همشهری آنلاین - علی شاملو: شهید آبشناسان که به القابی مثل شیرصحرا، پیر صحرا و شاهین کوهستان شهرت داشت و روایت زندگیاش سراسر جهاد و مقاومتش روایت مردانگی، رشادت و سلحشوری است، انسانی آگاه، عارف با بصیرت و شهادتطلب بود که در راه دفاع از آرمان مقدس کشور و تمامیت ارضی آن سر از پای نمیشناخت و با حضور مستمر در جبهههای نبرد حق و باطل صحنههای درخشان و اعجابآوری بهوجود آورد. شهید آبشناسان ۳ فرزند داشت؛ افشین، امین، افرا. افرا تنها دختر و آخرین فرزند اوست که در زمان شهادت پدر تنها ۱۴ سال داشت. این شهید در عملیات قادر در هشتم مهرماه سال ۱۳۶۴ در ارتفاعات پسوه به شهادت رسید. روایت دلاورمردیهای این شهید را با تنها دختر شهید، افرا آبشناسان در میان گذاشتیم.
قصههای خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید
تحصیلات و شغلتان چیست؟
لیسانس زبان فرانسه دارم. اما ۳ سال است نمایندگی بیمه ایران را راهاندازی کردهام. قبل از آن هم حدود ۲۰ سال در مدرسه کار فرهنگی انجام دادم. گروه زبان فرانسه را سال ۷۳ در مدرسه شهید آبشناسان راهاندازی کردم. بچهها علاوه بر زبان فارسی و انگلیسی، در این مدرسه از دبستان تا دبیرستان زبان فرانسه هم یاد میگیرند.
پدرتان در زمان شهادت چند سال داشتند و درجه نظامیشان چه بود؟
۴۸ ساله بودند و درجه سرهنگ تمامی داشتند.
شهید آبشناسان عضو کدام نیرو بودند؟
نیروی زمینی ارتش.
چرا اهالی دشت عباس لقب شیر صحرا به ایشان داده بودند؟
پدرم هرگز حرفی درباره خودشان نمیزد. اما بعدها همرزمانش از دلاوریهای بینظیرش خاطرات بسیاری برای ما تعریف کردند. مثلاً اینکه ایشان شبانه برای شناسایی ۴۰ کیلومتر در خاک عراق میرفت. کمتر کسی این جرئت را دارد. در دشت عباس به روستاها که سر میزد، خیلی به مردم کمک میکرد و یاورشان بود. مثلاً پیرمرد نابینایی تعریف میکرد که شهید آبشناسان سقف مخروبه منزلشان را تعمیر کرده است. طراحی نقشههای جنگی و تاکتیکهای حمله از فعالیتهای اصلی شهید آبشناسان بوده است. پدرم نخستین کسی بود که ۱۰ اسیر گرفت و تلفاتی هم نداشت و گویا برخی مسئولان از بینقصی عملیاتی که ایشان طرحریزی کرده بود تعجب کرده بودند و از ایشان میپرسیدند چگونه شهید ندادی؟ دهه چهل یا اوایل دهه پنجاه مسابقهای در اسکاتلند میان تکاوران دنیا برگزار شد که گروه تحت تعلیم پدرم، مقام نخست را کسب کردند. نام پدرم در یکی از پادگانهای انگلستان بهعنوان یک تکاور دلیر ثبت شده است. ایشان تمام دورههای رنجری و چتربازی را طی کرده بود.
ارتباط پدرتان با شهید بروجردی چگونه بود؟
شهید بروجردی سردار سپاه و پدر من ارتشی بود. پدر من جزو کسانی بود که افراد سپاهی را تعلیم میداد؛ هم در سعدآباد و هم در خودِ جبهه. پدر من چهل و چند سال سن داشت و جوانها را آموزش میداد. شهید کاظمی، شهید کاوه، شهید بروجردی و... همه با پدرم بودند. شهید بروجردی برای پدرم فرد خیلی خاصی بود. ما فقط یک نوار کاست از صدای پدرم داریم و آن هم شامل حرفی است که ایشان درباره شهید بروجردی گفتند. گفتند که ایشان فردی پاک و خالص و دلاور است و اگر ما ۳۰ تن از این مردان داشتیم، ایران گلستان میشد. و حتی پدرم با شهید بروجردی عقد برادری بسته بودند و وقت شهادت ایشان، پدرم گفت کمرم شکست. شهید بروجردی یک سال قبل از شهادت پدرم، شهید شد.
