتم: «چرا نیاد؟ خیلی هم میآد. مگه من چِمه؟ من بعد از الیورکان، بکهام رو خیلی دوست دارم؛ میخوام این شکلی بشم.»
خلاصه از ما اصرار و از اون انکار! بعد از یه ربع ساعت قبول کرد و شروع کرد به اصلاح موهام. کنارههاشرو ماشین کرد و از دو طرف فرق باز کرد و موهامرو به وسط سر شونه کرد و مثل تاج خروس داد بالا! کلی هم روغن و کتیرا و اسپری و اینها به موهام زد. خلاصه یه کله بکهامرو سر آقا کله که من باشم، سبز شد!
از سلمونی اومدم بیرون و عینک آفتابیم رو زدم و شروع کردم سلانهسلانه قدم زدن.
حساس خیلی خوبی داشتم. همه با دهنهای باز منرو نگاه میکردن و با انگشت نشونم میدادن. احساس قدرت میکردم. انگار با همین تغییر مو یه آدم جدید شده بودم. مورد توجه همه بودم. وای که دنیا چه جای قشنگیه...
***
وای که دنیا چه جای قشنگی بود! دقیقاً بود، یعنی فعل ماضی ساده! یعنی الان نیست. بود دیگه، بود!
کمی نگذشت که یه چیزهایی فهمیدم! فهمیدم که همه اینهایی که من رو با انگشت نشون میدن و از دیدن من تعجب میکنن، وقتی به فاصله سه متر ازشون دور میشم، دستشون رو به شکمشون میگیرن و هرهر میخندن! اولش فکر کردم که اونها به یه لطیفهای، چیزی، میخندن، اما بعدش که دوزاریم افتاد، تازه فهمیدم که به قیافه من میخندن. ظاهراً به جای جذاب شدن، سوژه خنده شده بودم! این همه هزار تومن داده بودم و شده بودم یه (...) برای آدمهای (...)!
بیخود نیست که از قدیم و ندیم میگن:
«تو مو میبینی و من پیچش مو
تو رو میبینی و من خندهها رو!»