همشهری آنلاین- فرشاد شیرزادی: «زنگبار یا دلیل آخر» نام یکی از شاخصترین کتابهای «آفرد آندرش»(ALFRED ANDERSCH) است که سروش حبیبی، او را گرچه شاید در قد و قواره «هاینریش بل» و «گونتر گراس» نباشد، در ادبیاتداستانی آلمان با آن دو مقایسه میکند. بدون حب و بغض اگر بخواهیم نگاهی به ادبیات داستانی کشور آلمان بیندایم دستکم او چیزی از «یودیت هرمان» و همتایان جدیدش کم ندارد و چه بسا نویسندگانی در سطح «یودیت هرمان» ادامه دهنده حقیقی راه او در یک رمان «عاشقانه جنایی-معمایی-روانکاوانه» مانند «اول عاشقی» باشند. با این تفاوت که در دنیایی جدیدتر و با دغدغههایی به روز زندگی میکنند.
آلفرد آندرش زاده ۲۱ فوریه ۱۹۱۴ است. یعنی در دوران جنگ جهانی اول متولد شده و جنگ جهانی دوم و فاشیسم هیتلری را به خوبی در کشورش درک کرده است. او در مونیخ به دنیا آمد و ۱۹۸۰ درمیگذشت. او علاوه بر نویسندگی به عنوان شغل حرفهایاش تدوینگر رادیویی نیز بود.
آندرش قلم شاعرانهای دارد که به وقتش در این مجال اندک به آن هم خواهیم پرداخت اما پیش از هر چیز به موضوع رمان «زنگبار» میپردازیم:
داستان رمان زنگبار با زوایای دید مختلف روایت میشود اما زوایه دید «پسر» در این رمان غالب است. داستان در عین حال که داستان یک «پسر» است که ور دست «کنودسن» که کشتی ماهیگیری دارد و آنجا کار میکند، داستان شخصیتهای دیگر هم هست. «پسر» از امر و نهی کردن بزرگترها طاقتش طاق شده و در ذهن داستانهای «مارک تواین» را به یاد میآورد. «ماجراهای هلکلبریفین» که در جنگلهای میسیسیپی پا به فرار گذاشت. اما در عین حال این واقعیت روشن هم پیش رویش است که «رریک» -شهر بندری که در آن زاده شده و رشد یافته و داستان در آنجا اتفاق میافتد- تفاوتهای ماهوی با میسیسیپی هاکلبری دارد. این تفکرات و تخیلات حتی در او نضج مییابد که با دیدن دختر یهودی به نام «یودیت» که قصد فرار به سوئد را دارد، نوعی حسادت در دل میپروارند که این یهودی حکم کاکا سیاه را در «هکلبریفین» داشت.
اما پسر... پسر این داستان که نویسنده تا پایان او را به همین نام معرفی و خطاب میکند، ۱۰، ۱۲ ساله است. ذهنش مملو از ماجراجویی است. پدری دارد که مرده و همه از او با عنوان یک دائمالخمر یاد میکنند. مادرش به او امر و نهی میکند و از فضا و زندگی موجود که هر روز به همراه کنودسن باید به صد ماهی در بندر رریک برود، خسته و عاصی شده است. دوست دارد اقلیم خود را مانند «هالکبری» تغییر دهد و مترصد موقعیتی است تا آن را از تخیل به دنیای واقعی کشیده شود.
کنودسن ماهیگیر در این مقطع رمان که زمان پیش از شروع جنگ جهانی دوم است، تمایلات سوسیالیستی دارد اما از آن تمایلات هم سر خورده شده. بدن تنومند اما نسبتاً پیری دارد و در عین حال هیچ گونه ارادتی به آنچه فراگرفته ندارد. هلاندر کشیش کلیسای رریک، یک پایش را در جنگ جهانی اول از دست داده است و با این همه افتخارات، جانش در خطر خواهد افتاد اگر مجسمه چوبین که نویسنده در رمان از آن با عنوان «پسر کتابخوان» یاد میکند، به کشوری دیگر و کلیسایی دیگر فراری دهد. هلاندر کشیش مقیدی است که البته در او هزاران تردید درباره مهر و محبت خدای کلیسا ریشه دوانده و حتی در بخشهایی از رمان در ذهن خود واگویه میکند که خدا مخلوقات خود را فراموش کرده و کمکی به انسانهای مطلوم نمیکند. او هم به نوعی عاصی است. از سویی پایش مشکل دارد و نمیتوان آن پا را از نسج سالم برید. پایی که از بالای ران بریده شده دیگر در پای مصنوعیاش قرار نمیگیرد و وقتی پزشک به او میگوید برای معالجه باید همین الآن آمبولانس خبر کنید، میگوید آمبولانس راز مرا فاش خواهد کرد و تاکسی خواهم گرفت. او به کلیسا باز میگردد تا بتواند پیکرده چوبین را به همراه کنودسن عاصی از کشور خارج کند. پیکرهای که شکل و شمایلش نشان از کتاب خواندن جوانی دارد که هر چه دلش میخواهد میخواند اما این «هر چه دلش میخواهد میخواند» درست خلاف ایدئولوییای است که دستگاه حکومت فاشیستی هیتلری تبلیغ میکند. به همین دلیل ساده، مأموران آلمان نازی فردا صبح به تفتیش کلیسا خواهند آمد و مجسمه چوبین، یا همان پیکره بیجان که شاید ظاهراً از هزار جاندار برایشان خطرناکتر است و به قول نویسنده و «گرگور» -دیگر شخصیت رمان- «پسرک کتابخوان» با خود ببرند و معدوم کنند.
