هر روز صبح کارش این است؛ به دکه کوچکش در میدان فلسطین پاوه می‌رود، پشت میز چرخ خیاطی قدیمی‌اش می‌نشیند، «بسم اللهی» می‌گوید و کارش را شروع می‌کند. این گزارش سال ۱۳۸۸ در هفته نامه همشهری سرنخ منتشر شده است.

خیاط نابینا

به گزارش همشهری آنلاین، او حالا ۶۸ساله است و دیگر نمی‌تواند مثل گذشته لباس‌های کردی بدوزد. چند سالی است به خاطر کهولت سن کارش را به پیژامه‌دوزی محدود کرده. پیرمرد سایز مشتری‌هایش را با کمک حس لامسه و متر من‌درآوردی‌اش اندازه می‌گیرد. کاک‌علی مدت‌هاست بینایی‌اش را از دست داده. از آن موقع، هنر خیاطی به داد پیرمرد رسیده و او از این راه نانش را تامین می‌کند.

خودش می‌گوید قسمت این بوده اما در اصل، کاک‌علی، به خاطر یک سهل‌انگاری، تنها چشم بینای خودش را از دست داده؛ «چشم راستم نوزاد که بودم نابینا شد.آن موقع چشمم درد می‌گرفت و مادرم به هوای اینکه چیزی در چشمم نرود و کور نشوم آن را با دستمالی می‌بست؛ غافل از اینکه چشم‌درد من به خاطر یک بیماری است».

زمانی که مادر بعد از چند روز چشم نوزاد را باز کرد، متوجه شد علی نابینا شده است؛ «آن موقع، دکتر و بیمارستان درست و حسابی‌ای در پاوه نبود. به همین خاطر کسی نمی‌دانست چشمم بیمار است. بعد از چند وقتی بینایی چشم راستم را از دست دادم».

هرچند یک چشمش را از دست داده بود ولی هنوز پسرک پرشر و شوری بود. خودش می‌گوید که حتی از بقیه بچه‌های شهرستان، زبر و زرنگ‌تر بوده. او علاقه زیادی به شکار داشت. این کار را هم از پدرش یاد گرفت. البته شکار به او وفا نکرد و سال‌ها بعد باعث نابینایی چشم دیگرش شد.

تفنگ سرپر

علی ۲۳ساله شده بود و هنوز عاشق شکار بود. با اینکه یک چشم بیشتر نداشت، به قول خودش از هزار فرسخی طعمه‌اش را نشان می‌کرد و با یک شلیک، تیرش به هدف می‌خورد. مدت‌ها بود که از این راه امرار معاش می‌کرد. 

گرچه کنار این کار، کارهای دیگری هم انجام می‌داد؛ «زمانی که جوان بودم از هر راهی پول در می‌آوردم اما پول حلال. خیلی نیرو داشتم و همه اهالی وقتی کمک می‌خواستند مرا صدا می‌کردند. بنایی می‌کردم، درختکاری می‌کردم، بار می‌بردم و هزار و یک کار دیگر». اما این کارها هیچ‌کدام دلیل نمی‌شد جوان پاوه‌ای دست از شکار بردارد. کوهستان شاهوی پاوه پاتوق علی بود برای شکار. تخصص کاک‌علی شکار کبک بود؛ البته در کارنامه کاری‌اش شکار بزکوهی و پرنده‌های دیگری هم ثبت شده. برای کاک‌علی تمام لذت شکار یک طرف بود و اسلحه‌هایش طرف دیگر.

خیاط نابینا

 او عاشق تفنگ بود: «۲تا تفنگ داشتم؛ یک تفنگ خفیف آلمانی که پدرم از یک عطاری خریده بود و یکی هم تفنگ ساچمه‌ای سرپری که برای خودم بود اما وقتی به شکار می‌رفتم تفنگ پدر را هم با خودم می‌بردم چون لازمم می‌شد». اسلحه‌هایم جان می‌داد برای شکار کبک» این جمله آخری را کاک‌علی با گذشت این همه سال و بلاهایی که سرش آمده، چنان با هیجان می‌گوید که انگار اگر همین الان هم او را رها کنند باز به کوه شاهو می‌رود تا خاطراتش را از نو زنده کند. 

سفر سرنوشت‌ساز

یادش نمی‌آید چه روزی بوده اما خودش می‌گوید که یکی از روزهای خدا،‌تازه ۲ ماه بود که شوکت امیری را از روستای شمشیر که در نزدیکی پاوه بود، به همسری انتخاب کرده و او را به خانه خودش برده بود. با خنده می‌گوید: «این سومین زن من است. او را خیلی دوست دارم».

