به گزارش همشهری آنلاین، داستانی که در ادامه میخوانید درباره اتفاقاتی است که به واسطه جنها برای حضرت سلیمان پیش آمده است. (کنار هر کدام از داستانها منابع آن ذکر شدهاند که ما مختصری به آن اشاره میکنیم، اگر دوست دارید داستان کامل را بخوانید به سوره مورد نظر مراجعه کنید)
سلیمان نبی(ع) که بود؟
سلیمانبن داوود (ع) جزو پیامبرانی است که خداوند پادشاهی مشرق و مغرب زمین را به او داد. این پیامبر سالهای سال بر انسانها، چهارپایان، مرغان و درندگان حکمرانی کرد و زبان پرندگان (فَفَهَّمْناها سُلَیْمانَ/ سوره انبیاء، آیه ۷۹) را میدانست و ثروت بیاندازهای در اختیار داشت.
(وَالشَّیاطِینَ کُلَّ بَنَّاءٍ وَ غَوَّاصٍ/ سوره ص، آیه ۳۷) اشاره به این دارد که جنیان در اختیار سلیمان نبی (ع) بودند و فرمانبرداریاش را میکردند. یکی از کارهایی که جنیان برای سلیمان نبی(ع) انجام میدادند این بود که گوهرهای درخشان برایشان میآوردند. از ثروت بیکران این پیامبر، چیزهای زیادی نصیب فقرا و ستمدیدگان میشد. در آشپزخانههای آن حضرت روزی ۱۰۰ هزار گوسفند و ۴۰ هزار گاو برای فقرا پخته میشد اما غذای خودش نان جویی بود که خودش میپخت. به همین دلیل است که امام صادق(ع) میفرمایند: «آخرین پیامبری که وارد بهشت میشود، سلیمان بن داوود (ع) است و این بدان سبب است که دنیا به او داده شده است/ میزان الحکمه ج ۴ ص ۱۷۳۰» (ذکر این نعمتها در کلام مجید مکرر آمده است، در سوره بقره آیه ۱۰۲، در سوره انبیاء، آیه ۸۱، در سوره نمل، آیه ۱۶ تا ۱۸، در سوره سبا، آیه ۱۲ تا ۱۳ و در سوره ص، آیه ۳۵ تا ۳۹.)
موهبتهایی که خداوند به سلیمان داد
یکی از سورههایی که در آن به بیان داستان حضرت سلیمان(ع) پرداخته شده است، سوره «ص» است. سلیمان نبی(ع) ویژگیهای خاصی داشت که خداوند به او ارزانی داشته بود. تسخیر بادها به عنوان یک مرکب راهوار از آن جمله است. خداوند در فسمتی از سوره «ص» میفرماید: «فَسَخَّرْنا لَهُ الرِّیحَ تَجْرِی بِأَمْرِهِ رُخاءً حَیْثُ أَصابَ» ما باد را مسخر او ساختیم تا مطابق فرمانش به نرمی حرکت کند، و به هر جا او اراده نماید برود. یکی از مهمترین موهبتهایی که خداوند در اختیار پیامبرش قرار داد، مسئله تسخیر موجودات سرکش و قرار دادن آنها در اختیار سلیمان(ع) برای انجام کارهای مثبت بود.
«وَ الشَّیاطِینَ کُلَّ بَنَّاءٍ وَ غَوَّاصٍ» شیاطین را مسخر او ساختیم و هر بنا و غواصی از آنها را سر بر فرمان او نهادیم تا گروهی در خشکی هر بنائی میخواهد برای او بسازند، و گروهی در دریا به غواصی مشغول باشند. این طور بود که شیاطین و جنیان که میتوانستند موجودات سرکشی باشند برای خدمت به سلیمان نبی(ع) آماده شدند.
در کنار این موهبتی که خداوند به حضرت سلیمان(ع) اعطا فرموده بود، یک توانایی مهم دیگر در وجود این پیامبر بود. از آنجا که او نمیتوانست تمام موجودات سرکش را به اطاعت خودش در بیاورد و در این بین جنها و شیاطینی بودند که نمیتوانست از آنها استفاده مفید کند به همین دلیل تصمیم گرفت آنها را بهبند بکشد تا جامعه از شر آنها راحت باشد. «وَ آخَرِینَ مُقَرَّنِینَ فِی الْأَصْفادِ» این آیه نشان از همین مساله دربند کردن شیاطین و اجنه دارد.
یک ماجرای حیرتانگیز
روزی سلیمان نبی(ع) بر تخت نشسته بود و مثل همیشه سپاهیانش در جوار او مشغول خدمترسانی بودند. هدهدها و دیگر پرندگان با بالهایشان سایهبانی میساختند تا آفتاب سلیمان(ع) را آزار ندهد، اما یک روز نور زیادی به سلیمان(ع) تابید و او متوجه شد یکی از هدهدها حضور ندارد.
«وَ تَفَقَّدَ الطَّیْرَ فَقالَ ما لِیَ لا اَرَی الْهُدْهُدَ اَمْ کانَ مِنَ الْغائِبِینَ * لاُعَذِّبَنَّهُ عَذاباً شَدِیداً اَوْ لأََذْبَحَنَّهُ اَوْ لَیَأْتِیَنِّی به سلطان مُبِینٍ» (نمل: ۲۰ و ۲۱)
او خشمگین شد و فرمود: «تنها در صورتی هدهد را میبخشم که دلیل قانع کنندهای برای این کار داشته باشد وگرنه مجبور میشوم او را ذبح کنم.» مدتی گذشت تا اینکه هدهد نزد سلیمان نبی(ع) رفت و از او خواست که در ازای خبر مهمی که دارد، از تنبیه او بگذرد.
