همشهری آنلاین - زهرا عیسی آبادی: نمیدانست با چه زبانی برای تنها پسرش که هیچوقت دستان پر مهر پدر را لمس نکرد، کلمه پدر را بخش کند. وقتی پسرش از او درباره پدر میپرسید، دستانش میلرزید و دستپاچه میشد. حالا «جاوید» پسر شهید همدانی، ۳۳ ساله شده و تمام حرکات و وجناتش مثل پدر است. در اوایل شروع جنگ تحمیلی آقا جلال به جبهه رفت، رفتنی که بازگشتی در آن نبود. «فریده زادهوکیلی» همسر شهید «جلال علیپورهمدانی» از همسرش خاطرات به یاد ماندنی در ذهن دارد که خواندنی است.
قصههای خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید
شروع زندگی عاشقانه
قصه ازدواج آقا جلال و فریده خانم، مثنوی هفتاد من است. این دو به سختی به هم رسیدند و زندگی مشترکشان خیلی پایدار نبود. فریده خانم درباره آن روزها میگوید: «مادرم با این ازدواج موافق نبود. بهانه کرده بود که سن و سالت کم است و هنوز حالا حالاها جا داری. ولی پافشاریهای جلال، بالاخره جواب داد و ما با هر سختیای که بود به هم رسیدیم. من معلم بودم و جلال، دایی یکی از شاگردانم بود. او در یک شرکت خصوصی کار میکرد و وضع مالیمان بد نبود و دو تایی با هم کار میکردیم و گلیممان را از آب در میآوردیم و الان هم خدا را شکر بدون هیچ نیازی به بنیاد شهید زندگیمان تداوم دارد. زندگی ما خیلی طول نکشید ولی پر از خاطره بود. روزهای خوش ما در این یک سال
و اندی کم نبود. یادم هست نخستین یا بهتر است بگویم تنها سالگرد ازدواجمان که جلال در کنارم بود، یک جشن حسابی گرفتیم. یک مهمانی خاطرهانگیز که الان که فکرش را میکنم با خودم میگویم چه خوب شد این مراسم را برگزار کردیم. چند ساعتی همه دور هم بودیم و حسابی به من و جلال خوش گذشت. یادم هست یک بار در یک کوچه بنبست که بافت قدیمی داشت راه میرفتیم. با شوق و ذوق به بوته گل نسترن که از دیوار یک خانه آویزان شده بود، نگاه میکردم که یک آن پرید بالا و کلی گل چید. هنوز گلهای نسترن روی دیوار آن خانه هست. وقتی گذرم به آن کوچه میافتد، خاطره آن روز در ذهنم تداعی میشود.»
سفر بیبازگشت
آقا جلال خدمت سربازیاش را سال ۵۶ تمام کرده بود. به گفته فریده خانم، جلال چون به فنون نظامی آشنایی کامل داشت و همه فوت و فنهای رزمی را آموزش دیده بود به جبهه رفت. همه غافلگیر شده بودند و باید برای دفاع از کشورشان قدمی بر میداشتند. او وقتی عازم جبهه شد به من دلداری میداد که خیلی زود برمیگردد. میگفت: «جنگ ده ـ بیست روزی بیشتر طول نمیکشد و تا چشم به هم بزنی من کنارتم. هیچوقت فکر نمیکردم آخرین باری است که دارم میبینمش. اصلاً تصور نمیکردم دیگر به خانه برنگردد. انگار همین دیروز بود. سخت به هم رسیدیم ولی خیلی راحت از هم جدا شدیم. جلال همانطوری که گفته بود زود برگشت؛ یک ماه و خردهای از رفتنش نگذشته بود که به ما خبر دادند، شهید شده است. در این مدت با نامه با هم در تماس بودیم. آخرین نامهای را که نوشتم و در آن خبر دادم که پدر شدی ولی این نامه هیچوقت به دستش نرسیده بود چون وقتی جنازهاش را آوردند، همه نامههایی که به دستش رسیده بود خونین و مالین در جیبش بود، ولی این نامه نبود»
