همشهری آنلاین _ رابعه تیموری: مادر مهربانی که کمترین دارایی دنیایی را با جاه و جلال اخروی دست به دست کرده و خانه ۳۶متریاش در خیابان هلالاحمر، حکم قصر آرزوهایش را دارد با آقا محمدتقی که این روزها شکستهتر شده است. خانواده شهید «مهرداد خشمفر» میزبان مهربان این هفته ما بودند.
قصههای خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید
لباس مهمانی
همانطور که آخرین لقمه را توی دهانش میچرخاند، نگاهی به ساعت مچیاش انداخت: «دیر شد...» صدای اذان از بلندگوی مسجد بلند شد. با عجله پیراهنش را از روی چوب رختی برداشت، دستی به یقه و سرآستین پاکیزهاش کشید و آن را پوشید: «دستت درد نکند آبجی، پیراهنم را خیلی تمیز شستی. ماشاءاللهخانم شدهایها! » مهری بشقابهای خالی را روی هم گذاشت و گفت: «داداش یقهاش سیاه سیاه بود. آنقدر سابیدمش تا سفید شد.» مهرداد خندید و همانطور که پشت گردنش را میخاراند جواب داد: «وقتی صبح تا شب میان آب و روغن ماشین قراضههای مردم عرق بریزی، یقهات سفید و آهاری نمیماند آبجی.» آقا محمدتقی از کنار سفره بلند شد و به طرف شیر آب رفت: «تقصیر خودت است.
چند بار گفتم بیا توی بازار کار کن. قبول نمیکنی که...» مهرداد شیشه گلاب را از روی تاقچه برداشت، کمی از آن را روی دستش ریخت و به سر و صورتش کشید: «کارهای فنی را دوست دارم بابا. درآمدش به من بیشتر مزه میدهد! » مهرداد جلو آینه ایستاده بود و موهایش را شانه میزد. خارش و سوزش پشت گردنش بیشتر و بیشتر شده بود. مهری گفت: «او وه! داداش آنقدر به خودش میرسد که انگار میخواهد برود مهمانی بزرگان. بپر مسجد نمازت را بخوان و بیا دیگر.» مهرداد نوک بینی او را لای انگشتش فشرد و گفت: «نماز مهمانی بزرگان است بچه جان...» مهرداد وقتی کفشش را میپوشید، با کلافگی از مهری پرسید:
«نمیدانم چرا اینقدر گردنم میسوزد. یقه پیراهنم را باچی شستی آبجی؟ » مهری لبش را گزید و با شرمندگی گفت: «راستش... راستش خیلی کثیف بود. با سیم ظرفشویی و اسکاچ سابیدم! مامان نبود که از او بپرسم چکار کنم...» آقا محمدتقی با تعجب گفت: «با سیم ظرفشویی و اسکاچ!؟ آخر دختر...» مهرداد از خنده ریسه رفته بود. کفشهایش را نپوشیده درآورد و به طرف مهری رفت. خم شد، صورتش را بوسید و گفت: «عیبی ندارد آبجی. در عوض حسابی برق افتاده! »
امانتهای عزیز
صورتش از سرما کبود شده بود. دستهای یخ زدهاش را روی بخاری گرفت و آنها را به هم سایید تا گرم شوند. معصومه خانم شعله بخاری را بالاتر کشید و پرسید: «از جماران میآیی مادر؟ » مهرداد دستهایش را رویگونههایش چسباند: «بله... آنجا برف بیشتر از اینجا روی زمین نشسته.» معصومه خانم گفت: «تو که نه حقوق میگیری و نه استخدام ارتش و سپاه هستی. پس چرا توی گرما و سرما میروی نگهبانی میدهی؟ به بسیجیها که نباید اینقدر سخت بگیرند.» مهرداد جواب داد: «بچهها آرزویشان است در بیت امام نگهبانی بدهند. فقط من و چند نفر را که مورد اعتماد هستیم، برای نگهبانی بیت امام و ریاستجمهوری انتخاب کردهاند.» معصومه خانم سفره را جلوی مهرداد پهن کرد: «چه میدانم مادر، حالا بیا ناهار بخور، ضعف کرد.»