نگاه شما بهعنوان یک فرزند شهید به جنگ و دفاع مقدس چیست؟
به هر حال وقتی حملهای به یک کشور صورت میگیرد، عدهای ناگزیرند به دفاع از وطنشان برخیزند. نمیتوانیم دست روی دست بگذاریم. ولی به هر حال جنگ با هر ایدئولوژیای هم که وارد آن شویم، پدیده خانمان براندازی است و سالها و نسلهای بعد هم دچار تبعات جنگ خواهند شد. ولی به هر حال در برابر تهاجم نمیتوان سکوت کرد و اقدامی نداشت. باید مقابله کرد. اما از طرف دیگر خانوادهها واقعاً آسیب میبینند در جنگ. ما یک خانواده از طبقه متوسط بودیم. مادرم فرهنگی بودند و پدرم از افسران ارشد ارتش. با این همه حتی ما هم صدمات بسیاری در اثر جنگ متحمل شدیم. من ۹ ساله بودم که جنگ شروع شد. من دیگر پدرم را ندیدم چون دائما در جبهه بود. بهترین خاطرات من قبل از ۹ سالگیام است که با پدر و مادرم در شیراز زندگی میکردیم.
باید امتیازی برای خانوادههای شهدا، جانبازان و اُسرا در نظر گرفت یا خیر؟
من نه وامی گرفتم، نه طرح ترافیک، نه خانهای گرفتم و نه هیچ چیز دیگر. خانه ما بالای مدرسه شهید آبشناسان است و هزینه این مدرسه را هم هیچ سازمانی به ما نداد؛ مادرم هزینههایش را تقبل کرد. وقتی پدرم شهید شد ۱۷۰ تا یک تومنی در حسابش بود، چون تمام فوقالعادهها و پاداشهایش را صرف فقرا میکرد. مادر من خودش تمام هزینهها را داد و تسهیلات لازم را برای این مدرسه فراهم کرد. از بنیاد شهید میآمدند سالی یکی، دو بار و مادرم میگفت اگر کمکی لازم است من در خدمتم یعنی بنیادکاری برای ما نکرد. اما من بهشخصه اعتقاد دارم فرزندان شهدا باید تسهیلاتی داشته باشند. اما در کنار این تسهیلات، فرد دریافتکننده باید خدمتی هم به جامعه انجام دهد. یعنی فرزندان شهدا باید از خود لیاقت نشان دهند و آن امکانات را برای رفاه حال جامعه به کار گیرند. یعنی استفاده شخصی نداشته باشند.
شما اعتقاد دارید که باید نگاه ویژهای به فرزندان شهدا و جانبازان و اسرا وجود داشته باشد؟
نه. ببینید من میگویم ما نباید انتظاری داشته باشیم، ولی اجتماع باید خودش احترامی برای این اقشار قائل باشد. مثلاً شما الان مهمان من هستید و من احترام شما را نگه دارم. وقتی همه به این حرمتها ارج بگذارند، دیگر نیازی به رانت و امتیاز خاصی نیست.
یعنی شما هرگز افسوس نمیخورید از اینکه پدرتان شهید شد و با خودتان نمیگویید اگر مانده بود پُست و مقامی میگرفت؟
پدر من کار درستی کرد. من کار او را قبول دارم. اگر روزی این اتفاق بیفتد و بیگانهای به خاک ایران حمله کند، ناچارم راه پدرم را انتخاب کنم. البته اگر با نگاه روشنی به دفاع از میهنم برخیزم. الان روز به روز نام پدر من بزرگتر میشود. در حالی که ایشان همیشه در دوره حیاتشان در وضعیت استتار و سکوت و تواضع بود. هیچ موقع جلو هیچ دوربینی نمیرفت. هیچ صحبتی هم از ایشان جز حرفهایشان درباره شهید بروجردی نداریم. علت عظمت این نام و شناخته شدنش در زمانه حاضر، دیدگاه درستی است که ایشان جنگ را از آن منظر میدید و در آن حضور مییافت. یعنی فقط بحث جنگیدن نیست؛ بلکه اعتقادی صحیح در پشت اعمال ایشان وجود داشت. من هم سعی میکنم همین روال را در پیش بگیرم.
وقتی خبر شهادت پدر را آوردند، یادتان میآید؟
بله. من آن روز مریض بودم. ساکن سیدخندان بودیم آن موقع. دختر همسایهمان هم که خانوادهشان جنگ زده بود، از اهواز آمده بود خانه مادربزرگش. او ۷ و من ۱۴ ساله بودم. داشتم به او املاء میگفتم. داییام پیش من بود که تنها نباشم. چون مادرم مدرسه بود و برادرانم هم نبودند و کسی پیش ما نبود. من یک لحظه دیدم وسط روز عمو و زن عموی من آمدند و با داییام در اتاق آخری شروع کردند به حرف زدن. من کماکان در حال املاء گفتن به دختر همسایه بودم. بعد داییام زنگ زد به مادرم و به او گفت حسن آقا بیمارستان است و زخمی شده. مادرم که آمد دم خانه، سریع پرسید حسن آقا کدام بیمارستان است، که داییام پاسخ داد حسن آقا زخمی نشده، شهید شده است. من فقط نگاهی به داییام انداختم و به گفتن املاء به دختر ۷ ساله ادامه دادم. هیچ احساسی نداشتم آن موقع. تا مدتها حتی گریه هم نمیکردم. من از سال ۵۹ پدرم را خیلی کم دیده بودم. البته گاهی که مریض میشدم یا مشکلی پیش میآمد، بابا به من سر میزد. اما کم حرف بود و شاید کمی درونگرا. همیشه کمی دورتر میایستاد در روابط. اما آن موقع دستکم از نظر ظاهری تغییری در من رخ نداد.
