چند سال پیش متوجه شد یک «ترنس» است و تصمیم به عمل «تغییر جنسیت» گرفت.

ترنس

به گزارش همشهری آنلاین، خانواده‌اش از همان ابتدا با مسیری که او انتخاب کرده بود مخالفت کردند. می‌گوید که بارها کتک خورده و تهدید شده اما از یک جا به بعد داستان زندگی اش را خودش نوشت. او نمی‌خواست مثل دیگر ترنس‌ها از طرف اعضای خانواده طرد شود اما تسلیم شدن را هم نپذیرفت، سال‌ها تلاش کرد تا بالاخره کاری کرد کارستان. حالا دیگر مدت‌هاست که خانواده‌ی او برای حمایت از جامعه ی ترنسکشوال‌ها قدم بر می‌دارند.  

«ف.موسوی»  و خواهرش «ش.موسوی» از پستی و بلندی‌های زندگی یک ترنس و اعضای خانواده یک ترنس  می‌گویند. قرار می‌شود همدیگر را  در یکی از کافی شاپ‌های معروف کرج که محل کارش است ببینیم، به محل قرار که می‌روم جلو می‌آید و می‌گوید مدت‌هاست در این کافی شاپ کار می‌کند تا محتاج کسی نباشد. با او در همایش هایی که هنرمندان و پزشکان برای حمایت از ترنس‌ها برگزار کردند آشنا شدم البته  «ف» در جمع شرکت کننده‌ها نبود  بلکه به عنوان یک کارشناس پشت میکروفن برایمان صحبت می‌کرد. مدت‌ها پیش هم چهره اش را در ویدئوکلیپی به نام «ترنسکشوال» دیده ام،  بازیگر این کار بود.

او سال‌هاست که سعی دارد به مردم جامعه کمک کند تا ترنس‌ها را بیشتر بشناسند، ‌ به همین خاطر در پروژه‌های فرهنگی زیادی حضور داشته، خیلی از ترنس‌ها او را واسطه می‌کنند تا با اعضای خانواده‌شان حرف بزنند و به گونه‌ای فرد معتمدی در جامعه‌ی ترنس‌هاست.خواهرش «ش. موسوی» هم  در این مصاحبه همراه ماست، قرار است هر دو از «فرشته» بگویند که رفت و انسان جدیدی که متولد شد.

مغز مردانه در جسم زنانه 

 زاده‌ی زنجان است ولی در تهران زندگی می‌کند. فرزند پنجم خانواده است، چهار خواهر و یک برادر دارد. همه‌ی اعضای خانواده اش جز یکی از خواهرانش،  ازدواج کرده و زندگی مستقلی دارند. معماری خوانده و قبل از عمل تغییر جنسیت در رشته ی تخصصی خودش فعالیت می‌کرده است اما بعد از عمل، در یک مغازه‌ی اغذیه‌فروشی شروع به کار کرده است.

خواهرش که «فری» صدایش می‌کند «ف» را اینگونه برایمان تعریف می‌کند: «سلایق و اخلاقیاتش از همان دوران کودکی با تمام فرزندان خانواده فرق داشت. او در جسمی دخترانه مغزی مردانه را نگهداری می‌کرد، عادت نداشت شبیه دخترها عروسک بازی کند  یا لباس‌های دخترانه بپوشد یا حتی پا به آرایشگاه زنانه بگذارد، به یاد ندارم هیچ وقت در وجود او لطافت زنانه دیده باشم. دوران کودکی‌اش را خوب به یاد دارم،  می‌آمد و می‌گفت اسم من امیر است. فرشته صدایم نزنید.»

«ف» از روزهایی می‌گوید که پدرش به رفتار مردانه ی او افتخار می‌کرد : «پدرم بارها به آشنایان با افتخار می‌گفت که این دختر من، برای خودش مردی است. حتی از این‌که  علاقه‌ای به لباس‌های دخترانه نداشتم یا مو بلند نمی‌کردم خوشحال به نظر می‌رسید.» 

دختر خانواده بزرگ‌تر شد و با بزرگ‌تر شدن او، رفتار اعضای خانواده با سلایق و انتخاب‌هایش تغییر کرد. ش. موسوی اما حرف‌های زیادی از آن دوران برای گفتن دارد  : «پدرم می‌دید که دخترش از پشت ویترین کفش‌های رنگارنگ و پاشنه بلند دخترانه، یک جفت کتانی انتخاب می‌کند و مانند مردها حرف می‌زند اما دیگر نه به او افتخار می‌کرد و نه کاری به کارش داشت، انگار متعجب بود. همه‌ی  اعضای خانواده هم همین گونه رفتار می‌کردند، نگاه‌های متعجب همیشه دنبالش بود. می‌دانستیم یک جای کار می‌لنگد و او یک مشکلی دارد اما نمی‌دانستیم چه مشکلی.

