تلخی این جمله فقط منحصر به شوخی و زخم پنهانی نبود که گوینده بر زبان میراند. بلکه ترسناک بود ؛چون دختر و خانوادهاش را به وحشت میانداخت. وحشت از چه؟ از حرف مردم. «وا،مردم چی میگن؟» و دیگر شوخی نبود و دیگر خندهدار نبود. سالها از این موضوع گذشته. زمانه عوض شده،مدرن شده، اما مردم خیلی عوض نشدهاند.
هنوز درگیر افکاری هستند که اصلا مدرن نیست. گاهی اوقات حتی انسانی هم نیست. هنوز در جامعهای زندگی میکنیم که میگویند مردسالار است، اما سالار پنهان زندگی، زن است که با تدبیر و درایت و یا بدون آن، زندگی را میچرخاند. اما بحث این نیست. بحث این است که با دگرگونی و تغییر بعضی چیزها در جامعه، دختران دیگر به راحتی تن به ازدواج نمیدهند و اگر شما نه فقط بگریید، بلکه ضجه و ناله هم بزنید آنها راهی را میروند که خودشان در انتخاب آن دخیل هستند و تصمیم خود را اجرا میکنند.
بحث بر سر دخترانی با سن بالاست که ازدواج نکردهاند. البته که تا آنها بخواهند تصمیم معقولی بگیرند سالها را گذراندهاند اما مقوله ازدواج اصلا شوخیبردار نیست. شاید بد نباشد کمی هم از پسران با سن بالا بگوییم. میخواهم بگویم آن کسی که سن بالایی دارد و مطابق عرف اجتماع ازدواج نکرده و چه خودش مقصر باشد و چه جامعهای که او را به سوی چنین تصمیمی سوق داده، هر دو درگیر یک موضوع مهم هستند. «اعتیاد به خانواده» لابد این نوع از اعتیاد را اصلا نشناختهاید یا چیزی در موردش نشنیدهاید.
افرادی که در سنین جوانی و پختگی سالهای بعد، به هر دلیلی به خاطر خانواده- پدر یا مادر- ازدواج نمیکنند، شاید خیلی واقف نباشند که نسبت به خانواده خود اعتیاد دارند. اعتیادی که مثل همه اعتیادهای دیگر کمکم و به تدریج در وجودشان رسوخ کرده است. اما در دوره سنی دیگری که پختگی و تجربه فراوان فرد را به مرحله «له شدگی» رسانده و او مدام از تجربههایش برای دیگران استفاده میکند و میگوید که ناآگاهانه دارند روزگار میگذرانند و نیز مرحلهای که دیگر به اعتیاد خود واقف شده و به منظور رهایی از آن، قصد ازدواج دارد.
این مرحله، خیلی سخت نیست. چون هر دو طرف میدانند که چه میخواهند. از همدیگر و از باقیمانده عمری که ناپیداست، اما ماده اعتیادآور که گاهی پدر است و گاهی مادر،احساس خطر و ناامنی میکند. باور میکند که دارد فرزندش را از دست میدهد و شروع به مخالفت میکند و تازه ماجرا شروع میشود.
شروعی که اصلا قشنگ نیست و به کرات شنیدهام این جمله را که: تا وقتی پدر یا مادرم زنده هستند ازدواج نمیکنم و این از سر مهر نیست. بلکه فرار از مهر و محبتی است که میتواند عادلانه بین تمامی افراد خانواده بدون حساب کردن سود و زیان، تقسیم بشود. مهر و محبت را تقدیم میکنند و نه تقسیم «میدانم،. اما آنچه نیز بسیار دیدهام برقراری تعادل فیمابین همسر و پدر یا مادر است.
این تمام آن چیزی است که میتواند زندگی را تلخ کند. البته شیرین هم میشود فقط به شرط ایثار و گذشت یکی از طرفین دعوا. برای اینکه هر آنچه آموختهایم، همچنان کمتر از آن است که آموختهایم. فقط گذشت و فداکاری را آموزهای درخشان در زندگی میشناسیم. اما اگر واقعا تعادل را بیاموزیم چه نیازی است که حتی چنین منتی بر کسی بگذاریم یا منتی را بپذیریم. دیگر مدتهاست که زود، دیر شده و دیرتر از آن را نمیتوان تصور کرد.