هدهد گفت خبر مهمی دارد. سلیمان نبی(ع) که دوست داشت بداند این خبر چیست، قبول کرد که اگر علت غیبت قانع کننده بود او را تنبیه نکند. خبر مهم هدهد دیدن زنی بود که روی تخت بزرگ و عظیمی نشسته بود و بر دیگران حکمرانی میکرد.
«اِنّی وَجَدتُ امرَاَهً تَملِکهُم وَأوتِیَت مِن کلِّ شَیءٍ وَلَها عَرشٌ عَظیمٌ» (نمل: ۲۳)
من زنی را دیدم که بر آنان حکومت میکند و همه چیز در اختیار دارد و [به ویژه] تخت عظیمی دارد!
در همین زمان بود که سلیمان نبی(ع) با «بلقیس» آشنا شد. زنی پادشاهزاده که ثروت زیادی داشت. بلقیس بر سرزمینی حکمرانی میکرد که مردم آن آفتاب پرست بودند. او برای خودش تختی ساخته بود که ۳۹۰ طاق کوچک داشت. طاقی پر از گوهر و مرصع که وقتی آفتاب به آنها میتابید نوری منعکس میشد که چهره بلقیس در آن محو میشد و مردم او را همانند یک نور میدیدند که قابل پرستیدن بود. بعد از اینکه سلیمان نبی(ع) از این ماجرا با خبر شد شروع کرد به نامه فرستادن برای بلقیس تا ببیند ماجرا به چه شکل پیش میرود و آیا موفق میشود کاری کند که آنها به اسلام روی بیاورند. سلیمان نبی(ع) تصمیم گرفت به او معجزهای نشان دهد تا بلقیس به قدرت فرستاده خدا ایمان آورد. در همین بین کاری به ذهن سلیمان نبی (ع) رسید.
یاایها الْمَلَؤُا اَیُّکمْ یَأْتِینِی بِعَرْشِها قَبْلَ اَنْ یَأْتُونِی مُسْلِمِینَ. (نمل: ۳۸ )
ای گروه! کدامیک از شما تخت آن زن را برای من میآورد، پیش از آنکه آنها خود را به من تسلیم کنند. جنی که نام او کوزن بود، گفت: أنَا آتیک بِه قَبلَ أن تَقومَ مِن مَقامِک وَإنّی عَلَیهِ لَقَوِیٌّ أمینٌ (نمل: ۳۹) من آن را نزد تو میآورم پیش از آنکه از جایت برخیزی و من نسبت به این امر، توانا و امینم.
پس از آن جن، آصف بن برخیاء ـ پسر دایی و وزیر حضرت سلیمان(ع) که اسم اعظم را میدانست (منظور کسی که نزد او دانشی از کتاب بود و یک حرف از علم در دستش بود) او گفت: «اَنَا آتِیک بِهِ قَبْلَ اَنْ یَرْتَدَّ إِلَیْک طَرْفُک آیه ۴۰ سوره نمل (من آن تخت را به رایت میآورم، پیش از آنکه چشم بر هم زنی)
سلیمان(ع) پذیرفت و گفت: «بیاور».
بعد از ذکر دعای او بود که تخت بلقیس به سمت سلیمان آمد. دعای آصف سریعتر از کاری که جن قصد انجام آنرا داشت به درگاه خدا گیرا شد. این ماجرا نشان میدهد که انسان از جنها بلندمرتبهتر است و حتی یکی از انسانها که تنها یک حرف از علم را در دست دارد میتواند از جنها بهتر عمل کند. بعد از این اتفاق و دیدن قصر بلوری که جنها برای سلیمان(ع) ساخته بودند بلقیس به خداوند جهانیان ایمان آورد و مسلمان شد. طولی نکشید که آن دو با هم ازدواج کردند و پا در مسیر زندگی تازهای گذاشتند.
روزی که سلیمان(ع) قبض روح شد
زمانیکه عمر سلیمان(ع) به روزهای آخر رسیده بود، دستور داد برای دقایقی کسی وارد قصر او نشود. او عصایش را بر دست گرفت و قدمزنان به بالاترین نقطه قصر رفت و در حالیکه به عصایش تکیه داده بود به سرزمینش نگاهی انداخت و خدا را برای تمام نعمتهایی که به او داده بود از ته دل شکر کرد.
همینطور که سلیمان نبی مشغول دیدن ملک تحت حکمرانیاش بود متوجه حضور جوانی شد.
سلیمان(ع) رو به او کرد و فرمود: «چه کسی به تو اجازه ورود به قصر را داده است، گفت: پروردگار تو، فرمود: تو کیستی، گفت: عزرائیل، فرمود: برای چه کاری آمدید، گفت: برای قبض روح تو.»از آنجایی که سلیمان(ع) پیامبر خدا بود و به تمام ثروتی که در اختیارش قرار گرفته بود حتی نیم نگاهی نداشت با کمال میل جان به جان آفرین تسلیم کرد و در همان حالتی که به عصایش تکیه داده بود از دنیا رفت.
زمانیکه مردم و جنیان او را دیدند حدس نمیزدند که از دنیا رفته است. بعضیها میگفتند او چون توانسته چند روز بدون آب و غذا بماند، حتما خداوند است، برخی او را پیامبر نامیدند و بعضی دیگر ادعا کردند او جادوگر است. در همین لحظات بود که خداوند موریانههایی را فرستاد تا شروع به خوردن عصای سلیمان (ع) کنند تا عصا شکسته شود و مردم متوجه شوند، پیامبرشان چند روزی است که به دیدار خداوند شتافته است. (بحارالانوار- جلد ۱۴- ص ۱۴۲ وص ۱۴۳)
نظر شما