 سال‌ها از آن دوران گذشته و کاک‌علی خاطره کمی از گذشته‌ها و آن ۲ زن قبلی‌اش دارد. به خاطر همین هر چقدر سعی می‌کند و به ذهنش فشار می‌آورد اسم آنها را هم به یاد نمی‌آورد؛ فقط تنها چیزی که به خاطر می‌آورد این است که اولین زنش را زمانی که ۱۷ سالش بوده عقد کرده اما بعد از مدتی او را طلاق داده و دومی را هم در ۲۲ سالگی انتخاب کرده؛ اما به قول خودش دخترک به دلش نمی‌نشسته و او خودش دخترک بخت‌برگشته را راهی خانه پدری‌اش کرده تا اینکه یک سال بعد در آبادی «شمشیر» علی چشمش به دختر جوانی خورد و یک دل نه صد دل عاشق او شد و این طوری شوکت الان سال‌هاست که همسر کاک‌علی مانده و پای زن دیگر را از خانه او بریده است. 

شوکت با هزار امید و آرزو پا به خانه شوهرش گذاشته بود که کاک‌علی عزم خود را برای یک سفر ۵ روزه جزم کرد. تازه ۲ماه از عروسی آنها می‌گذشت؛ «آن موقع گردن کلفت بودم، از هیچ کسی هم نمی‌ترسیدم و حریف همه بودم، باد جوانی هم در سرم بود. به همین خاطر یک روز پیش پدرم رفتم و به او گفتم می‌خواهم ۵ شب و ۵ روز به شکار بروم، پدرم هم به راحتی قبول کرد. شوکت را به او سپردم و خودم رفتم تا وسایل سفر را تهیه کنم». 

آن روز کاک‌علی راهی کوه شاهو شد و ساعت ۱۲ظهر به قله رسید. هوا خوب بود و جان می‌داد برای شکار. کاک‌علی شروع کرد به ساختن سنگر با سنگ. بعد از آن، پسر پاوه‌ای، قفس کبک‌های طعمه‌ای را که همراه خودش برده بود، کمی جلوتر از سنگر گذاشت تا اگر کبک‌های دیگر به هوای طعمه‌ به آن محل نزدیک شدند، در تیررس او باشند. کبک‌ها شروع کردند به خواندن. کاک‌علی فرز توی سنگر جا گرفت. کبک‌ها زودتر از موعد به سنگر او نزدیک شدند. علی هول شده بود. می‌خواست هر چه زودتر چند کبک را شکار کند. ناگهان صدای گوشخراش گلوله در فضای کوهستان پیچید و صورت علی پر از خون شد. 

خیاط نابینا

فشنگی که او شلیک کرده بود به سنگ‌های سنگر خورد، کمانه کرد و به چشم سالم ‌علی برخورد کرد! کاک‌علی برای همیشه از هر دو چشم کور شد؛ این اتفاق هنوز هم که هنوز است از ذهن کاک علی بیرون نمی‌رود. 

کاک‌علی آن روز به سختی توانست خود را به چشمه پایین کوه برساند. او تا آخرین لحظه قفس کبک‌هایش را به همراه داشت. علی می‌گوید: «آن زمان کبک‌ها را گران خریده بودم. آن روز با اینکه چشم‌هایم جایی را نمی‌دید اما از صدای کبک‌ها به قفسشان نزدیک شدم و آنها را در دست گرفتم». از آن به بعد، جوان پاوه‌ای از شدت درد این حادثه تصمیم می‌گیرد خود را بکشد. 

علی ادامه می‌دهد: «من خود را از ارتفاعی که ایستاده بودم پرت کردم اما به اراده خدا مثل دستمالی روی سنگ‌های دره افتادم، هیچ دردی احساس نکردم، فقط از هوش رفتم». زمانی که علی به هوش می‌آید صدای چشمه را می‌شنود اما قبل از آن قفس کبک‌ها را باز و آنها را آزاد می‌کند؛ «آن روز را خوب...».

 «آن روز را خوب به خاطر دارم. درست ۴ شبانه‌روز را در کوهستان مانده بودم و تنها  کاری که توانستم با چشم‌های بسته‌ام انجام بدهم این بود که خودم را به چشمه‌ای که در پایین کوه بود، برسانم. در آنجا اهالی پاوه که به دنبالم آمده بودند، مرا پیدا کردند و نجاتم دادند. دکتر هم رفتم؛ هم در کرمانشاه و هم در تهران اما افاقه نکرد. دیگر به نابینایی عادت کرده‌ام. خیلی سخت بود اما به کمک خدا توانستم با مشکلم کنار بیایم».