مدرسه برایم زجرآور شد

در دوران مدرسه بود که دختر نوجوان به این باور رسیدکه  روحیه‌اش کاملا  با همکلاسی‌هایش فرق دارد. «ف» ادامه می‌دهد : «این تفاوت‌ها را می‌شد درک کرد اما آن زمان من اطلاعاتی درباره ترنسکشوال‌ها  نداشتم و نمی‌دانستم من یک ترنس هستم.

آرزویم این بود که جسمم شبیه برادر و پدرم باشد اما می‌دانستم آرزویی محال است، سال دوم هنرستان بودم که یک روز به خودم جرئت دادم تا با تنها معلمی که مورد اطمینانم بود حرف بزنم و از حس و حالم بگویم. این کار را کردم و از او خواستم کمکم کند اما متاسفانه او به جای کمک کردن با لحن خیلی بدی مرا مسخره کرد و در زمان زنگ تفریح، راز من را به همه‌ی معلم‌ها و ناظم‌ها و ...گفت و باعث شد من در محیط مدرسه با مشکلات زیادی رو به رو شوم. فکرش را بکنید فقط چند دقیقه طول کشید تا خیلی از دوستان خودم به من  با حالت تمسخر نگاه کنند و معلم‌ها من را به چشم یک بزهکار ببینند.»

خواهر پسر جوان یادی می‌کند از آن زمان و توضیح می‌دهد که بارها مدیر مدرسه به والدینشان گفته که این دختر مشکل روحی دارد، برای همین دوران مدرسه برایش پر است از خاطرات تلخ و دردناک که دوست دارد از آن‌ها به سرعت بگذرد. «ف» در همان زمان، دوستی داشت که کمکش کرد تا بیشتر شبیه دخترها باشد، مو بلند کند یا مانند یک دختر بنشیند و بلند شود.

«ش» ادامه می‌دهد: «خانواده‌ام وقتی این تغییر رفتار را در او دیدند خوشحال به نظر می‌رسیدند، من هم خیالم راحت شده بود چون مدت‌ها فکر می‌کردم او در دوران بلوغ است و به همین خاطر سخت می‌خندد یا عصبی و گوشه‌گیر است.  بعد از این‌که  دیدم برای اولین بار مو بلند کرده و می‌خندد و با دخترهای مدرسه بیرون می‌رود به این باور رسیدم که دوران سخت بلوغ را پشت سر گذاشته است و دیگر از فشارهای روانی که روی دوش اعضای خانواده ام سنگینی می‌کرد خبری نبود. این تغییر ما را خوشحال‌تر می‌کرد ولی او را افسرده‌تر.»

چند جلسه هورمون تراپی

۲۳ ساله بود که برای اولین بار با واژه‌ی «ترنس» آشنا شد. از روانپزشکی می‌گوید که به او تاکید کرد که یک ترنس است و باید تغییر جنسیت بدهد و با جسمی مردانه زندگی اش را ادامه بدهد:
«دوران بلوغ را پشت سر گذاشته بودم اما هنوز گوشه‌گیر بودم. هر چه بزرگ‌تر می‌شدم مشکلاتم بیشتر می‌شد، در ۲۰ سالگی افسردگی عجیبی گرفته بودم. خواهرم خواست که نزد روانپزشک بروم.»

متخصصی که «ف» به او مراجعه کرده بود در نگاه اول متوجه ترنس بودن این دختر شد: «رفته بودم تا از مشکلات روحی‌ام بگویم که روانپزشکم بعد از چندین جلسه هورمون تراپی گفت تو به احتمال زیاد یک ترنس هستی و کلی اطلاعات درباره‌ی ترنس‌ها در اختیارم گذاشت. من ۲۳ ساله بودم که برای اولین بار با واژه‌ی ترنس آشنا شدم و فهمیدم که از لحاظ علم پزشکی، فردی عادی محسوب نمی‌شوم.

من همیشه دوست داشتم جسمی پسرانه داشته باشم و حالا این آرزو برایم محال نبود. پزشکم گفت به این راحتی‌ها که فکرش را می‌کنم نیست و راه دور و درازی پیش رو دارم. من با آگاهی تصمیمم را گرفتم و می‌دانستم که می‌خواهم جسمی داشته باشم که با مغز و روحیه‌ام همراه باشد.» او با کمک پزشک سعی کرد به اعضای خانواده‌اش بگوید که یک ترنس است : «با «ش»صمیمی‌تر بودم. ‌او  اولین کسی بود که از این موضوع با خبر شد.»

او بارها از پزشکان مختلف دلیل ترنس شدنش را پرسیده بود ولی جواب قاطعی نگرفت: «می‌گویند دانشمندان مختلف در سراسر جهان سال‌هاست که روی این مبحث تحقیق می‌کنند و متوجه شده‌اند که بخش زیادی از این مشکل در دوران جنینی برای یک فرد رخ می‌دهد اما هنوز هیچ‌کس نمی‌داند چرا این مشکلات برای یک فرد به وجود می‌آید.»

