همشهری آنلاین-عطیه اکبری: مرد شوخطبع و شیرینسخن جبهه را فراموش کردهاند. مردی که در اوج خستگی خنده را مهمان لبهای رزمندهها میکرد و جسارتش در ۴۳ سالگی و آن زمان که در جبههها میجنگید زبانزد همه شده بود. در اردوگاه موصل بمب روحیه بود و جوانهای اردوگاه او را پدر معنویشان میدانستند. اما امروز در ۷۶ سالگی از آن همه شور و هیاهو و شوخطبعی پیکر نیمهجانی روی تخت باقی مانده است و چشمانی که گاهی باز میشود.
قصههای خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید
حالا حاج عباسعلی روزهای سخت، نه توانی برای گفتن دارد و نه پایی برای رفتن به مزار شهیدان جوانی که در روزگار جنگ تحمیلی یک دنیا با آنها خاطره داشت. ۴ سالی میشود که لبهای حاج عباسعلی، جانباز و آزاده محله «ولیآباد» برای همیشه بسته شده است و انگار در خانهاش گرد فراموشی ریختهاند. حالا به جز معدودی از همرزمان و آزادههایی که در اردوگاه همراهش بودند کسی یادی از او نمیکند.
غروب یکی از روزهای سرد زمستان سراغش رفتیم و کنار بالینش ایستادیم. چشمانش را کمی فقط کمی باز میکند و نیم نگاهی به ما و لنز دوربین عکاس میاندازد. ای کاش مسئولان هم یادگاران دیرین دفاعمقدس را فراموش نکنند و گاهی تسلای خاطری باشند برای افرادی که سهمشان از پدر و همسر سالها انتظار بود و حالا پیکر نیمه جانی بر تخت؛ اما دم نمیزنند و مثل پروانه بر گرد گل دورشان میگردند.
راضیام به رضای خدا
«تو دیگر ۴۳ سالهای شدهای مرد! پیرمرد را چه به جبهه رفتن؟ بنشین و پدر ۴ بچه قدو نیمقدت باش.» گوشهای حاج عباسعلی بدهکار این حرفها نبود. یک شب با خواهش و تمنا دل «کبری» خانم را به دست آورد و فردای آن روز خود را به اتوبوس اعزامی به کردستان رساند. ۵۰ روز بعد برگشت و دوباره روز از نو، روزی از نو. از حاج عباسعلی اصرار و از کبری خانم انکار. این قصه هر بار که حاج عباسعلی برای مرخصی به تهران میآمد ادامه داشت.
سال ۱۳۶۲ آخرین شب قبل از اعزام دل کبری خانم راضی به رفتن همسرش نمیشد. اما رضایت او را با اشک و آه گرفت و راهی شد. آخرین جمله کبری لحظه خداحافظی این بود: «اگر شهید شدی مثل همه همسران شهدا راضی به رضای خدا میشوم و اگر نیمهای از بدنت هم برگشت و حتی پاهایت را جا گذاشتی تا آخر عمر کنیزیات را میکنم.» «حسین» پسر بزرگ حاجی هم نوای رفتن به جبهه خواند و یک روز بعد از آخرین اعزام پدر راهی شد و دلتنگی و دلشورههای «کبری زواره» را چند برابر کرد.
یک سال بیخبری
عملیات خیبر که آغاز شد گویی زمان بیخبری خانواده عرب کرمانی از حاج عباس فرا رسید. نه نامهای و نه تماسی. نه رد و نشانی. برای کبری خانم خیلی سخت بود به بچههایش بفهماند که پدرشان شهید شده، جاویدالاثر است و حتی سنگ قبری هم ندارد که شبهای پنجشنبه سر مزارش بروند و با او درددل کنند. یک سال گذشت تا اینکه زنگ خانه به صدا درآمد؛ خبر آنقدر غافلگیرکننده بود که صدای گریه و خنده بچهها و مادر در خانه عرب کرمانیها به هم میپیچید. عباسعلی اسیر بود. حالا چراغ امید در دل همه زنده شده بود و انتظار برای دیدن پدری که همه فکر میکردند شهید شده حتی به اندازه سالها برایشان شیرین بود.
۷ سال اسارت
شبهای اردوگاه موصل برای اسیران دربند و دور از خانواده سخت میگذشت اما حاج عباسعلی تکیهگاه محکمی بود که با حرفهای امیدبخشش و شوخیهایگاه و بیگاهش باعث تقویت روحیه اسیران میشد. روزها برایشان کلاس آموزش رزمی برگزار میکرد و ساعتها از خاطرات جنگ تحمیلی و دوران رزمندگیاش میگفت. خاطره لحظه اسیرشدنش را بارها برای جوانترها تعریف کرده بود و میگفت: «تا پای جان پای اعتقادتان بایستید.»
خلاصه یک اردوگاه بود و یک حاج عباسعلی عرب کرمانی. همرزمانی که خبر اسارتش را شنیده بودند سراغ خانوادهاش رفتند و مثل فرزندانش چشم انتظار بازگشتش شدند. کبری زواره روز بازگشت حاج عباسعلی را هیچوقت از یاد نمیبرد. میگوید: «آن روز در محله ولیآباد غوغایی بود. تا هفتهها در خانه ما جای سوزن انداختن نبود. از یک طرف همسایهها یک به یک به دیدن مردی میآمدند که یک عمر خیرخواهشان بود و از یک طرف همرزمان و همراهان دوران اسارت که حاج عباسعلی، آن روزهای سخت را برایشان شیرین کرده بود با او دیدار تازه میکردند.»
حسرت یک خداقوت
سال ۱۳۹۱ بود که حاج عباسعلی در اثر سکته مغزی به کما رفت و بعد از ۲ماه به هوش آمد اما برای همیشه فلج شد و قدرت تکلم و حافظهاش را از دست داد. حالا ۴ سال میشود که شیرمرد جبهههای کردستان مهمان تختی در گوشه اتاق شده است و کبری زواره در ۷۰ سالگی با وجود همه مشکلات جسمی، تیمارداریاش را میکند. ۴ سال است که چشمان بیرمق مرد جسور روزهای دفاع مقدس به در خشک شده است تا شاید گاهی دوستان به دیدنش بیایند.
گاهی اوقات همرزمان قدیمی سراغش میآیند و دور تخت او جمع میشوند و ذکر دعای توسل در اتاقش طنینانداز میشود و حاجی با چشمانی بیرمق به تکتک آنان خیره میشود. اما این روزها خانواده این آزاده گله دارند. از مسئولان بنیاد شهید ری که هیچگاه زنگ خانه عرب کرمانیها را نزدند تا حالی از مرد غریب روزهای جنگ تحمیلی و اسارت بپرسند. «زهرا عرب کرمانی» دختر خانواده میگوید: «هیچ توقع مالی نداریم اما دلگیریم از مسئولانی که نسبت به حال حاج عباسعلیهای این دوران بیتفاوتند. مردی که جسارتش در روزهای نبرد هنوز هم برای همه مثالزدنی است سالهاست فلج و زمینگیر شده و حسرت یک خدا قوت از طرف مسئولان بر دل خانوادهاش مانده است.»
ای کاش کمی به خودمان بیاییم و حاج عباسعلیهای این روزگار را دریابیم.
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
*منتشر شده در همشهری محله منطقه ۲۰در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۲۷
نظر شما