خیاطی با چشم‌های بسته

کاک‌علی بعد از آن حادثه، دیگر دل و دماغ انجام هیچ کاری را نداشت تا اینکه یک شب خوابی دید؛ «خواب دیدم یک نفر جلو آمد و به‌ام گفت علی‌آقا، تو نابینا نیستی. غصه نخور». علی از خواب بیدار شد. دلش از خوابی که دیده بود، آرام گرفت و از همان زمان شروع کرد به کار.

او مدت‌ها بود که تحت حمایت بهزیستی روزگارش را می‌گذراند اما این دلیل نمی‌شد که کاری انجام ندهد. در جریان همین رفت‌وآمدها به بهزیستی پاوه تصمیم گرفت نامه‌هایی را که آنها برای آبادی‌های اطراف پاوه می‌نویسند، جابه‌جا کند. مسؤولان بهزیستی هم موافقت کردند و کار او شروع شد. در این میان یاور علی در میانه راه عصای سفیدش بود.

 بالاخره یک روز زندگی علی با حرف رئیس بهزیستی برای همیشه تغییر کرد؛ «آن آقا مرا می‌شناخت. یک بار کنارم کشید و گفت کاک‌علی، تو زرنگی. حیف از توست. به جای این کار سخت، یک هنر یاد بگیر. تو می‌توانی». این حرف رئیس بهزیستی مثل جرقه‌ای در ذهن او روشن شد. 

وقت را هدر نداد و به سرعت یک چرخ‌خیاطی برای خودش دست‌وپا کرد؛ «همه اول تعجب کردند، حتی زنم اما وقتی آنها از تصمیم من باخبر شدند، خیلی حمایتم کردند چون می‌دانستند من اگر دست به هر کاری بزنم، اشتباه نمی‌کنم و توانایی آن را دارم». این‌طور شد که کاک‌علی یک قسمت از خانه‌اش را به محل کار تبدیل کرد. 

او که اوایل به خیاطی وارد نبود، مقدار زیادی پارچه می‌خرید و برای بچه‌هایش لباس می‌دوخت و پاره می‌کرد تا اینکه بالاخره راه و چاه را یاد گرفت؛ «اولش سخت بود. یک چوب را برداشته بودم و با چندین نخ برجسته- طوری که خودم بفهمم- روی آن را سانت زده بودم. چوب ۵۰‌سانت بود و من به شیوه خودم مشتری‌ها را سانت می‌زدم و اندازه‌ها را درمی‌آوردم». این حرف‌ها را علی با هیجان خاصی می‌گوید.

 او به همین ترتیب شروع می‌کند به دوختن لباس کردی. اولین مشتری او یکی از پسرهای همسایه‌اش بود. دیگر اهالی از گوشه کنار فهمیده بودند که کاک‌علی لباس را با چشم‌های نابینایش خوب درمی‌آورد. 

آنها با همین اطمینان پیش علی می‌رفتند و او برایشان لباس می‌دوخت؛ «مشتری‌هایم برای اینکه برای دوخت لباسشان کم پول بدهند، پیش من می‌آمدند. بعضی هم روی حساب در و همسایگی و رفاقت پیشم می‌آمدند اما با این حال، آنها کم‌کم فهمیدند من لباس را خوب می‌دوزم».

علی بدری برای اینکه به کارش سرعت بدهد و مزاحمتی برای زن و بچه‌هایش نداشته باشد، یک دستگاه سوزن‌نخ‌کن هم از تهران خرید تا بزرگ‌ترین مشکل را حل کند؛ «تا شما بخواهید یک سوزن نخ کنید، من ۱۰تا سوزن نخ کرده‌ام». بعد از مدتی بهزیستی به خاطر این پشتکار یک دکه کوچک را در میدان فلسطین پاوه در اختیار کاک‌علی ‌گذاشت تا او راحت‌تر به کارش ادامه دهد.

 حالا علی هر صبح به دکه خیاطی‌اش می‌رود، تعدادی بیژامه می‌دوزد و برای فروش آنها به خیابان‌ها و کوچه‌های پاوه می‌رود. پیرمرد می‌گوید: «از کارم راضی‌ام. خدا نمی‌گذارد بی‌روزی به خانه بروم. در روز حداقل ۳-۲ هزار تومان درمی‌آورم و یکی دو تا پیژامه می‌فروشم.

 شکر خدا هنوز می‌توانم کار کنم و نان دربیاورم». حالا علی ۶۸ساله است و نابینایی‌اش را به روی خودش نمی‌آورد. او با وجود کهولت سنی که دارد، از کار کردن لذت می‌برد و اگر یک روز به دکه‌اش نرود، دلش می‌گیرد. 

کد خبر 761465
منبع: همشهری سرنخ

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha