همشهری آنلاین: باید آن بالا رفت. از پشت پنجرههای چوبی آنها نگاهی به بیرون انداخت و از نزدیک کسانی را دید که در کوچههای پلهدار و باریک دور صخرهها بالا و پایین میروند وگرنه به همین راحتی نمیشود قبول کرد که میشود آدمهایی را پیدا کرد که سکونتگاهشان غارهایی باشد در بلندی. عجیبتر از زندگی در این صخرههای بلند، کندن این سنگهای سخت و درستکردن خانهای از آنهاست. خانهای کامل با در، پنجره، دودکش، چاه و تنور.
کندوان خواب خواب است؛ ساعت از ۷ صبح گذشته اما برخلاف دیگر روستاهای آذربایجان که کشاورزان در تاریکی صبح داس و بقچه را بار قاطر میکنند و در کوچه بلندبلند صبح سلامتی بههم میدهند تا آفتاب داخل روستا نیفتد، صبح کندوان شروع نمیشود. آخر چندین سال است که در کندوان، روستایی در ۶۰ کیلومتری جنوب غربی تبریز دیگر کسی کشاورز نیست. این موقع صبح فقط باید انتظار معدود گلهداران باقیمانده روستا را داشت؛ آنها که گلههای کوچکشان را از کوچههای باریک عبور میدهند تا راهی دشت و کوهپایههای اطراف شوند؛ آنها که هنوز چندان به شیوه معیشت نسبتا تازه کندوان خو نگرفتهاند.
صدای پای گله که از کوچهای پیچدرپیچ بلند میشود، چندین گوسفند و بز گردوخاککنان به پایین سرازیر میشوند. زنی هم با چوبدستی و پیراهن بلند سبزش دنبال آنها پایین میرود. به چشم برهمزدنی با گلهاش در پیچ یک کوچه گم میشود. این خاصیت کوچههای کندوان است که آدمها سریع در پیچ کوچهها ظاهر و دوباره در لابهلای صخرهها ناپدید میشوند.
مغولها در کمین
کندوانیها به خانههای صخرهای «قی یه» یا «کِران» میگویند. ارتفاع این صخرهها به ۴۰ متر هم میرسد و معمولا در صخرههای بلند، یک خانه چند طبقه میکنند که هرکدام راهپلهای جداگانه دارد. خانه عزیزعمو هم همین شکلی است. طبقه پایین، آخور است، طبقه دوم نشیمن و اتاق کوچک بالا هم انباری. بلند میشود و از صخره کنار راهپله برای بالا رفتن کمک میگیرد. آنها که به این خانهها عادت ندارند، موقع وارد شدن سر خم میکنند.
خطای چشم است وگرنه سقف آنقدرها هم کوتاه نیست. داخل خانه او هم مثل خانه دیگر کندوانیها ساده است. کنار در ورودی گاز، یخچال و ظرفشویی را گذاشتهاند. رختخواب و بقیه وسایل را هم داخل اتاقکی که یک طرف اتاق کندهاند، جمع میکنند. دور تا دور خانه را پتو انداختهاند و تنها تزئین خانه طاقچههایی است که داخل دیوار کندهاند.
بعضیها میگویند ساخت این کِرانها به قرن ۷ و ۸ میلادی میرسد؛ یعنی حدود یک هزار و ۴۰۰ سال قبل، اما «دیوید رول» (David Rohl) – باستانشناس انگلیسی - قدمت کندوان را به دوره غارنشینی نسبت میدهد. با وجود تمام این حدسیات، میشود مطمئن بود که گرمای داخل کرانها یا خانههای سنگی در زمستان، اجداد کندوانیها را به اینجا کشانده است. به دلیل ساختمان طبیعی و ضخامت دیوارهها، درون کرانها همیشه اختلاف دمای قابلتوجهی با بیرون دارند.
دیوارههایی که ضخامت آنها معمولا بین ۳۰ تا ۱۲۰ سانتیمتر است. به قول عزیزعمو قدیمها راحت میشد داخل کران را گرم کرد، با آنکه زمستانها آنقدر سرد بود که تا ۵۰ روز از بهار گذشته هم نمیشد پا را از خانه بیرون گذاشت؛ «قدیم با یک کرسی اینجا گرم میشد. از کوه، گَوَن میکندیم و با کود گاو و گوسفند تنور روشن میکردیم و رویش هم کرسی میگذاشتیم. بچه که بودم، مادرم با پیه گوسفند شمع درست میکرد و شبها روشن میکردیم. آنوقتها برق که نبود».