برخورد همسایهها چگونه بود؟
خیلی خوب بود. مردم خیلی احترام میگذاشتند. مراسم باشکوهی هم برگزار شد. من هنوز صدای شیپورهای نظامی که به مناسبت شهادت پدرم نواخته میشد، در خاطرم هست.
سبک زندگی یک خانواده اصیل ایرانی چگونه باید باشد؟
همه باید رفتار انسانی با هم داشته باشند. شادی باید بیشتر باشد و مردم در نشاط و سرزندگی روزگار را سپری کنند.
آبشناسان از نگاه همسر
گیتی زندهنام، همسر شهید: در زمان رژیم گذشته طوری نبود که زیاد به تعهدات فرد اهمیت بدهند. ولی حسن آبشناسان مانند پدرم همیشه به تعهدات دینی خود پایبند بودند. اصلاً عاشق ائمه(ع) بود. در آن شرایط که در ارتش کمتر به تعهدات دینی افراد توجه میشد، او بر تعهداتش خیلی پا برجا بود. او انسانی متعهد و کم حرف بود. هرکاری میخواست بکند میکرد. وقتی تقویم خاطرات را به او نشان دادم، گفت: چرا اینها را نوشتید. امکان دارد مغرور شوم.
اصولاً عشق به میهن و اسلام آبشناسان را آشفته کرده بود. در مورد مسئله جنگ میگفت: «چون سرنوشت اسلام در کار است ما باید برویم دفاع کنیم». از آن پس روزی نبود که در جبهه نباشد. به استثنای یک ماه که در سال ۱۳۶۲ از قرارگاه حمزه سیدالشهداء(ع) بیرون آمد. من واقعاً این اعتقاد را داشتم که آبشناسان یک انسان فروتن است. زود چیزی را قبول نمیکردم. ولی بعد از گذشت ۲۳ سال زندگی بهطور قطعی برای من ثابت شد که شهید آبشناسان امکان نداشت حرفی را بزند و دوباره آن را تکرار کند. در یکی از یادداشتهای آبشناسان آمده است: «خواب دیدم در زمین راه نمیروم و در هوا پرواز میکنم. ولی هواپیما اوج ندارد. حدود دو سه متری زمین بود که مانعی در جلوی پرشم به وجود آمد که با گفتن یا علی اوج گرفتم و از مانع عبور کردم و به پرواز ادامه دادم. »
آبشناسان از نگاه فرزند
افشین آبشناسان فرزند شهید: خبر شهادت پدرم را در روزنامه اطلاعات دیدم. در مسیر بندر عباس به تهران یک روزنامه به من دادند که در آن چنین نوشته شده بود: سرتیپ حسن آبشناسان و همراهانش به شهادت رسیدند و در ارومیه تشییع شدند. آنگاه یقین پیدا کردم پدرم سرانجام به آرزوی خود رسیده است. روزی چند تن از فرماندهان سپاه پاسداران را در کنار مزار پدرم در حال گریه دیدم. پدر بزرگم از آنها پرسید آقایان شما کی هستید؟ آنها گفتند ما از فرماندهان سپاه هستیم. آمدهایم برای روح شهید آبشناسان فاتحه بخوانیم. چون این پیرمرد به ما آموزش جنگ چریکی میداد. پدرم اصلاً اهل تعریف هیچ چیز نبود... نه از خودش. نه از عملیات. نه از کسی. نه از جایی. از هیچ چیزی تعریف نمیکرد. وقتی من هم در خدمت سربازی بودم از پدرم خبر نداشتم که در کدام جبهه حضور دارد و با دشمنان در حال جنگ است. شخصیتی آرام و درونگرا داشت.
سکونت در محله جنت آباد
شهید آبشناسان در منطقه ۵ ساکن بود؟
خیر. خانه پدری من در محله سیدخندان واقع است. من و برادرانم چند سالی ساکن جنتآباد شمالی بودیم.
قبل از آن کجا ساکن بودید؟
از ۵۱ تا ۵۸ شیراز بودیم. قبل از آن هم که خانواده ما در تهران بود. مدتی هم اهواز و اندیمشک و دزفول زندگی کردیم. در تهران هم در محلههای سهروردی، اندیشه و... زندگی کردهام و از زمانی هم که ازدواج کردم ساکن جنتآباد شدم.
چه زمانی نام شهید آبشناسان را بر روی این بزرگراه گذاشتند؟ آیا با شما هماهنگی شد؟
سال ۸۰ بود. البته قرار بود بزرگراه نیایش به این نام خوانده شود. یعنی از سر ولیعصر(عج) قرار بود نام آبشناسان بر بزرگراه باشد. ولی فقط همان یک تکه را به نام شهید نامگذاری کردند.
_________________________________________________________
*منتشر شده در همشهری محله منطقه ۵ در تاریخ ۱۳۹۳/۰۷/۱۴
نظر شما