همشهری آنلاین-عطیه اکبری: آخر آن روز ناموس شهرری را به خاک سپردند و صدها نفر خودشان را به صحن باغ طوطی رساند تا در این مراسم شرکت کنند. «ناموس شهرری» عنوانی بود که در روز تشییع جنازه بر لب بسیاری از بزرگان ری دهان به دهان چرخید و برازنده حاجیه رباب حائری(هادوی اسکویی) شد. بانوی ۸۲سالهای که سالها عبادت، تبلیغ دین و خدمت به خلق خدا از او برای خیلیها چهرهای معنوی ساخته بود. زنانی که انتخاب مسیر روشن برای ادامه زندگیشان را مدیون او بودند. یتیمانی که کامشان با محبت بیدریغ حاجیه خانم سیراب میشد، نیازمندانی که هیچوقت از در خانهاش ناامید بر نمیگشتند و سفیران هدایتی که پای درس و بحث او و کلام شیرینش برازنده نام سفیر هدایت شدند همه و همه در آن روز برای وداع آمده بودند. حاجیه خانم حائری دیگر نیست اما هنوز هم چراغ خانه قدیمی و با صفایش در محله سرتخت روشن است و در این خانه که از خشت و گلش عطر طنین یا حسین به مشام میرسد، به روی همه باز است. امروز فرزندان خلف بانوی ری بار سنگین نبود مادر و مهربانیهایش را به دوش میکشند. اما صندلی مادر، عصایی که به آن تکیه میداد و تسبیحی که هر دم با آن ذکر صلوات را زمزمه میکرد زیر پنجره قدیمی خانه جای خالیاش را فریاد میزند.
قصههای خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید
پدرم آقا شیخ هادی هادوی، دستگاه ریسندگیاش را به زیرزمین خانه آورده بود. شبی نبود که در خانهمان را نزنند و صدای بلند پدرم وقتی میگفت: «نه، بنده خدا من وجوهات نمیگیرم» در حیاط نپیچد. لبخند میزد و خلق خدا را روانه میکرد. تا نیمههای شب چرخ ریسندگیاش روشن بود. صبح به صبح هم بعد از نماز و عبادت، نخها را به بازار میبرد و میفروخت.
من «رباب هادوی اسکویی» دختر آقاشیخ هادی هر روز پیش پدر درس پس میدادم و یاد گرفتم باید روی پای خودم بایستم تا اینکه به خانه جوانی روحانی پا گذاشتم. قبل از آنکه خطبه عقد جاری شود به یکدیگر قول دادیم تا جان در بدن داریم جانمان را در راه تبلیغ دین و اهلبیت(ع) بگذاریم و در خانهمان را هیچوقت به روی دوستداران اهلبیت(ع) نبندیم. زندگی ساده را در خانهای با صفا آغاز کردیم. هر هفته و هر ماه روضه اهلبیت(ع) در خانه خوانده میشد. روزهای شیرینی بود تا اینکه حوادث تلخ و ظلم و ستم رژیم طاغوت روح و روان حاج «محمد حائری» را نشانه گرفت. قیام ۱۵ خرداد۱۳۴۲ به دست او و امثال او در ری رقم خورد و بعد از آن اتفاق و دیدن کشت و کشتار بیرحمانه رژیم شاهنشاهی با او و روح و روانشکاری کرد که دیگر هیچگاه خنده از ته دل را بر لبانش ندیدم.
یک سال از این شهر به آن شهر میرفت و متواری بود. اما وقتی برگشت دیگر آن حاج آقای سابق نبود. دکتر میگفت ناراحتی اعصاب و روان نتیجه تلخی اتفاقات روزگار است و به تدریج حالش بهتر میشود. من ماندم و تربیت ۶ بچه قد و نیمقد، رسالت تبلیغ دین که نمیتوانستم روزی ذرهای از بار سنگینش را بر زمین بگذارم و تیمارداری روحانی بنام شهرری که صحنههای خونریزی و کشتن مظلوم، او را از اینرو به آن رو کرده بود. صبر و صبر و صبر... انقلاب که پیروز شد حال حاج آقا هم کمکم بهتر شد و تبلیغ دین را از سر گرفت. خاطرات روضهخوانیاش هنوز در یاد خیلیها مانده است اما هنوز من پرستارش بودم و ذرهای از خدمت به او غافل نبودم. بچهها بزرگ و بزرگتر میشدند. هیئت هفتگی خانه هر بار شلوغتر از قبل میشد و وظیفهای که من عهدهدارش بودم هم سنگین و سنگینتر.
