همشهری آنلاین: زینب صفاری: از چند روز پیش کوچه را چراغانی کرده بود، کیسههای برنج و کلهقندها و صندوقهای میوه کنار خانه انبار شده بودند. همه چیز مهیا بود برای مهمانی بازگشت محسن، هیچ چیز کم نداشت این ضیافت باشکوه. قلب مادر تند تند میزد برای لحظه دیدار. هنوز هم تند میزند، هنوز سکانس پایانی این انتظار تلخ ۳۰ ساله به تصویر در نیامده است. هنوز آمنه خانم با صدای موتور دلش میلرزد. شاید این بار واقعاً محسن آمده باشد با همان لباس، با همان ساکی که در دست داشت.
قصههای خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید
جاده کرج را که به سمت چالوس بروید، از تونل کندوان هم که بگذرید به جادهای فرعی میرسید که انتهایش منطقه یوش و بلده است. منطقهای که زادگاه خانواده قنبری است و دیار پدری، شهرستان نور ایلکا. آمنه ملا، مادر شهید محسن قنبری نیز اهل همین ولایت است و پدرش کربلایی زینالعابدین ملا از سرشناسان و بزرگانآبادی: «پدرم مرد دیندار و با خدایی بود. کشاورزی و دامپروری میکرد. سفرهدار بود و گشاده دست. کارگر و بنا و کشاورز ریزه خوارش بودند. ماه رمضان که میشد، روحانیای بهآبادی ما میآمد تا تبلیغ دین کند و نماز جماعت بخواند و مراسم وعظ و سخنرانی برپا کند، تمام یک ماه در منزل ما سکونت داشت. آن زمان دسترسی ما به مجالس مذهبی و وعظ و دعا کمتر بود و دلمان را به همین ماه رمضان خوش میکردیم. من هم کمک حال مادرم بودم. سرگرمیام کارِ خانه بود. گاهی هم به خیاطی و گلدوزی و قلاببافی و... و. مشغول بودم. ۱۴ سالم که شد، ازدواج کردم. شوهرم، رضا علی قنبری در معدن زغال سنگ کار میکرد. همه بچههایم جز پسر کوچکم مجید در ایلکا به دنیا آمدند. محسن فرزند چهارم بود و سال ۱۳۴۱ به دنیا آمد. وقتی بچهها کمی بزرگتر شدند برای ادامه دادن درس و مدرسهشان مجبور شدیم به تهران بیاییم. در ایلکا فقط تا سوم راهنمایی(سیکل سابق) کلاس مدرسه بود. من و بچهها آمدیم تهران اما شوهرم به خاطر کارش مجبور بود در ایلکا ماندگار شود. مدتی خودم مسئولیت و سرپرستی بچهها را برعهده داشتم تا اینکه شوهرم در سال ۱۳۶۰ به تهران آمد و در یک فروشگاه تعاونی به مشغول به کار شد.»
حامی کوچک انقلاب
وقتی نهال انقلاب داشت جوانه میزد و مانده بود تا سترگ و تنومند شود مادر دست بچههایش را میگرفت و به تظاهرات میبرد تا جایی که برادرش به او اعتراض میکرد که در نبود پدر خانواده او مسئولیت بچهها را برعهده دارد و بهتر است آنها را همراه خود نبرد. اما حاج رضا علی قنبری هم دلش میخواست بچههایش در راه امام(ره) و انقلاب قدم بردارند: «محسن خودش همکلاسیهایش را جمع میکرد و به تظاهرات و مسجد میبرد. یک بار هم به او گفتم شاید خانواده دوستانت راضی نباشند که تو آنها را با خودت ببری. در جوابم گفت که کسی با زور و اجبار مرا همراهی نمیکند و همه با میل و اشتیاق خودشان میآیند. یک جورهایی رهبر و راهنمای هم کلاسیهایش شده بود. وقتی امام (ره) در پاریس بود و اعلامیهها و نوارهای سخنرانیاش به تهران میرسید محسن و دوستانش در مسجد محل جمع میشدند و اعلامیههایی را که در لباسشان جاسازی کرده بودند به دقت بستهبندی میکردند و به راننده اتوبوسی که به سمت ایلکا میرفت میسپردند تا اعلامیهها به دست پدرم و از طریق او در دسترس روحانیآبادی قرار بگیرد.» این سر پرشور و دل پر سودا گاهی اوقات مادر را نگران هم میکرد، بهخصوص وقتی مأموران ساواک در خیابانها ریخته بودند تا شعاردهندگان را دستگیر کنند: «درست یادم نمیآید. فکر میکنم سال ۵۶ بود. یکی از روزها خیابان خیلی شلوغ بود و مدارس هم تازه تعطیل شده بودند و همه شعار میدادند یکسری از مأموران هم نزدیک مدرسه محسن، برای دانشآموزانی که شعار میدادند کمین کرده بودند. وقتی محسن از مدرسه بیرون میآید چیزی به سمت مأموران پرتاب میکند و آنها فکر میکنند نارنجک و مواد منفجره است و او را دنبال میکنند. او هم نفس نفس زنان خودش را به خانهای میرساند که درش باز است. صاحب خانه که پیرزن تنهایی بوده محسن را پناه میدهد و نمیگذارد مأموران وارد خانه شوند. من هم در خانه یک چشمم به ساعت بود و یک چشمم به در که چرا خبری از محسن نیست؟ حسابی دلم شور میزد. ساعت ۷ بعدازظهر بود و نزدیک غروب که سرو کلهاش پیدا شد، آنهم با یک لباس بلند و گشاد و عجیب و غریب. صاحب خانه از ترس اینکه محسن در راه بازگشت به خانه گرفتار مأموران نشود این لباسها را به تنش کرده بود.»