«ش»سری تکان می‌دهد و آهی می‌کشد : «آن روزها را هیچ وقت از یاد نمی‌برم، خودم هم باور نمی‌کردم، گفتند تغییر جنسیت بده، ولی مخالفت کردم  تا این‌که  بعد از مشورت با مشاوران مختلف تصمیم گرفتم که این کار را انجام بدهم بعد هم مسئول این شدم که به اعضای خانواده بگویم قضیه از چه قرار است.»

بگذار من بروم بعد...

«ش»همراه با دیگر اعضای خانواده به سازمان بهزیستی مراجعه کردند و  پزشکان آب پاکی را روی دست خانواده‌اش ریختند و گفتند اولین و آخرین راه برای سلامتی دخترتان تغییر جنسیت دادن است : «مادرم نفسش بند آمد. پدرم گفت «ش»،  این‌ها چه می‌گویند مگر می شود در کار خدا دست برد، پزشکان هم گفتند تغییر جنسیت از دید شرع و علم پذیرفته شده است. اما حتی روانپزشکان هم نتوانستند مادر و پدرم را راضی به تغییر جنسیت کنند.»

«ف» ، صحبت‌های خواهرش را تکمیل می‌کند و از آن دوران می‌گوید : «چندین ماه گذشت، پدرم به شدت مخالفت می‌کرد، کارمان شده بود بحث و جدل. یک روز پدرم رو به من کرد و گفت : بگذار من از دنیا بروم،  بعد این کار را بکن. در آخر وقتی دید تهدیدها و پیشنهادهایش من را از مسیری که انتخاب کرده‌ام منصرف نمی‌کند گفت تو تغییر جنسیت بدهی من خانواده را ترک می‌کنم و می‌روم.»

«ش»از دریچه‌ای دیگر از مشکلات روانی‌ای که به اعضای خانواده‌ی یک ترنس حمله‌ور می‌شود می‌گوید : «درست است که فرد ترنس نیاز به حمایت دارد اما من به چشم خودم پرپر شدن مادر و پدرم را دیدم، آن‌ها هم نیازمند حمایت بودند. حتی خود من هم نیازمند یک حامی بودم تا بپذیرم فرشته می‌خواهد «ف» شود. پدرم،  شب‌ها با فریاد از خواب می‌پرید.  

مادرم سر نمازآنقدر گریه می‌کرد که از حال می‌رفت، برادرم در تنهایی اش اشک می‌ریخت و خواهرانم مات و مبهوت مانده بودند که قرار است چه بشود. به یاد دارم پدرم به من گفت تو باعث شدی او با واژه ی ترنس آشنا شود و بخواهد عمل کند و کار به جایی کشید که من مجبور به ترک «ف» شدم تا خانواده باور کنند که اگر من هم نباشم «ف» می‌رود و مجوز عملش را می‌گیرد، زمانی که دستور قضایی را برای عمل تغییر جنسیت گرفت، دیگر همه پذیرفتند.»

«ف» حرف‌های خواهرش را که می‌شنود مکث می‌کند، غم دردناکی که انگار ۱۰۰ سال است در نگاهش موج می‌زند. نگاهش را به سمت پایین می‌کشد و شروع می‌کند به هم زدن چایی‌اش و دوباره ادامه می‌دهد: «کار به کتک کاری هم کشید، هر روزمان جنگ بود. پدرم بارها دیگران را واسطه فرستاد تا از راهی که می‌خواهم بروم برگردم اما من ایستادگی کردم و تصمیم گرفتم روش درست را برای متقاعدکردن اعضای خانواده انتخاب کنم. من به خانواده‌ام احتیاج داشتم، به تک تک آنها، باید به جای قهر و دعوا از آن‌ها یک حامی می‌ساختم. شروع کردم به صحبت با روانشناس‌ها تا یاد بگیرم چگونه موقعیت را مدیریت کنم و چطور از مخالفانم یک حامی بسازم، با این روش‌ها بود که برادرم خیلی زود داداش صدایم زد و پدرم قبول کرد که دو پسر دارد.» 

«ش»اعتقاد دارد که برادرش بهترین راه را انتخاب کرد: «برای ما سخت بود، آزارش دادیم اما او ماند، تحمل کرد تا اعضای خانواده اش را از دست ندهد، می‌توانست راحت ترین کار را انتخاب کند. ترکمان کند و برود اما او برای تک تک ما دل سوزاند وکمک کرد تا باورش کنیم، خواست که طردش نکنیم.»

ابزارک تصویر

کد خبر 754477
منبع: همشهری سرنخ

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha