چه اشکالی دارد که آدم سنتشکنی کند و به جای سمنو و سیر و سرکه و آبلیمو و از این خرت و پرتهای شکم پرکن، هفت تا سوت بگذارد سر سفره؟
بالاخره سوت هم برای خودش شخصیتی دارد. تازه، به غیر از شخصیت، ابهت، شجاعت، ملاحت، وزانت، سعادت، نزاکت، صداقت، سماجت، صناعت، ثقالت و از همه مهمتر سه حالت دارد.
حالت اول: خودش هفت حالت دارد: نمکین و شکرین است، کمی چرب و شیرین است و گاهی اولین و گاهی آخرین است.
حالت دوم: موجب انبساط روح میشود، باعث سنگینی کوه میشود، همه را به هم میریزد و گاهی سبب هیاهو میشود.
حالت سوم: باعث شادی و خنده، حرفهای کوبنده، جملههای دونده، اندیشههای جهنده، فکرهای تابنده و از همه مهمتر جا رفتن دنده میشود.
سوت اول
پیراهن دو جیب شاعرانه
زمستان که کلهپا میشود، بوی بهار که میآید، انسان که خوب است، مارها و سوسمارها و مارمولکها هم شاعر میشوند و عاشق میشوند و میخواهند از احساس بترکند و شعر بسرایند.
در یکی از همین روزهای خاص، ما داشتیم زور میزدیم، یعنی داشتیم به اوج احساس شاعرانه میرسیدیم و شعر میترکاندیم، داشتیم به نوعی خودمان را تخلیه میفرمودیم. داشتیم در باره زلف بنفشه و باد صبا و چهچه بلبل و غم فراغ، چند خطی روی کاغذ مینوشتیم که ناگهان بمبی منفجر شد.
البته بمب، کمی، فقط کمی اغراق است. میتوان به عبارتی دیگر گفت ناگهان نیمسوت و نیمشوت از گرد راه رسیدند و دوچرخه را ریختند روی سرشان. ما که شعر از سرمان پریده بود، فرمودیم: «چه خبرتان شده؟»
تصویرگری ها: لاله ضیایی
دو نفری، همزبان و همزمان گفتند: «ما لباس عید میخواهیم! آن هم لباسهای گوناگون با طرحها و طعمهای گوناگونتر!»
زدیم توی سرمان و مثل خارجکیها گفتیم: «اوه! مای گاد!»
بعدش، ما ماندیم و مقدار زیادی زلف بنفشه و باد صبا و چهچه بلبل و غم فراغ و غصه بیپولی و احساس مجازی شاعر بودن... یا نبودن!
پیراهن ما دو تا جیب دارد و ما در این لحظه تاریخی، کاغذ شعرمان را تا کردیم و گذاشتیم توی جیب این طرفی و از جیب آن طرفی کاغذی در آوردیم و به لیست مایحتاج شب عید، لباس برای ورپریدهها اضافه فرمودیم.
سوت دوم
حالوی
بهار که بیاید، سنبل و بلبل و گلبل که در بیاید، نه فقط ما شاعر میشویم، نه فقط مارها و مارمولکها شاعر میشوند، بلکه این نیم سوت هم که جزء کوچک و ناچیزی از جهان هستی است، شاعر میشود. البته خودش که فکر میکند شاعر بزرگ و بیهمتایی است.
سوت به سوت شده، رفته مثل همه شاعرها یک پیراهن دو جیب خریده که «حافظ» را بگذارد توی یک جیب و «مولوی» را بگذارد توی جیبی دیگر. ما داشتیم فکر میفرمودیم حافظ در جیبی و مولوی در جیبی دیگر، ترکیبش میشود: «حالوی». دیوان شعرش هم میشود: «حالنامه» برای نمونه و آشنایی شما یک دوبیتی از دیوان آن دیوانه را میآوریم:
بهار آمد، زمین میخندد انگار
به سوراخ و ترکهای دیوار
بیا تا قدر یکدیگر بدانیم
دو تا پاچه شویم از بهر شلوار
سوت سوم
امیدداری
آخر سال که میشود، آدم اگر آدم باشد، اگر پیراهن دو جیب نپوشد و با مارها و مارمولکها میانه خوبی نداشته باشد، گذری و نظری به اتفاقهای سال قبل میاندازد. یک روز به این نیمسوت سوت به سوت شده فرمودیم: «مهمترین اتفاق سال از نظر جنابعالی چه بوده؟»
آقا، رفت تو فکر. از آن رفتنهایی که احتمال برگشتن نبود. چیزی تو مایههای کُما. بعد که از کُما بیرون آمد نگاهی شاعرانه به ما انداخت و گفت: «در ناامیدی بسی امید است... در ناامیدی بسی امید است... در ناامیدی بسی امید است...» فکر کردیم، هنگ کرده. از آن هنگهایی که با ریاستارت کردن هم سیستم بالا نمیآید. با عرض پوزش، یک پشتدستی زدیم تو پوزش. گفتیم: «چه مرگت شده، موش بریده؟ ما فرمودیم مهمترین اتفاق سال را بگو، تو شعر تحویل میدهی؟»