ـ نه، میخواهم برای بچههای مسجد تخممرغ نیمرو کنم ببرم. همانجا با آنها یک لقمه میخورم.
معصومه خانم با اوقات تلخی جواب داد: «آخر این چه کارهایی است که تو میکنی؟ برای بچههای مردم غذا میپزی، آنها را جمع میکنی و میبری این طرف و آن طرف. انگار...» مهرداد کنار مادر نشست و دستش را دور شانه او حلقه کرد: «این بچهها را اگر رها کنیم، از دست میروند. ما باید جوانها را پایبند مسجد و دین و دیانت بکنیم دیگر.» مادر خندید: «طوری میگویی جوانها که انگار خودت ۶۰ سال عمر کرده ای! » لحظهای دراز طول کشید تا مهرداد توانست حرفی را که چند بار توی دهانش چرخانده بود، به زبان بیاورد: «مامان من میخواهم بروم جبهه...»
غنیمت جنگی
حیدر همانطور که قطعههای نان را توی نایلون میگذاشت، سرش را نزدیک گوش مهرداد برد و گفت: «میگویند عملیات سختی در پیش است. خدا رحم کند.» مهرداد یک باره به طرف او چرخید: «کی؟ »
ـ امشب نیروها را میبرند طرف منطقه شرهانی فکه.
مهرداد از جا پرید و از چادر بیرون زد. حیدر با تعجب پرسید: «حالا کجا میروی؟ »
مهرداد جلو چادر سینه به سینه فرمانده ماند: «خبری شده؟ چرا سراسیمهای؟ »
با دستپاچگی پاهایش را به هم جفت کرد و دستش را تا لبه کلاهش بالا برد: «من که میتوانم بجنگم، چرا باید مسئول تدارکات باشم؟ » فرمانده لحظهای بهصورت برافروخته مهرداد خیره شد: «اگر توانستی برای خودت تفنگگیر بیاوری، اجازه میدهم بروی جلو.» چشمهای مهرداد از خوشحالی برق افتاد: «گیر میآورم! » آن روز تا غروب کسی مهرداد را توی ستاد تدارکات ندید و غروب در حالی که ۲ اسیر عراقی و ۲ قبضه تفنگ به همراه آورده بود، سروکلهاش پیدا شد!
کانالهای فکه
در تاریکی شب صدای نفسهای یکدیگر را میشنیدند. نور منورگاه و بیگاه همه جا را روشن میکرد: «به گمانم گرای ما را دادهاند. عملیات لو رفته...» پچ پچ فرمانده و معاونش خیلی زود به آخر صف رسید. طولی نکشید که باران گلوله و خمپاره به طرف آنها روانه شد.
ـ توی کانال پناه بگیرید.
بچهها با عجله به داخل کانال عمیقی که جلویشان بود، خزیدند.
ـ هر کس جای خودش را به اندازه قدش بکند.
صدای تیشهها در سکوت شب پیچید. لحظهای بعد چند خمپاره نزدیک کانال به زمین نشست و دود و گرد و خاک شدیدی به هوا برخاست. مهرداد چشم که باز کرد، پیکر چند شهید و زخمی را کنار خود دید. به آرامی پیکر حمید را که روی شانهاش افتاده بود، به لبه کانال تکیه داد و سرش را از داخل کانال بیرون کشاند. میان تاریکی سنگینی نگاههایی را که چندان از کانال دور نبودند، احساس میکرد. با نخستین شلیک او، سیل گلوله و خمپاره به طرفش روانه شد. مهرداد با غیظ داخل کانال ایستاد و دوباره سایههای مقابلش را نشانه گرفت. صفیر گلولهای را که او را نشانه گرفته بود شنید. یک باره بدنش داغ شد و خون از پایش فوران زد. پلکهایش را از درد به هم فشرد و به زمین نشست. سنگینی هیکلش روی پیکر شهیدی آوار شده بود. تکانی که به تنش داد، درد در رگ و پیاش پیچید. باران گلوله لحظهای قطع نمیشد...
منتشر شده در همشهری محله منطقه ۱۱ در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱
نظر شما