خدا کند دروغ بگویند
«صدای داد و فریاد زنی میانسال در بانک توجه همه را به خود جلب کرده بود. زن بر سر متصدی بانک فریاد میزد که چرا این ماه سود سپردهاش کمتر از ماه قبل شده است. غروب که به خانه برگشتم همان زن را در کسوت نیازمند در خانه پدرم دیدم. در کنار مادر نشسته بود و از نداری و بخت بدش گله میکرد. مادرم بلند شد و از زیر طاقچه، بلوزی را که تازه آقاجان برایش خریده بود به آن زن داد. انگشت به دهن مانده بودم و بعد از رفتن زن به ظاهر نیازمند گفتم مادر خودم امروز او را در حال چانهزنی برای سود سپردهاش در بانک دیدم. چرا به هر کسی که میگوید ندارم بها میدهید و دست پر از در خانه راهیاش میکنید. این جمله را بارها و بارها از او شنیده بودم و باز هم تکرار کرد. گفت محمدجان خدا کند دروغ بگویند. خدا کند همه آنهایی که از نداری گلایه میکنند دروغ بگویند که اگر حرفشان راست باشد و به نان شب محتاج باشند واویلا به همه ما.» خاطرات مادر را پسر بزرگش «محمد حائری» برایمان مرور میکند و میگوید: «هرچقدر از دست به خیری مادرم بگویم باز هم کم است. بعد از پایان جلسه هفتگی، گوشهایش را آماده شنیدن میکرد. با همان درآمد اندک دست همه را میگرفت و هیچکسی را ناامید نمیکرد.»
من بابایم!
«هفتهای یکی، دو بار کلون در را میزد. در را که باز میکردم، پیرمرد میگفت «من بابایم! » دیگر همه اهل خانه میدانستند وقتی پیرمرد این جمله را میگوید مادرم هرچه در خانه دارد از پول و حبوبات تا گوشت و مرغ به او میدهد. بنده خدا قادر به کار کردن نبود و عقلش هم رو به زوال بود. مادرم اواخر عمرش بعد از سکته مغزی، با اینکه ناخوش احوال شده بود و قادر به حرکت کردن نبود اما گوشهایش را تیز میکرد و حواسش به همه چیز بود. یک روز صبح قبل از ساعت۷ تازه چشمهایش سنگین شده بود که زنگ در به صدا در آمد. در را باز کردم. همان پیرمرد بود. گفت من بابایم. کمی تند با او حرف زدم. گفتم این وقت صبح باید بیایی؟ پولی کف دستش گذاشتم و در را بستم. مادرم با همان حال بدی که داشت به من چشم غره رفت و گفت محمد چرا با او تندی کردی؟ به زیر بالشش اشاره کرد و گفت این پول را بردار. برو دنبالش تا هر جایی که باید بروی، پول را به او بده و حلالیت بخواه.» محمد حائری خاطره دیگری از خیرخواهی مادر میگوید و ادامه میدهد: «مادرم در یتیمنوازی شهره عام و خاص بود. همیشه به ما میگفت حواستان به یتیمان همسایه باشد. هر لقمهای که در دهان آنها بگذارید انگار یک باغ از بهشت را برای خودتان مهیا کردهاید.»
از کار خلق گره بازکنیم
حالا همه میدانند اگر چراغ صندوق قرضالحسنه امام حسن مجتبی(ع) روشن است و گره از کار خلق خدا باز میکند، اهالی ری وجود آن را مدیون شیرزنی هستند که به کمکهایگاه و بیگاه به نیازمندانی که خانهاش را خانه امید میدانستند اکتفا نکرده و صندوق قرضالحسنهای را در ری راهاندازی کرد تا بیش از این دعای خیر بدرقه آخرتش شود. صندوقی که به گفته نزدیکان حاجیه خانم حائری، گاهی برای سرپا نگه داشتنش مادر از خیر طلاهایش هم میگذشت تا مبادا حال بیماری روی تخت بیمارستان برای نداشتن هزینه جراحی بدتر شود یا امید دختر دم بختی که کارت عروسیاش را برای حاجیه خانم هم آورده اما پدرش از پس تهیه جهیزیه برنیامده است ناامید شود.
از پرستار بیمارستان تا داستان زن کافهچی
«چند سالی بود که زنی هر هفته، یکشنبهها برای جلسه هفتگی به خانهمان میآمد. از همان بدو ورود بدون آنکه به کسی چیزی بگوید کفشها را جفت میکرد. حیاط را جارو میزد. چایی پخش میکرد. چشمش که به مادرم میخورد نمیدانست چطور قربان صدقهاش برود. میگفت خانم جان به قربانت بروم. همیشه فکر میکردیم این خانم حتماً نیازمند است و برای طلب پول اینطور پروانهوار دور عزاداران و حاضران در جلسه میچرخد. اواخر عمر مادرم از او خواستم داستان آن زن را برایمان بگوید. گفت این زن در سالهای قبل از انقلاب در کافهها رقاصه بود تا اینکه با مردی آشنا شده و بعد از مدتی همسر دوم آن مرد میشود. هوویش گهگداری به جلسه خانه ما میآمد. یک روز او هم در تعقیب هوویش به اینجا میآید. ما که کارهای نیستیم. خدا در این خانه، نوری در دلش قرار میدهد که مسیر زندگیاش را به یکباره تغییر میدهد. از همان سال تا امروز خودش را خادم روضههای ما میداند.» این خاطره را دختر بزرگ حاجیه خانم حائری میگوید. اشک در چشمان دخترانش حلقه زده است و هر یک خاطرهای از مادر را برایمان رو میکنند.