کنودسن وقعی به حرفهای کشیش هلاندر نمیگذارد و زیر بار نمیرود که پسرک کتابخوان را به آن سوی آبهای آزاد ببرد اما سر و کله «گرگور» پیدا میشود: با یک دوچرخه، یک پالتو خاکستری، گیرههای دوچرخه متصل به شلوارش و در مجموع جامهای که شبیه به آدمهای معمولی است و ظن کسی را برنمیانگیزاند. «گرگور» نامی است که او خود در حزب برای خود انتخاب کرده. تحصیلکرده شهر مسکو است و تمایلات سوسیالیستیاش دیگر برایش پشیزی ارزش ندارند. او که انسانیت، شرافت و آزادی انسان را ارج میدهد تنها شخصیتی است که در رمان گویی از دروازههای آزادی عبور کرده و مشکلاتش با جهان و زمان به شکل نسبی دستکم برای خودش حل و فصل شدهاند.
در بندر رریک به شکل اتفاقی در میان خیل جمعیت روی اسکله چهره دختری یهودی را تشخیص میدهد. در دیالوگهایی هم که با او دارد میگوید: «قیافهتان داد میزند که یهودی هستید و اشرافزاده یهودی و دردانه خانواده». گرگور به فراست آنچه را باید بفهمد درمییابد و کنودسن را وادار میکند که «یودیت» را به همراه پیکره چوبین به سوئد ببرد. پیش از زدن سپیده و در زمانی که به قول نثر شاعرانه نویسنده، گویی قدری از مرکب تاریکی آسمان کاسته شده، «یودیت» را بدون هماهنگی با کنودسن سوار قایقی میکند که پسر قرار است آنها را در عرض ساحل و با احتیاطی که در تیررس ماموران گشت ساحل قرار نگیرند، پارو بزند و به کشتی برساند. «گرگور» خاطره خوشی از ارتباط با زنان ندارد. نامزد او خائن و فاشیست از آب درآمده بود و حزب او را از بین برده است. و حال که با نوعی فاصله ذهنی نسبت به «یودیت» مینگرد - این دختر جوان که ابتدا فکر میکرد او از «دیگران» است و قصد دستگیری او را دارد یا مأمور کلیساست و وظیفه دارد یهودیان را نجات دهد و حال آنی دلباخته او شد- کام نمیگیرد. کنودنس با دیدن دختر یهودی به گرگور اتهام میزند که این دختر یهودی نشمه توست! و وقتی متوجه میشود چند ساعتی است که در رریک او را دیده باز هم میگوید: «همین چند ساعت هم کافی است که با او روی هم ریخته باشی!»
نزاعی روی کشتی بین گرگور و کنودسن در میگیرد. کنودسن چغر گرگور را متهم میکند که او هم میخواهد با دختر فرار کند و پس از اینکه در نزاع و زد و خورد با دهانی آغشته به خون و سری گیج و منگ، قدری به حال خود بازمیگردد و از زبان گرگور میشنود که به پسر دستور میدهد «کشتی را بران و دختر را ببر؛ من با شما نمیآیم» از ترس از دست دادن کشتیاش و همچنین پایان لجاجت با گرگور، میگوید: «نیازی نیست؛ خودم هدایت کشتی را بر عهده میگیرم.»
داستان با توجه به نامی که دارد مشخص میکند که «زنگبار» رویای «پسر» است. دوست دارد روزی به شهر زنگبار بگریزد و تحت فرمان بزرگترها که مدام به او امر و نهی میکنند، قرار نگیرد. دلیل آخر او برای فرار مشخص است اما نویسنده در انتهای داستان به خواننده برگ میزند و پایانبندی محتمل داستان را با مهارت مثالزدنیاش تغییر میدهد.
- اگر صدام سر قدرت بود «من نوکر صدامم» را نمی نوشتم!| می نوشتم من نوکر هیتلرم!| صدها آرزو برای طنز ایران داشتم
- تیراژ ۱۰۰ نسخهای در آستانه نمایشگاه ۳۴| قیمت کاغذ تا کجا اوج میگیرد؟|گلایه ناشران از وضع موجود
آلفرد آندرش، نثر شاعرانهای دارد. هر جا که لازم است از این نگاه شاعرانه برای داستانسراییاش بهره میبرد نه اینکه مانند برخی نویسندگان قلم را به راست کاغذ بگذارد و از چپ بردارد و رمانی ۱۰ جلدی کش بدهد و بنویسند. توصیف فلق، آسمان، ساحل و ابرها و... نمونههای تکثیر یافته در این رمان ساختارمند است که از قضا منطقی و ساختارگرایی پیش میرود. رمان ۱۶۰ صفحه است و سرشار از واژههای و تصویرسازیهای به جای شاعرانه بدون اینکه نویسنده اندک تمایلی داشته باشد که آنها را کش بدهد یا حتی با تبختر به رخ مخاطب بکشاند و بگوید :«آری؛ من چنین نویسندهایام».
سروش حبیبی، مترجم پیشکسوت زبانهای آلمانی، روسی و انگلیسی به خوبی از برگردان جزء به جزء این ظرافتها و ریزهکاریها بر آمده. چاپ سوم این رمان همزمان با برپایی نمایشگاه سی و چهارم از سوی نشر ماهی در دسترس علاقهمندان به ادبیات اروپاست.
نظر شما