گفت: «اگه به بیرون جو نگاه میکنی، خودت میبینی که امید مثل ستارهای میدرخشه!» امید، خارج از جو زمین! ستاره! درخشیدن؟ یواش یواش فهمیدیم منظورش چیست. قبلاً به ما گفته بود، امیدوار است روزی بزرگ شود و بتواند مثل پرنده ای پرواز کند و به کره ماه برود. شاعر گران مایه در این باره فرموده:
درناامیدی خیلی امید است
نیم سوت ما خیلی پلید است
می خواد بپره به آسمان ها
بنده فکر کنم کمی بعید است
با این همه می توان امید داشت
در نا امیدی بسی امید است
سوت چهارم
برو تو کف آهنگ
چند روز پیش که با یکی از دانشمندان و پژوهشگران برجسته جهانی چاق سلامتی میکردیم و دیزی سنگی و پیاز و ترشی میخوردیم، گفت: «آقای سه سوت، شما هنوز در دوچرخه قلم میچرخانی؟»
فرمودیم: «بله دیگه، مگه در جهان چند تا نشریه فوق تخصصی نوجوانان وجود داره؟»
گفت: «نظرت در باره این که نوجوانها حرف گوش نمیکنند چیه؟»
فرمودیم: «شما دانشمند و پژوهشگر و محقق برجسته جهانی هستی، شما باید بفرمایی! ما که هر چه با این نیمسوت سوت به سوت شده و نیمشوت شوت به شوت شده، حرف میزنیم و نصیحت میفرماییم، به گوششان نمیرود که نمیرود. تو پنداری که با طایر زاپاس ماشینمان حرف میزنیم.»
گفت: «چرا به نظر شما؟»
فرمودیم: «به نظر شما چرا؟»
گفت: «از نظر علم فیزیوکوپولوژی آنترو هیستا دینامیک، بچههای امروزی همولوناتوکوشومیاروسوری هستندکه در نتیجه سیتوپلاسماتیک آلاباماتاکولوژی میباشند و آزمایشهای دیوگرافی آنتاپناتا کولاژ...»
باور میفرمایید کلهمان داشت گیج میرفت و حالمان داشت به هم میریخت. جلوی دهانش را گرفتیم و فرمودیم: «بیخیال داش! بریز دور این آنتیمانتیگرافی و خارجی مارجی حرف نزن، ما میدونیم دلیل این که بچههای امروزی حرف تو گوششون نمیره چیه؟»
گفت: «جدی؟»
فرمودیم: «جدی جدی. ببین پژوهش جان! این دوره و زمونه به هر نوجوونی نگاه کنی، تو گوشش هدفون و هدست و هندزفری و گوشی و غیره نصب کرده. خب، معلومه که حرف ما تو گوششون نمیره.»
انگشت حیرت به دهان گرفت و کلهاش را تکانتکان داد: «راست میگی؟»
گفتیم: «تازه این که چیزی نیست، این نیمسوت سوت به سوت شده به جای هدفون، یک سیستم به خودش بسته، توپ؛ سیستمی که اون رو سروگوشش بسته، ما رو ماشینمون نبستیم. هرچی هم بهش میگیم: باباجون! به فکر پرده گوشت باش! میگه: پرده متری چنده؟ برو تو کف آهنگ!»
سوت پنجم
قورباغهای در اتاق عمل
اگر آدمی دلشیشهای هستید، این سوت را نخوانید. اگر آدمی حساس و خاص و با کلاس هستید ، چشم مبارکتان را ببندید و مثل بچه آدم بروید بر سر سوت ششم و هفتم و بعد هم دنبال کار و زندگیتان.
اما در صورتی که آدمی دلسنگ هستید و از کتابهای ترسناک و به قول ادبا «ژانر وحشت» وحشت ندارید و با خواندن این کتابها جینگیلی پینگیلی نمیشوید، مجاز هستید این سوت را بخوانید. ما که ظرفیت نداریم. آخرین بار که داستان ترسناک خواندیم، نزدیک بود روح زیبا و لطیف و عزیزمان را ایمیل کنیم به آدرس حضرت عزرائیل و از ایشان بخواهیم جانمان را دانلود بفرمایند. و اما ماجرای ما، دو سه هفته پیش از طرف مدرسة این نیمشوتِ شوت به شوت شده، ما را دعوت کردند که در مراسم دستاوردهای مدرسهشان دیدن فرماییم. ما هم با سر خودمان را رساندیم به مدرسه تا ببینیم از این شوت خانم و همکلاسیهایش چه دستاوردی میتوان دید.