منصوره حائری، یاد خاطره پرستار بیمارستان میافتد و میگوید: «مادرم چشمان نافذی داشت و این نفوذ نگاهش به دلیل معنویت و نور ایمانش بود. سال ۵۴ برای انجام عملی در بیمارستان ایران ۱۰ روزی بستری شد. من نمیدانم چه اتفاقی بین او و پرستار بیمارستان افتاده بود که ۳ روز بعد از بستری شدن مادرم، وقتی برای ملاقلاتش رفتیم با چهره متفاوت پرستار روبهرو شدیم. پرستار بدحجاب و بدون روسری، با حجاب کامل در بیمارستان حاضر شده بود. به جای یک نوبت کاری، ۲ نوبت در بیمارستان میماند فقط برای آنکه خودش از مادرم پرستاری کند. وقت نماز که میشد، کنار مادرم در اتاق میایستاد و نماز میخواند. او هم یکی از طرفداران پرو پا قرص حاجیه خانم ما شد و در این خانه همیشه به رویش باز بود.»
با غصه میآمدیم با خنده بر میگشتیم
«اگر کوهی از غصه روی دوشمان سنگینی میکرد وقتی وارد این خانه قدیمی و باصفا میشدیم و پای حرفهای خانم جان مینشستیم بارمان سبک میشد. جلسه که تمام میشد سنگ صبور همه میشد و در آخر میگفت غصه نخورید درست میشود. از او ساده زیستی را یاد گرفتیم. میگفت دور اسراف را یک خط قرمز بکشید. در بعضی از مهمانیها همراهشان میشدم. سفره را که میانداختند اول از همه به ظرفهای چیدهشده نگاه میکرد. اگر میزبان برای سوپ و برنج و سالاد ظرف جداگانه برای هر نفر چیده بود همه را روی هم میگذاشت و کنار سفره قرار میداد. بقیه مهمانها هم به تبعیت از او این کار را میکردند. در چشم به همزدنی نیمی از ظرفهای اضافه، گوشه سفره جمع میشد. بعد نگاهی به صاحبخانه میانداخت و به شوخی میگفت همه این ظرفها را من شستهام! میگفت این کار هم اسراف است و باعث هدر شدن آب برای شستوشو میشود.» این خاطره را زینبالسادات مرتضوی، میگوید: «گفتن خاطرات خانم جان، مثنوی هفتاد من کاغذ است.»
خانه نور
اگر روزی اشیای بیجان میتوانستند لب به سخن باز کنند به قداست و معنویت خشت و گل خانه قدیمی خانواده حائری اعتراف میکردند. پسرش میگوید در این خانه از سالها قبل تا امروز ۵۰ هزار بار قرآن ختم شده است.
اهالی شهرری میدانند چراغ خانه حائریها هیچوقت خاموش نمیشود. از سال ۱۳۴۰ تا امروز چه آن زمان که مأمور ساواک سرکوچه کشیک میداد تا به کوچکترین بهانهای بساط روضه اهلبیت(ع) را از این خانه برچیند یا روزهایی که صاحبخانه توان بلندشدن از روی تخت را نداشت اما با همه ناتوانی حواسش به برگزاری مراسم هفتگی و ماهانه بود و صبح روز جلسه با اشاره به دخترانش یادآوری میکرد تا امروز که دیگر با نبودش امید خیلیها را ناامید کرده، هنوز هم زمزمه شورانگیز صلوات بر محمد و آل محمد و ذکر اهلبیت(ع) در خانه حائریها طنینانداز میشود.
یادگاریها
امروز دختران حاجیه خانم حائری بار سنگین نبود مادر را با ادامه دادن راهش به دوش کشیدهاند. از همان روزی که دیگر صدایش در گوش دخترها نپیچید و خنده بر روی لبهایشان خشکید، به یکدیگر قول دادند به وصیت مادرشان عمل کنند. حالا دختران او جا پای مادر گذاشتهاند و هر کدام یک سفیر هدایت شدهاند. از کودکی جذب کلام شیرینش شدند. وقتی کتاب جامع المقدمات را ورق به ورق برای شاگردانش توضیح میداد یا شرح التصریف را باز میکرد، سعیده کنار مادر مینشست، منصوره شانه به شانه شاگردان حاجیه خانم دل به درس میداد و فاطمه هم نمیتوانست بیخیال درس و بحث مادرش شود. نه تنها دخترها بلکه امروز بیشترین سفیران هدایت شهرری دستپرورده حاجیه خانم حائری هستند.
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
*منتشر شده در همشهری محله منطقه ۲۰ به تاریخ ۱۳۹۵/۲/۲۰
نظر شما