مردان بافنده
کندوان که معروف شد، ویرانیاش هم شروع شد. پیشوند «دهکده گردشگری» به اول آن اضافه شد و مسافرها راه کندوان را یاد گرفتند. این موضوع شاید به درآمدزایی مردم آنجا کمک کرد اما آغاز فاجعه بود؛ آغاز زباله و ساختوساز. غیر از تیرهای چراغ برق که چشمانداز کندوان را خراب کردهاند، اتاقهای آجریای که لابهلای صخرهها بالا آمدهاند هم کندوان را زشت کردهاند. گردشگرها که به کندوان آمدند، آنها که برای همیشه از کندوان رفته بودند، به روستا بازگشتند چون کران به تعداد همه آنها نبود، هر کس در کنار خانه صخرهای خانوادگی یکی دو اتاق آجری هم ساخت.
«حاج احمد» ۸۵ ساله که فقط تابستانها به کندوان برمیگردد، میگوید: «ما تقریبا ۱۰۰ کران در کندوان داریم، آنموقع جمعیت کمتر بود و برای همه اتاق سنگی بود اما حالا فقط آنهایی دارند که از پدرشان ارث رسیده». با آنکه «سولدوز» پسرش برای فروش تابستانی، مغازهای در خیابان اصلی روستا خریده و اتاقی بالای آنها ساخته اما پدر حاضر نیست، کران اجدادیاش را ترک کند. کران تمیزی دارد اما چندان سالم نیست. ۱۵ سال قبل که زنش هنوز زنده بود، به رسم خانههای قدیم کندوان آن را سفید کرده بودند.
پایین دیوارها را با خاک رس و سقف و بالای دیوارها را هم با خاک سفید، رنگ کردهاند اما بعد از این همه سال دیگر تمام خانه سنگی، قهوهایرنگ شده. میگوید: «این خاک را که روی دیوار بمالید، نمیگذارد، سنگهای دیوار خرد شود و روی زمین بریزد. خانههای اینجا نم دارد و خاک، خانه را خوشبو میکند اما الان رنگ جدید میزنند و دیوار بوی بدی میدهد». یادش میآید که بهخاطر همین رطوبت چند سال پیش دو کران در کندوان خراب شد: «کران چون به کوه چسبیده همیشه نم دارد. اگر در خانه بسته بماند، سقف سنگین میشود و پایین میآید.
قدیم که داخل همه خانهها تنور بود، هیچ خانهای خراب نمیشد». سولدوز مثل دیگر دکاندارهای کندوانی عسل، ماست، گیاهان خشک دارویی و صنایع دستی به مسافران میفروشد اما بیشتر صنایع دستی ساخت کندوان نیست. صنایع دستی کندوان جاجیم و گلیم بود.
زنها تا چند سال پیش همه در خانه یک دار گلیمبافی داشتند اما این روزها کمتر زنی در خانه زیرانداز میبافد؛ ولی بافتن در کندوان کار زنانهای نبوده. «کلاغهای»، پارچهای ابریشمی بود که تنها مردهای کندوانی از پس بافتش برمیآمدند. سولدوز میگوید: «دستگاه بافت کلاغه داخل چاله بود و باید سوارش میشدید و مثل دوچرخه پا میزدید و با دست نخها را رد میکردید و میبافتید.» هنوز هم از این چالهها در کندوان هست اما کسی دیگر بلد نیست ببافد. حاجاحمد دنباله حرف پسرش را میگیرد: «از آنهایی که بلد بودند، فقط دو نفر زندهاند اما مقیم تبریزند».
جاده ابریشم، ایستگاه کندوان
«کندوان برای خودش مرکزی تجاری بوده و بر و بیایی داشته»؛ رمضانعمی ۷۹ ساله آماده است که از تاریخ پرافتخار کندوان حرف بزند که کندوان زمانی در مسیر جاده ابریشم و در فاصله میان شهرهای مراغه و تبریز قرار داشته و بعدها که جاده از رونق میافتد. رمضانعمو هم مثل عزیزعمو و حاجاحمد روزهایش را کنار در خانه میگذراند تا رهگذر و مسافری از آنجا رد شود و چند کلمهای با آنها حرف بزنند. چشم راستش نابیناست و همیشه در سمتی از خانهاش مینشیند که چشم بینایش به طرف کوچه باشد و مردم را ببیند. قدیمها پسرش را به سربازی بردند.
آنقدر فکر و خیال کرد که به قول خودش سرش باد کرد و چشمش ترکید. غیر از جاده ابریشم که همیشه مهمانهای تازهای برای کندوان میآورده، او روسها یا به لهجه خودش «اوروس» ها را بهیاد دارد. همانها که ۷۰ سال پیش به آذربایجان آمدند و چند روزی در کندوان ساکن شدند: «سه سالی به کندوان میآمدند و میرفتند، با هیچکس هم کاری نداشتند. فکر کنم میخواستند بروند مراغه اما نمیدانم چطور شد که چند روزی اینجا قایم شدند و بعد هم یکهو رفتند. زیر یونجهها تونل درست کرده بودند و همان جا میخوابیدند.
