اعتقاد من بر این است که یک بار دیگر باید همه چیز را از نو تعریف کرد؛ جهان، انسان، تاریخ، فرهنگ، حتی خود «آرخه» و «لوگوس» را یکبار دیگر باید از نو فهمید و از نو با جهان نسبت برقرار کرد. همانگونه که تحولات پس از سدههای رنسانس در منطقه غربی تاریخ با زنجیرهای از چرخشهای بنیادین در نسبت و نگاه انسان به عالم و آدم آغاز شد و ارزشهای نویی پس از سدههای رنسانس در آن سامان بنیاد پذیرفت. اما اینک آن نظام دانایی و ارزشهای بعد از رنسانسی، به مرز بحران نزدیک شده است.
ظهور باستانشناسی و پدیده موزهها در واقع نقطه مرزی و کرانه روح تاریخیگری و تاریخانگاری غربی است؛ یعنی «آرخه» و «لوگوس» ی که باستانشناسی و پدیده موزهها را در دامن خود پرورده است و از گوری به گوری و از لایهای به لایهای در جستوجوی کشف «آرکئولوژیک» هویت آدمی است، اینک در بحران شدید به سر میبرد. در واقع هویتهای متکثر و متفرق قومی، تاریخی و فرهنگی به نام «لوگوس»ها و «آرخه»های مفقود، اینک بر مسند و مقام حقیقت یعنی آن «لوگوس ازلی» و «آرخه متعالی» نشستهاند.
بنابراین نظر من، بر این است که اگر یکبار دیگر آن حلقههای پیوند روحانی و رشتههای اتصال معنوی با «آرخه» و «لوگوس» متعالی، یگانه، ازلی و ابدی برقرار شود، نه تنها «آرکئولوژی» در مسیری دیگر خواهد افتاد که سرآغاز و افتتاح عالم و آدمی دیگر نیز فراهم میآید.