روز وداع
جنگ شروع شد. محسن به عضویت گروه فدائیان اسلام درآمد که رهبری این گروه را سید مجتبی هاشمی برعهده داشت. محسن از طریق همین گروه برای نخستین بار به جبهه رفت و مدتی بعد ازناحیه کمر مجروح شد و برگشت اما مادر و خواهرش از همان ابتدا متوجه این مسئله نشدند. تودار بود و دوست نداشت کسی دردش را بفهمد. بار دوم از طرف بسیج به جبهه رفت اما جراحت مجدد نگذاشت تا در خط مقدم بماند. مدتی بعد وارد سپاه شد، عضو گروه تحقیقات بود، قصد داشت بختش را برای بار سوم امتحان کند شاید شهادت اینبار نصیبش شود. اما مادر دیگر دوری پسرش را تاب نمیآورد: «در راهرو ایستاده بود و دستش را گذاشت روی شانهام و گفت که میخواهد برود، گفتم بس است دیگر تو دینات را ادا کردی، دو بار هم مجروح شدی، برایت آرزوها دارم. دلداریام داد و گفت که شجاع و صبور باشم و برای رزمندهها دعا کنم. از من خداحافظی کرد سری هم به اداره پدرش زد، جوری با همه حرف میزد که انگار قرار نیست برگردد. از طرف سپاه مأموریت داشت، قرار بود ۴۵ روزه برگردد اما نیامد، شب عید هم گذشت، محسن بین ما نبود، شب چهاردهم فروردین دو نفر از خانمهای مسجد محله به خانهمان آمدند و با هزار جور بهانه گفتند که فردا پدر و برادر محسن به پایگاه شهید بهشتی بروند. من هم دلم گواهی داد که اتفاق بدی افتاده است. وقتی شوهرم فردا به پایگاه رفت به او گفتند که محسن شهید شده اما اثری از پیکرش نیست. از آن روز به بعد شوهر و پسر بزرگم هر روز یک پایشان بیمارستان بود و یک پایشان معراج شهدا. بدون اینکه به من بگویند ۴۰ روز تمام همه جا دنبال محسن گشتند اما خبری نبود. آخرسر از طریق یکی از دوستان و همرزمان محسن فهمیدیم که او در منطقه طلائیه به همراه تعداد بسیاری ازهمرزمانش شهید شدهاند اما به علت آب گرفتگی منطقه امکان انتقال پیکر شهدا نبوده است.»
خانواده صمیمی
طاهره قنبری خواهر بزرگتر شهید محسن قنبری است. او در قسمت توانبخشی آسایشگاه کهریزک مشغول به کار است. زمان جنگ در قسمت جهاد سازندگی برای رزمندهها لباس میدوخته و خیلی وقتها مسیر خانه تا جهاد را ترک موتور برادرش سوار بوده و با خوشی یاد میکند از خاطرات شیرین این همراهی: «محسن شوخ و شیطان بود و سر به سر همه میگذاشت اما هیچوقت با شوخیهایش کسی را آزار نمیداد. اهل تهجد و شب زندهداری بود. اگر از من یا هر کدام از خواهر و برادرهایش اشتباهی سر میزد در خلوت به ما تذکر میداد. همیشه به من توصیه میکرد که حجابم را حفظ کنم. محسن کمسن و سال بود اما درک و بینش عمیقی نسبت به مسائل سیاسی و اجتماعی جامعه داشت.» حسین قنبری فرزند ارشد آمنه ملا و رضا علی قنبری است. وقتی مادر به همراه بچههایش به تهران میآید، حسین روزها کار میکند و شبها درس میخواند. یک جورهایی سرپرست خانواده است و برای محسن و دیگر خواهر و برادرهایش پدری میکند و پشت گرمی بچهها به برادر بزرگترشان است: «همیشه به درس و مشق محسن رسیدگی میکردم. او هم با وجود همه شیطنتهایش همیشه احترامم را حفظ میکرد. محسن بچه دلسوزی بود و از همه دستگیری میکرد. وقتی هنوز جهاد سازندگی تشکیل نشده بود، تابستانها با همسن و سالها و دوستانش به باغها و مزارع کشاورزی میرفت تا در چیدن میوهها و برداشت محصول به باغداران و کشاورزان کمک کند. روز آخری که میخواست به جبهه برود گفت شاید این سفر آخرش باشد، گفت بهعنوان مأمور شناسایی منطقه باید ۴۵ روز در منطقه باشد و اگر بعد از این زمان برنگشت حتماً به شهادت رسیده است.»
________________________________________________________
منتشر شده در همشهری محله منطقه ۷ به تاریخ ۱۳۹۳/۰۷/۰۶*
نظر شما