اوایلش بد نبود. بعضیها آش کشک و حلیم بادمجان وتخمه بو داده درست کرده بودند، گروهی کیک سه طبقهای را آنچنان به نمایش گذاشته بودند که انگاری بساز و بفروش هستند و آن کیک سه طبقه را با پارکینگ و انباریاش یک جا میخواهند به فروش برسانند. یک گروه دیگر که اهل دوخت و دوز و بافت و ساخت بودند، زیر شلواری و کلاه یقهدار و سفرهپاککن دستاوردشان بود. اما حال ما از جایی بد شد که گروه زیستشناسی را در حال تشریح کردن یک رأس قورباغه مشاهده فرمودیم. قورباغهای که ناگهان وسط عمل جراحی به هوش آمد و اول با چشمهای قلنبهاش، زل زد به ما. بعدش قورقور بلندی سرداد و بعدش از دیدن آن همه آدم کلهپا، وحشت کرد و از زیر دست بچهها پرید بیرون. حالا نوبت دخترها و والدین بود که جیغ بزنند و از وحشت به این طرف و آن طرف فرار کنند.
جای شما خالی، نمایشگاه دستاوردها به گذرگاه پاآوردها تبدیل شد و آدمها از ترس این که مبادا توسط قورباغهای که از اتاق عمل فرار کرده، دریده و بلعیده شوند، پا به فرار گذاشتند و نمایشگاه هم به تعطیلی کشیده شد.
سوت ششم
گذشته، حال، آینده
ما معمولاً آدم دیراندیشی هستیم. دیراندیشی به معنای این نیست که مسایل را دیر میفهمیم و به قول بروبچ ،کند ذهن و گاگول تشریف داریم، نهخیر؛ دیراندیشی یا همان دوراندیشی به این معنی است که ما آیندهنگر تشریف داریم و همواره چشممان به افقهای دوردست است و به فکر آینده هستیم. چنانچه شاعر مادر مرده فرموده:
ای عزیز نازنین بنده
ای که هستی تو به فکر خنده
لحظه را دریاب ولی غافل مشو
از همیشه، حال تا آینده
غرض از این مقدمه این بود که عرض کنیم، به خاطر گرانیهای نزدیک به روزهای عید و همینطور شلوغیهای بازارها و خیابانها و بیابانها، ما سه ماه زودتر خریدهای عیدمان را انجام دادیم. ولی مثل این که گویا باید دوباره راه بیفتیم توی خیابانها و دوباره خرید کنیم. اصلاً حواسمان به شکم گنده این دوتا سوت به شوت شده نبود. سه روز پیش وقتی رفتیم سراغ کمدی که خوردنیها را توی آن قایم کرده بودیم، دیدیم به قول اندیشمند شهیر «باقلاویوس»: جا تر است و بچه نیست!
البته در کمد و قفل و بندش سالم بود. وقتی خوب جستوجو فرمودیم و تیزاندیشی به خرج دادیم، مشاهده کردیم آن وروجکها، کمد را از ناحیه پشت سوراخ کرده و از آن طریق
چیز میزهایمان را کش رفته اند. بچه هم بچههای قدیم!
سوت هفتم
گاوی که نکوست از بهارش پیداست
«سال بعدی که بیاید، سال جدید است.» این جمله گهربار از فرمایشات استاد اعظم، «حافظ التشویش» است. ما که این جمله را قاب کرده و در بالای میزمان نصب کردهایم. بله «سال بعدی که بیاید، سال جدید است» واقعاً از این جملههای ناب است که میتوان درس بزرگی از آن گرفت. ولی...
ولی... این دو تا وروجک آمدهاند جمله ما را خراب کرده و با ماژیک آن را خطخطی کرده و نوشتهاند: «سال بعدی که بیاید، سال گاو است.» البته در این که سال جدید سال گاو است، شکی نیست و ما از همین جا برای همه گاوها آرزوی چاقی و سلامتی داریم و امیدواریم همواره فربه، پرشیر و سرحال باشند و هرگز جنون گاوی نگیرند و ما را از محصولات لبنی مثل بستنی و ماست و دوغ گازدار بینصیب نگذارند.
برای شما طرفداران سه سوت هم آرزو میکنیم قدر گاوها را بدانید و برای این حقیر دعا کنید که بتوانیم کارها و شیطنتهای نیمسوت و نیمشوت را تحمل کنیم. به قول فیلسوف سالهای ابری «استرالوپیتهلوس»: «تا گوساله گاو شود، دل صاحبش آب شود!»
خیال داریم همین جمله را با خط نستعلیق بنویسیم و بکوبیم روی دیوار.