مامان خانواده یعنی چه؟
فریده خانم آن روزها را خیلی خوب به یاد دارد. او با یادآوری آن روزها میگوید: «بعد از جلال زندگی خیلی سخت بود. تمام دوران بارداری وجودش را حس میکردم. در همه روزهای سخت احساس میکردم دوشادوش من است. دست تنها، بچهداری کار آسانی نبود ولی بچه که به دنیا آمد بزرگ کردنش هم سخت بود. هم شاغل بودم و هم مسئولیت خانه و پسرم به دوشم بود. در همه این سالها مادرم خیلی کمک کرد. الان جاوید برای خودش مردی شده است. شکل و شمایلش با پدرش فرقی ندارد. راه رفتن و حرف زدنش عین جلال است. همه حرکات او مثل پدرش است. وقتی راه میرود انگار خود جلال است. جاوید، دوران کودکیاش جای خالی پدر را حسابی حس میکرد. آن موقع مثل الان آنقدر وسایل بازی نبود که بچه با آن سرگرم شود. کمکم که بزرگ شد از من میپرسید: «معنی بابا یعنی چه؟ » من که معلم کلاس اول بودم و کلی سال به بچهها نوشتن بابا را یاد داده بودم، مانده بودم که به پسر خودم چه بگویم و چطور بابا را برای پسرم معنی کنم که درک کند. یک بار کنار پنجره با هم ایستاده بودیم از دور خانهها را که چراغشان روشن میشد دید و پرسید: «مامان خانواده یعنی چی؟ » گفتم: یعنی پدر، مادر و بچه؛ در ادامه حرفم دوباره پرسید: «ما یک خانواده نیستیم؟ » گفتم: چرا پسرم ما هم یک خانوادهایم ولی باز پرسید: «ما که بابا نداریم.» نمیدانستم چه جوری باید جوابش را بدهم از طرفی باید اشکم را پنهان میکردم و از طرف دیگر باید جواب قانعکنندهای برای سؤالهایش پیدا میکردم.»
شهادت در دشت آزادگان
شهید همدانی در دشت آزادگان وقتی پادگان حمید به دست نیروهای عراقی افتاده بود به شهادت رسید. همسر شهید درباره نحوه شهادت میگوید: «پادگان حمید در حوالی شهر اهواز قرار دارد که توسط ارتش حزب بعث عراق اشغال شد. جلال در جنگ تک تیرانداز بود و در نبرد آزادسازی پادگان حمید حضور داشت. یکی از دوستانش که در منطقه حضور داشته، تعریف میکرد که جلال در حین درگیری تن به تن با نیروهای بعثی با ضرب گلوله یکی از سربازان عراقی به شهادت میرسد. بعد از رفتن جلال اگرچه حضورش در خانه حس میشد ولی باز هم ادامه زندگی سخت بود. جاوید، مدرسه شاهد درس میخواند. ۱۲ سالش بود. یک روز از مدرسه آمد و گفت: «مامان امروز یکی از بچهها شیرینی آورده بود.» گفتم به چه مناسبت؟ گفت: «آخه خدا به آن بابا داده.» پیش خودم فکر کردم که شاید پدرش اسیر بوده و آزاد شده تا به آن گفتم سرش را تکان داد و گفت: «نه مادرش ازدواج کرده.» البته من هم به اصرار پدر و خانواده همسرم دوباره ازدواج کردم و شکر خدا همسرم برای جاوید پدری کرد و آنطور که باید و شاید او را تربیت کرد. پسرم مزه بیپدری را چشیده بود و الان که صاحب اولاد شده با جان و دل برای فرزندش مایه میگذارد.»
----------------------------------------------
منتشر شده در همشهری محله منطقه ۸ به تاریخ ۱۳۹۳/۳/۲۸
نظر شما