بعد یک روزی آمدند و لباسهایشان را با لباس ما عوض کردند، تفنگ و اسبهاشان را هم گذاشتند و رفتند. نمیدانید؛ مثل میوه، تفنگ کنار رودخانه ریخته بود. ما که میترسیدیم دست بزنیم اما کردها آمدند و هم اسبها و هم تفنگها را بردند». رمضانعمو، تقریبا تمام تابستان در کندوان تنهاست و در همان خانه سنگی شبها را میگذراند. اتفاقا زنش هم نابیناست و این تابستان را در تبریز مانده. بعد از آنکه زایمان آخرین پسرشان خیلی طولانی شد و مجبور شدند تا تبریز بروند، آنقدر به چشمهای زنش فشار آمد که بعدها او هم چشمانش آب سیاه گرفت. رمضان از قوری کوچکی که روی چراغ است چای میریزد و توت خشک تعارفم میکند.
میخندد: «لااقل من یک چشمم میبیند، او که اصلا نمیبیند. اگر به خاطر سنگ کلیهام نبود، نمیگذاشتم تبریز تنها بماند. مجبورم بیایم چون آب چشمه کندوان برای سنگ کلیه از همه چیز بهتر است». حرفمان که تمام میشود تا بیرون بدرقهام میکند و دوباره روی همان سنگ کنار خانه مینشیند. هر عابری که رد میشود، به ترکی بفرمایی میزند و میگوید: «نمایشگاه مردمشناسی است؛ بیا تو عکس بگیر». با کلاه پشم بز سیاه آماده است که از او عکس بیندازند.
فراری، از دوربین
«داشتم از یک مادر و دختری که سوار بر قاطر از چرای گله برمیگشتند، عکس میگرفتم که مادر از قاطر پیاده شد و با داس دنبالم دوید»؛ این را مسافری تعریف میکرد که برای عکاسی به کندوان آمده بود. برخلاف پیرمردهای کندوانی که بهراحتی با تازهواردها همصحبت میشوند، زنان کندوانی از غریبهها خیلی خوششان نمیآید.
برخلاف بیشتر زنان روستایی و عشایر آذربایجان، زنان اینجا با روسری دهانشان را نمیپوشانند و به اصطلاح «یاشماغ» نمیگیرند. «فاطمهخاله» یکی از همانهاست؛ همان زن چوپانی که صبح در پیچ کوچه گمش کردم. چنان تند پشتسر گوسفندهایش از کوچه بالا میآید که انگار نهانگار ۶۰ سال سن دارد. ظهر گوسفندها را برای دوشیدن به طویله برمیگرداند.
میپرسم که همیشه تنهایی گوسفندها را برای چرا میبرد؟ با تعجب براندازم میکند و بهزور جوابم را میدهد: «اگر من نبرم که شیر گوسفندها خشک میشود. آنوقت که گوسفند زیاد داشتیم، آنها را میسپردیم دست چوپان اما حالا همین چند تا گوسفند برایمان مانده».
پوست صورتش حسابی آفتابسوخته و چروک شده؛ هرچند که در جواب بعضی سوالهایم جواب سربالا میدهد اما حرف قدیمها که وسط میآید، گل از گلش میشکفد و خوب حرف میزند. گوسفندها را داخل آغل میکند و پشت در را میاندازد؛ «قدیمها کندوان هفت تا آسیاب آبی داشت و مرکز کشاورزی بود. اگر یک هفته آرد از کندوان به روستاهای دوروبر نمیرفت، قحطی میآمد اما الان که مسافر زیاد شده، کسی نمیکارد.
زمین را فروختهاند و مغازه خریدهاند. زمین را نکاری، برکت از خاک میرود». همانطور که فاطمهخاله میگوید، در کنار همان راه خاکی که اهالی حیوانات را برای چرا میبرند، باقیماندههای یک آسیاب سنگی را میشود دید. البته آنطور هم که فاطمهخاله میگوید نیست.
او بیبار ماندن زمینها را به گردن مسافران میاندازد ولی واقعیت این است که در زمینهای شیبدار کندوان نمیشود با تراکتور کار کرد و کشاورزی مکانیزه بهراه انداخت. آن رونقی که او از آن یاد میکند، متعلق به زمانهایی است که کشاورزی به شکل سنتی انجام میشد؛ روزهایی که مردها خرمن میکوبیدند و زنان آرد الک میکردند. فاطمهخاله پرده خانهاش را کنار میزند و به جایی زیر فرش اشاره میکند؛ «این زیر تنور است. رویش را پوشاندهایم اما آنموقع من خودم همین جا نان میپختم، الان اگر کسی هم بخواهد نان بپزد، آرد نیست».
نظر شما